کشتن جعفر برمکى و همه برمکیان در یک شب به دست هارون کار کوچکى نبود، ترس و وحشت، غم و ماتم از در و دیوار بغداد میبارید، همه از هارون بینماک بودند، و هارون هم بر دیگران و بر خود به شدت خائف بود، هارونى که بیش از چهل و هفت سال به نوشته تاریخنویسان عمر نکرد، و بیخبر از عمر کوتاهش قلى پر از آرزو براى طول عمرش و کشورداریاش، و نظم حکومت پس از خودش داشت، که به هیچ کدام از آن آرزوهاى رؤیائى و خیالى و پوچ هم نرسید.
دست جعفر وزیرش که به سرانگشت تدبیر از بغداد تا افریقا از چین تا اسپانیا را اداره میکرد و با فرمان هارون به کشتن او قطع شده بود دیگر وجود نداشت، قصر جعفر جوان که خود غرق آرزوهاى بسیار براى خودش و نسلش بود در شرق دجله خاموش و متروک افتاده بود، و مرد دانا و خردمند از هر کنگرهاش پند و عبرتى مینشیند، اندکاندک آثار مرگ جعفر پدیدار شد، و فتنه و آشوب و هرج و مرج در سراسر آن کشور پهناور رخ نشان داد.
عربستان و عراق نسبت به حکومت خشمگین بود، و وفادارى کشورهائى هم که دور از مرکز بودند قابل اعتنا نبود! ایرانیان هم به خاطر قتل ابومسلمها، ابنمقفعها، جعفرها، و هم به علت رفتار نا پسند بنیعباس با خاندان علوى، و هم به سبب بیایمانى عمّال حکومت و برقرارى تشریفات زائد، و تعصبات نژادى در اندیشه جدا ساختن کشور خود از قلمرو حکومت عباسى بود.
ایرانیان به حق، اسلام را چیز دیگر، و عرب و حکومت آن را چیز دیگر میدانستند، و هیچ رابطهاى بین این دو نمیدیدند، و میان مسلمانى و تن دادن به حکومت مردمى که هرگز پاى بند مقررات و احکام اسلام نبودند، هیچ ملازمهاى قایل نبودند.
هارون که پس از قتل نخست وزیر لایقش جعفر برمکى با انبوهى از مشکلات روبرو شده بود، و کشور پهناور خود را که نسبت به آن صدها آ رزو در دل داشت در حال تجزیه میدید به شدت دچار هراس و بیم شده بود.
هارون پس از مرگ چعفر و از دست دادن او فوقالعاده ملول و افسرده و مضطرب به نظر میرسید، و همه آرزوهاى خود را بر باد رفته میدید:
او احساس تنهائى و غربت شومى میکرد، چرا که قویترین تکیهگاه خود را از دست داده بود، و هر آن بیم سقوطش میرفت، در کمال ناامیدى و حسرت، و اندوه و ملالت دست دو فرزندش امین و مأمون را گرفت و عازم مکه شد.
در مدینه به تمام ساکنین آن شهر مقدس بذل و بخشش کرد و سه بار بین همه آنان سیم و زر پخش نمود.
از مدینه عازم مکه شد، در مکه هم به مردم در هم و دینار فراوان داد کارهاى هارون براى ساکنین جزیرأالعرب تازگى داشت، زیرا آ نان از مدتها قبل رابطه دستگاه خلافت را با جزیزالعرب قطع شده میدیدند.
حساب هارون با آن بذل و بخششها صحیح از آب در نیامد، و سیم و زر نتوانست آن رابطه قلى قطع شده را مجددا برقرار کند، نه تنها هارون بلکه حکومت عباسى در سراشیب سقوط افتاده و به سرعت در لغزشگاه خود فرو میغلطید.
از نظر داخلى مشکل بزرگ هارون مسئله جانشین بود، او میخواست وضعى فراهم بیاورد که دو پسرش امین و مأمون به روى هم اسلحه نکشند، زیرا اوضاع و احوال خود به خود حکوت عباسى را به سوى نابودى میبرد، و هیچ لزومى نداشت که زادگان هارون با ایجاد جنگ خانگى این سقوط را سرعت بخشند.
امین و مأمون هر یک به حساب آن زمان داراى امتیازاتى بودند، امین از طرف پدر و مادر عباسى بود، زبیده زن قدرتمند زمان طبعا از فرزندش حمایت میکرد، ولى این امین به ظاهر نجیب الطرفین موجودى خوشگذران کوتاهفکر، کمشخصیت و جبون و ترسو بود.
برعکس امین، مأمون که مادرش یک کنیز بود فردى شجاع، کاردان، سیاستمدار، هوشیار، سرالانتقال، و ارادهاى جدى داشت.
