الحمد لله رب العالمین،بارئ الخلائق اجمعین،و الصلوة و السلام علی عبد الله و رسوله و حبیبه و صفیه سیدنا و نبینا و مولانا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و آله و آله الطیبین الطاهرین المعصومین،اعوذ بالله من الشیطان الرجیم:
انتم الصراط الاقوم و السبیل الاعظم و شهداء دار الفناء و شفعاء دار البقاء (1).
همه ائمه اطهار علیهم السلام به استثنای وجود مقدس حضرت حجت عجل الله تعالی فرجه که در قید حیات هستند،شهید از دنیا رفته اند،هیچ کدام از آنها با مرگ طبیعی و با اجل طبیعی و یا با یک بیماری عادی از دنیا نرفته اند،و این یکی از مفاخر بزرگ آنهاست.اولا خودشان همیشه آرزوی شهادت در راه خدا را داشتند که ما مضمون آن را در دعاهایی که آنها به ما تعلیم داده اند و خودشان می خوانده اند می بینیم.علی علیه السلام می فرمود:من تنفر دارم از اینکه در بستر بمیرم،هزار ضربت شمشیر بر من وارد بشود بهتر است از این که آرام در بستر بمیرم.و ما هم در دعاها و زیاراتی که آنها را زیارت می کنیم یکی از فضائل آنان را که یادآوری می کنیم همین است که آنها از زمره شهدا هستند و شهید از دنیا رفته اند.جمله ای که در آغاز سخنم خواندم از زیارت جامعه کبیره است که می خوانیم:«انتم الصراط الاقوم و السبیل الاعظم و شهداء دار الفناء و شفعاء دار البقاء»شما راست ترین راهها و بزرگترین شاهراهها هستید.شما شهیدان این جهان و شفیعان آن جهانید.
در اصطلاح،«شهید»لقب وجود مقدس امام حسین علیه السلام است و ما معمولا ایشان را به لقب «شهید»می خوانیم:«الحسین الشهید».همان طور که لقب امام صادق را می گوییم «جعفر الصادق »و لقب امام موسی بن جعفر را می گوییم «موسی الکاظم »،لقب سید الشهداء«الحسین الشهید»است.ولی این بدان معنی نیست که در میان ائمه ما تنها امام حسین است که شهید است.همان طور که اگر موسی بن جعفر را می گوییم «الکاظم »معنایش این نیست که سایر ائمه کاظم نبوده اند (2) ،یا اگر به امام رضا می گوییم «الرضا»معنایش این نیست که دیگران مصداق «الرضا»نیستند،و یا اگر به امام صادق می گوییم:«الصادق »معنایش این نیست که دیگران العیاذ بالله صادق نیستند،همچنین اگر ما به حضرت سید الشهداء علیه السلام می گوییم «الشهید»،معنایش این نیست که ائمه دیگر ما شهید نشده اند.
تاثیر مقتضیات زمان در شکل مبارزه
اینجا این سخن به میان می آید که سایر ائمه چرا شهید شدند؟آنها که تاریخ نشان نمی دهد که در مقابل دستگاههای جور زمان خودشان قیام کرده و شمشیر کشیده باشند،آنها که ظاهر سیره شان نشان می دهد که روششان با روش امام حسین متفاوت بوده است.بسیار خوب،امام حسین شهید شد،چرا امام حسین شهید بشود؟چرا امام سجاد شهید بشود؟چرا امام باقر و امام صادق و امام کاظم شهید بشوند؟و همین طور سایر ائمه.
جواب این است:اشتباه است اگر ما خیال کنیم روش سایر ائمه با روش امام حسین در این جهت اختلاف و تفاوت داشته است.برخی این طور خیال می کنند،می گویند:در میان ائمه، امام حسین بنایش بر مبارزه با دستگاه جور زمان خود بود ولی سایر ائمه این اختلاف را داشتند که مبارزه نمی کردند.اگر این جور فکر کنیم سخت اشتباه کرده ایم.تاریخ خلافش را می گوید و قرائن و دلایل همه بر خلاف است.بله،اگر ما مطلب را جور دیگری تلقی کنیم،که همین جور هم هست،هیچ وقت یک مسلمان واقعی،یک مؤمن واقعی-تا چه رسد به مقام مقدس امام-امکان ندارد که با دستگاه ظلم و جور زمان خودش سازش کند و واقعا بسازد، یعنی خودش را با آن منطبق کند،بلکه همیشه با آنها مبارزه می کند.تفاوت در این است که شکل مبارزه فرق می کند.یک وقت مبارزه علنی است،اعلان جنگ است،مبارزه با شمشیر است.
