مرا در بیستون بر خاک بسپارید که تا شبها
غم بی هم زبانی را برای کوه کن گویم
بگویم عاشقم بی همدمم دیوانه ام مستم
نمی دانم کدامین حال و درد خویشتن گویم
از آن گمگشته ی من هم نشانی آور ای قاصد
که چون یعقوب نابینا سخن با پیرهن گویم
تو می آیی به بالینم ولی آندم که در خاکم
خوشامد گویمت اما در آغوش کفن گویم