میگویند روز از روزها حضرت امام جعفر علیه الرحمه در کلبه درویشی و فقیرانه شان مصروف مطالعه نمودن بودند که بعد از یک مدت کتاب خود را بسته نموده و بیکی از شاگردان خود که آنهم جناب سلطان بایزید بسطامی بود دستور داده و گفتند که یا بایزید: تو کتاب دیگر مرا بدستم بده ؟
سلطان بایزید عرض نموده گفت: قربانت شوم کتاب دیگر تان در کجاست؟ جناب امام جعفر صاحب گفت: در طاق دیگر است . بایزید بسطامی گفت در کدام طاق؟
با شنیدن چنین جوابی عصاب آن مبارک خراب شده و گفت: یا بایزید بسطامی از مدت هفت سال بدینطرف می شود که تو در این کلبه فقیرانه من خدمت میکنی و حالا میگوئی که در کدام طاق است ؟
در جواب آن مبارک بایزید بسطامی گفتند که قربانت شوم : شما راست میگوید که از مدت هفت سال بدینطرف من در اینجا بخدمت شما مصروف بوده و هستم و لیکن من در طول همین مدت بجز از طاق ابرو جناب مبارک دیگر طاقی را اصلاً نگاه نکردم. با شنیدن این سخن در حالت امام جعفر صادق تغیری رخ داده و روی به بسطامی کرده و گفتند یا بایزید پیش بیا !ـ
زمانیکه آنجناب پیش آمدند برایش گفت: که دهان خود را باز کن؟
میگویند زمانیکه جناب سلطان بایزید دهان خود را باز نمو در همین موقع جناب امام جعفر صادق علیه رحمه از عمیق دل در دهان آنحضرت کوف نموده که میگویند به امر خداوند بزرگ یک نوری در داخل سینه اش هویدا گردید که بعداً آن مبارک در سراسر بلاک های اسلامی شهرت پیدا نمود.