این یک شکل مبارزه است.و یک وقت،مبارزه هست ولی نوع مبارزه فرق می کند.در این مبارزه هم کوبیدن طرف هست،لجنمال کردن طرف هست،منصرف کردن مردم از ناحیه او هست،علنی کردن باطل بودن او هست،جامعه را بر ضد او سوق دادن هست،ولی نه به صورت شمشیر کشیدن.
این است که مقتضیات زمان در شکل مبارزه می تواند تاثیر بگذارد.هیچ وقت مقتضیات زمان در این جهت نمی تواند تاثیر داشته باشد که در یک زمان سازش با ظلم جایز نباشد ولی در زمان دیگر سازش با ظلم جایز باشد.خیر،سازش با ظلم هیچ زمانی و در هیچ مکانی و به هیچ شکلی جایز نیست،اما شکل مبارزه ممکن است فرق کند.ممکن است مبارزه علنی باشد، ممکن است مخفیانه و زیر پرده و در استتار باشد.تاریخ ائمه اطهار عموما حکایت می کند که همیشه در حال مبارزه بوده اند.اگر می گویند مبارزه در حال تقیه،[مقصود سکون و بی تحرکی نیست].«تقیه »از ماده «وقی »است،مثل تقوا که از ماده «وقی »است.تقیه معنایش این است:در یک شکل مخفیانه ای،در یک حالت استتاری از خود دفاع کردن،و به عبارت دیگر سپر به کار بردن، هر چه بیشتر زدن و هر چه کمتر خوردن،نه دست از مبارزه برداشتن،حاشا و کلا.
روی این حساب است که ما می بینیم همه ائمه اطهار این افتخار را-آری این افتخار را-دارند که در زمان خودشان با هیچ خلیفه جوری سازش نکردند و همیشه در حال مبارزه بودند.شما امروز بعد از هزار و سیصد سال-و بیش از هزار و سیصد سال،یا برای بعضی از ائمه اندکی کمتر:هزار و دویست و پنجاه سال،هزار و دویست و شصت سال،هزار و دویست و هفتاد سال-می بینید خلفایی نظیر عبد الملک مروان(از قبل از عبد الملک مروان تا عبد الملک مروان،اولاد عبد الملک،پسر عموهای عبد الملک،بنی العباس،منصور دوانیقی،ابو العباس سفاح،هارون الرشید،مامون و متوکل)از بد نام ترین افراد تاریخند.در میان ما شیعه ها که قضیه بسیار روشن است،حتی در میان اهل تسنن،اینها لجنمال شده اند.چه کسی اینها را لجنمال کرده است؟اگر مقاومت ائمه اطهار در مقابل اینها نبود،و اگر نبود که آنها فسقها و انحرافهای آنان را بر ملا می کردند و غاصب بودن و نالایق بودن آنها را به مردم گوشزد می نمودند،آری اگر این موضوع نبود،امروز ما هارون و مخصوصا مامون را در ردیف قدیسین می شمردیم.اگر ائمه،باطن مامون را آشکار نمی کردند و وی را معرفی کامل نمی نمودند، مسلم او یکی از قهرمانان بزرگ علم و دین در دنیا تلقی می شد.
بحث ما در موجبات شهادت امام موسی بن جعفر علیهما السلام است.چرا موسی بن جعفر را شهید کردند؟اولا اینکه موسی بن جعفر شهید شده است از مسلمات تاریخ است و هیچ کس انکار نمی کند.بنا بر معتبرترین و مشهورترین روایات،موسی بن جعفر علیه السلام چهار سال در کنج سیاهچالهای زندان بسر برد و در زندان هم از دنیا رفت،و در زندان،مکرر به امام پیشنهاد شد که یک معذرتخواهی و یک اعتراف زبانی از او بگیرند،و امام حاضر نشد.این متن تاریخ است.
