روزى حضرت داود علیه السلام از منزل خود بیرون رفت و زبور مىخواند و چنان بود که هرگاه آن حضرت زبور مىخواند از حسن صوت او جمیع وحوش و طیور و جبال وصخور حاضر مىشدند و گوش مىکردند و هم چنان مىرفت تا به دامنه کوهى رسید که به بالاى آن کوه پیغمبرى بود حزقیل نام و در آن جا به عبادت مشغول بود.
چون آن پیغمبر صداى مرغان و وحوش و حرکت کوهها و سنگها دید و شنید، دانست که داود است که زبور مىخواند.
حضرت داود به او گفت: اى حزقیل! اجازه مىدهى که بیایم پیش تو؟ عابد گفت: نه، حضرت داود به گریه افتاد، از جانب حضرت بارى به او وحى رسید: داود را اجازه ده، پس حزقیل دست داود را گرفت و پیش خود کشید.
حضرت داود از او پرسید: هرگز قصد خطیئه و گناهى کردهاى؟ گفت: نه، گفت: هرگز عجب کردهاى؟ گفت: نه، گفت: هرگز تو را میل به دنیا و لذات دنیا به هم مىرسد؟
گفت: به هم مىرسد، گفت: چه مىکنى که این را از خود سلب مىکنى و این خواهش را از خود سرد مىنمایى؟ گفت: هرگاه مرا این خواهش مىشود، داخل این غار مىشوم که مىبینى و به آنچه در آنجاست نظر مىکنم، این میل از من برطرف مىشود.
حضرت داود به رفاقت او داخل آن غار شد، دید که یک تختى در آنجا گذاشته است و در روى آن تخت، کلّه آدمى و پارهاى استخوانهاى نرم شده گذاشته و در پهلوى او لوحى دید از فولاد و در آنجا نقش است که من فلان پادشاهم که هزار سال پادشاهى کردم و هزار شهر بنا کردم و چندین بواکر ازاله بکارت کردم و آخر عمر من این است که مىبینى که خاک فراش من است و سنگ بالش من و کرمان و مارها همسایه منند، پس هر که زیارت من مىکند، باید فریفته دنیا نشود، گول او نخورد!!