امام در زندان بصره
امام در یک زندان بسر نبرد،در زندانهای متعدد بسر برد.او را از این زندان به آن زندان منتقل می کردند،و راز مطلب این بود که در هر زندانی که امام را می بردند،بعد از اندک مدتی زندانبان مرید می شد.اول امام را به زندان بصره بردند.عیسی بن جعفر بن ابی جعفر منصور،یعنی نوه منصور دوانیقی والی بصره بود.امام را تحویل او دادند که یک مرد عیاش کیاف و شرابخوار و اهل رقص و آواز بود.به قول یکی از کسان او«این مرد عابد و خدا شناس را در جایی آوردند که چیزها به گوش او رسید که در عمرش نشنیده بود.»در هفتم ماه ذی الحجه سال 178 امام را به زندان بصره بردند،و چون عید قربان در پیش بود و ایام به اصطلاح جشن و شادمانی بود،امام را در یک وضع بعدی(از نظر روحی)بردند.مدتی امام در زندان او بود.کم کم خود این عیسی بن جعفر علاقه مند و مرید شد.او هم قبلا خیال می کرد که شاید واقعا موسی بن جعفر همان طور که دستگاه خلافت تبلیغ می کند مردی است یاغی که فقط هنرش این است که مدعی خلافت است،یعنی عشق ریاست به سرش زده است.دید نه،او مرد معنویت است و اگر مساله خلافت برای او مطرح است از جنبه معنویت مطلب مطرح است نه اینکه یک مرد دنیا طلب باشد.بعدها وضع عوض شد.دستور داد یک اتاق بسیار خوبی را در اختیار امام قرار دادند و رسما از امام پذیرایی می کرد.هارون محرمانه پیغام داد که کلک این زندانی را بکن.جواب داد من چنین کاری نمی کنم.اواخر،خودش به خلیفه نوشت که دستور بده این را از من تحویل بگیرند و الا خودم او را آزاد می کنم،من نمی توانم چنین مردی را به عنوان یک زندانی نزد خود نگاه دارم.چون پسر عموی خلیفه و نوه منصور بود،حرفش البته خریدار داشت.
امام در زندانهای مختلف
امام را به بغداد آوردند و تحویل فضل بن ربیع دادند.فضل بن ربیع،پسر«ربیع »حاجب معروف است (3).هارون امام را به او سپرد.او هم بعد از مدتی به امام علاقه مند شد،وضع امام را تغییر داد و یک وضع بهتری برای امام قرار داد.جاسوسها به هارون خبر دادند که موسی بن جعفر در زندان فضیل بن ربیع به خوشی زندگی می کند،در واقع زندانی نیست و باز مهمان است. هارون امام را از او گرفت و تحویل فضل بن یحیای برمکی داد.فضل بن یحیی هم بعد از مدتی با امام همین طور رفتار کرد که هارون خیلی خشم گرفت و جاسوس فرستاد.رفتند و تحقیق کردند،دیدند قضیه از همین قرار است،و بالاخره امام را گرفت و فضل بن یحیی مغضوب واقع شد.بعد پدرش یحیی برمکی،این وزیر ایرانی علیه ما علیه،برای اینکه مبادا بچه هایش از چشم هارون بیفتند که دستور هارون را اجرا نکردند،در یک مجلسی سر زده از پشت سر هارون فت سرش را به گوش هارون گذاشت و گفت:اگر پسرم تقصیر کرده است،من خودم حاضرم هر امری شما دارید اطاعت کنم،پسرم توبه کرده است،پسرم چنین،پسرم چنان.بعد آمد به بغداد و امام را از پسرش تحویل گرفت و تحویل زندانبان دیگری به نام سندی بن شاهک داد که می گویند اساسا مسلمان نبوده،و در زندان او خیلی بر امام سخت گذشت،یعنی دیگر امام در زندان او هیچ روی آسایش ندید.
در خواست هارون از امام
در آخرین روزهایی که امام زندانی بود و تقریبا یک هفته بیشتر به شهادت امام باقی نمانده بود،هارون همین یحیی برمکی را نزد امام فرستاد و با یک زبان بسیار نرم و ملایمی به او گفت از طرف من به پسر عمویم سلام برسانید و به او بگویید بر ما ثابت شده که شما گناهی و تقصیری نداشته اید ولی متاسفانه من قسم خورده ام و قسم را نمی توانم بشکنم.من قسم خورده ام که تا تو اعتراف به گناه نکنی و از من تقاضای عفو ننمایی،تو را آزاد نکنم.هیچ کس هم لازم نیست بفهمد.همین قدر در حضور همین یحیی اعتراف کن،حضور خودم هم لازم نیست،حضور اشخاص دیگر هم لازم نیست،من همین قدر می خواهم قسمم را نشکسته باشم،در حضور یحیی همین قدر تو اعتراف کن و بگو معذرت می خواهم،من تقصیر کرده ام. خلیفه مرا ببخشد،من تو را آزاد می کنم،و بعد بیا پیش خودم چنین و چنان.
حال روح مقاوم را ببینید.چرا اینها«شفعاء دار الفناء»هستند؟چرا اینها شهید می شدند؟در راه ایمان و عقیده شان شهید می شدند،می خواستند نشان بدهند که ایمان ما به ما اجازه[همگامی با ظالم را]نمی دهد.جوابی که به یحیی داد این بود که فرمود:«به هارون بگو از عمر من دیگر چیزی باقی نمانده است،همین »که بعد از یک هفته آقا را مسموم کردند.
علت دستگیری امام
حال چرا هارون دستور داد امام را بگیرند؟برای اینکه به موقعیت اجتماعی امام حسادت می ورزید و احساس خطر می کرد،با اینکه امام هیچ در مقام قیام نبود،واقعا کوچکترین اقدامی نکرده بود برای آنکه انقلابی بپا کند(انقلاب ظاهری)اما آنها تشخیص می دادند که اینها انقلاب معنوی و انقلاب عقیدتی بپا کرده اند.وقتی که تصمیم می گیرد که ولایتعهد را برای پسرش امین تثبیت کند،و بعد از او برای پسر دیگرش مامون،و بعد از او برای پسر دیگرش مؤتمن،و بعد علما و برجستگان شهرها را دعوت می کند که همه امسال بیایند مکه که خلیفه می خواهد بیاید مکه و آنجا یک کنگره عظیم تشکیل بدهد و از همه بیعت بگیرد، فکر می کند مانع این کار کیست؟آن کسی که اگر باشد و چشمها به او بیفتد این فکر برای افراد پیدا می شود که آن که لیاقت برای خلافت دارد اوست،کیست؟موسی بن جعفر.وقتی که می آید مدینه،دستور می دهد امام را بگیرند.همین یحیی برمکی به یک نفر گفت:من گمان می کنم خلیفه در ظرف امروز و فردا دستور بدهد موسی بن جعفر را توقیف کنند.گفتند چطور؟گفت من همراهش بودم که رفتیم به زیارت حضرت رسول در مسجد النبی (4).وقتی که خواست به پیغمبر سلام بدهد،دیدم این جور می گوید:السلام علیک یا ابن العم(یا:یا رسول الله).بعد گفت:من از شما معذرت می خواهم که مجبورم فرزند شما موسی بن جعفر را توقیف کنم.(مثل اینکه به پیغمبر هم می تواند دروغ بگوید.)دیگر مصالح این جور ایجاب می کند،اگر این کار را نکنم در مملکت فتنه بپا می شود،برای اینکه فتنه بپا نشود،و به خاطر مصالح عالی مملکت مجبورم چنین کاری را بکنم،یا رسول الله!من از شما معذرت می خواهم. یحیی به رفیقش گفت:خیال می کنم در ظرف امروز و فردا دستور توقیف امام را بدهد.هارون دستور داد جلادهایش رفتند سراغ امام.اتفاقا امام در خانه نبود.کجا بود؟مسجد پیغمبر.وقتی وارد شدند که امام نماز می خواند.مهلت ندادند که موسی بن جعفر نمازش را تمام کند،در همان حال نماز،آقا را کشان کشان از مسجد پیغمبر بیرون بردند که حضرت نگاهی کرد به قبر رسول اکرم و عرض کرد:السلام علیک یا رسول الله،السلام علیک یا جداه،ببین امت تو با فرزندان تو چه می کنند؟!
چرا[هارون این کار را می کند؟]چون می خواهد برای ولایتعهد فرزندانش بیعت بگیرد.موسی بن جعفر که قیامی نکرده است.قیام نکرده است،اما اصلا وضع او وضع دیگری است،وضع او حکایت می کند که هارون و فرزندانش غاصب خلافتند.
سخن مامون
مامون طوری عمل کرده است که بسیاری از مورخین او را شیعه می دانند،می گویند او شیعه بوده است،و بنا بر عقیده من-که هیچ مانعی ندارد که انسان به یک چیزی اعتقاد داشته باشد و بر ضد اعتقادش عمل کند-او شیعه بوده است و از علمای شیعه بوده است.این مرد مباحثاتی با علمای اهل تسنن کرده است که در متن تاریخ ضبط است.من ندیده ام هیچ عالم شیعی این جور منطقی مباحثه کرده باشد.چند سال پیش یک قاضی سنی ترکیه ای کتابی نوشته بود که به فارسی هم ترجمه شد به نام «تشریح و محاکمه درباره آل محمد».در آن کتاب، مباحثه مامون با علمای اهل تسنن درباره خلافت بلا فصل حضرت امیر نقل شده است.به قدری این مباحثه جالب و عالمانه است که انسان کمتر می بیند که عالمی از علمای شیعه این جور عالمانه مباحثه کرده باشد.نوشته اند یک وقتی خود مامون گفت:اگر گفتید چه کسی تشیع را به من آموخت؟گفتند چه کسی؟گفت:پدرم هارون.من درس تشیع را از پدرم هارون آموختم.گفتند پدرت هارون که از همه با شیعه و ائمه شیعه دشمن تر بود.گفت:در عین حال قضیه از همین قرار است.در یکی از سفرهایی که پدرم به حج رفت،ما همراهش بودیم،من بچه بودم،همه به دیدنش می آمدند،مخصوصا مشایخ،معاریف و کبار،و مجبور بودند به دیدنش بیایند.دستور داده بود هر کسی که می آید،اول خودش را معرفی کند،یعنی اسم خودش و پدرش و اجدادش را تا جد اعلایش بگوید تا خلیفه بشناسد که او از قریش است یا از غیر قریش،و اگر از انصار است خزرجی است یا اوسی.هر کسی که می آمد،اول دربان می آمد نزد هارون و می گفت:فلان کس با این اسم و این اسم پدر و غیره آمده است.روزی دربان آمد گفت آن کسی که به دیدن خلیفه آمده است می گوید:بگو موسی بن جعفر بن محمد بن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب.تا این را گفت،پدرم از جا بلند شد،گفت:بگو بفرمایید،و بعد گفت:همان طور سواره بیایند و پیاده نشوند،و به ما دستور داد که استقبال کنید.ما رفتیم. مردی را دیدیم که آثار عبادت و تقوا در وجناتش کاملا هویدا بود.نشان می داد که از آن عباد و نساک درجه اول است.سواره بود که می آمد،پدرم از دور فریاد کرد:شما را به کی قسم می دهم که همین طور سواره نزدیک بیایید،و او چون پدرم خیلی اصرار کرد یک مقدار روی فرشها سواره آمد.به امر هارون دویدیم رکابش را گرفتیم و او را پیاده کردیم.وی را بالا دست خودش نشاند،مؤدب،و بعد سؤال و جوابهایی کرد: عائله تان چقدر است؟معلوم شد عائله اش خیلی زیاد است.وضع زندگیتان چطور است؟وضع زندگی ام چنین است.عوایدتان چیست؟عواید من این است،و بعد هم رفت.وقتی خواست برود پدرم به ما گفت:بدرقه کنید،در رکابش بروید، و ما به امر هارون تا در خانه اش در بدرقه اش رفتیم،که او آرام به من گفت تو خلیفه خواهی شد و من یک توصیه بیشتر به تو نمی کنم و آن اینکه با اولاد من بدرفتاری نکن.
ما نمی دانستیم این کیست.برگشتیم.من از همه فرزندان جری تر بودم،وقتی خلوت شد به پدرم گفتم این کی بود که تو اینقدر او را احترام کردی؟یک خنده ای کرد و گفت:راستش را اگر بخواهی این مسندی که ما بر آن نشسته ایم مال اینهاست.گفتم آیا به این حرف اعتقاد داری؟گفت:اعتقاد دارم.گفتم:پس چرا واگذار نمی کنی؟گفت:مگر نمی دانی الملک عقیم؟تو که فرزند من هستی،اگر بدانم در دلت خطور می کند که مدعی من بشوی،آنچه را که چشمهایت در آن قرار دارد از روی تنت بر می دارم.
قضیه گذشت.هارون صله می داد،پولهای گزاف می فرستاد به خانه این و آن،از پنج هزار دینار زر سرخ،چهار هزار دینار زر سرخ و غیره.ما گفتیم لا بد پولی که برای این مردی که اینقدر برایش احترام قائل است می فرستد خیلی زیاد خواهد بود.کمترین پول را برای او فرستاد: دویست دینار.باز من رفتم سؤال کردم،گفت:مگر نمی دانی اینها رقیب ما هستند.سیاست ایجاب می کند که اینها همیشه تنگدست باشند و پول نداشته باشند زیرا اگر زمانی امکانات اقتصادی شان زیاد شود،یک وقت ممکن است که صد هزار شمشیر علیه پدر تو قیام کند.