هارون از نقاط ضعف و قوت دو فرزندش به خوى آگاه بود، و آن دو را از هر جهت میشناخت، ولى زبیده با آرزوئى که براى جانشینى امین داشت میکوشید نظر هارون را نسبت به امین تغییر دهد.
در هر صورت هارون در سفر به عربستان و زیارت خانه خدا براى این که به خیال خود، در حیات خویش اختلاف فرزندانش را از میان بردارد، کشور خود را تقسیم نموده، ایران، هنر، افغانستان و ماوراءالنهر را در قلمرو مأمون، و عربستان، مصر، شامات و سایر متصرفات غربى را به امین واگذاشت و سفارش کرد که پس از او امین در بغداد اقامت کند، و مأمون در مرو ساکن شود، و هر کدام از آنان که زودتر از دنیا رفتند دیگرى قلمرو او را در تصرف خود درآورد.
آنگاه هارون در کنار کعبه امین و مأمون را سوگند داد که با هم به مخالفت و ستیز برنخیزند، و اشراف و اعیان و بزرگان و رجالل اسلامى را که براى حج آمده بودند بر آن سوگند شاهد گرفت، و عهدنامهاى نوشت که به امضاء رجال حاضر در مجلس رسید، و قرار شد آن عهدنامه بر سر در خانه کعبه محفوظ بماند.
هارون پس از انجام این کارها به این خیال که به کار ملک مملکت سر و سامانى داده و از آشفتگى آن حتى پس از مرگش جلوگیرى کرده است به بغداد بازگشت.
آشنایان دستگاه حکومت میدانستند که یگانگى میان امین و مأمون محال است و در حقیقت تخم اختلاف آنان پیش از به وجود آمدنشان کاشته شده و پس از آن هم آبیارى گردیده بود.
امین به شرافت ادعائى نسب خود رد سرور و دلخوشى قرار داشت و مأمون را کنیززاده مینامید و تحقیر میکرد، زبیده مادرش و بنیعباس هم در تمام موارد او را تأیید میکردند.
در مقابل مأمون هم مورد توجه ایرانیان به ویژه جعفر برمکى بود، و جعفر پارهاى از رموز مملکتدارى را به وى آموخته بود، امین و مأمون هر یک در دربار هارونى هوادارانى داشتند ولى اشراف عرب جانب امین را نگه میداشتند.
شبى که اکثر خانواده عباسى در قصر زبیده مهمان بودند. صحبت از مسابقه اسبدوانى به میان آمد، که صبح همان روز میان جوانان عباسى به عمل آمده بود.
در این مسابقه هشتاد سوارکار عرب شرکت داشتند، که نفر اول مأمون و نفر آخر امین بوده است، زبیده از شنیدن خبر شکست امین به شدت ناراحت شد، و براى این که هم شخصیت مأمون را در هم بشکند و هم به آتش دل خود آبى بپاشد آهى کشید و شروع به نقل خاطره دور و درازى کرد:
زبیده گفت: بیست و چند سال پیش شبى با هارون به بازى شطرنج مشغول بودیم و شرط ما این بود که هر کس ببرد هرچه از طرف مقابل بخواهد بپذیرد. بار اول من باختم و هارون از من خواست عریان شوم و سه بار دور قصر بدوم، هرچه اصرار کردم که هارون موضوع دیگرى پیشنهاد کند زیر بار نرفت و من ناچار عریان شدم و سه بار دور قصر دویدم، و وقتى برگشتم، دوباره سر بازى نشستیم و این مرتبه من مسابقه شطرنج را بردم، و چون ناراحتى شدیدى از هارون نسبت به تقاضایش از خویش داشتم به او گفتم: باید زشتترین کنیزان مطبخى مرا عقد کرده با وى همبستر شود، هر چه هارون اصرا رکرد از این مسئله بگذرم نپذیرفتم، حتى حاضر شد مالیات یکسال منطقه مصر را به من ببخشد، که شرط خود ر ا عوض کنم من قبول ننمودم، و دست او را گرفته به مطبخ بردم، و زشتترین کنیز خود را به او نمودم و خواستم که همان شب با او باشد.
هارون به ناچار پذیرفت، و پس از نه ماه همان کنیز مطبخى از هارون فرزندى آورد که او را مأمون نامیدند، در میان اهل مجلس سخنى در گوشى آغاز شد، و حاضرین در شرافت نسب امین و حقارت و پستى نسب مأمون سخنها گفتند، تا زبیده را دلخوش دارند، ولى زیده بیقرار و ناآرام بود و در کمال حیرت و شگفتى میدید که اصرار آن شبش چه نتیجه ترسناکى به بار آورده، و چه رقیب شکست ناپذیرى در برابر جگرگوشهاش علم کرده است.
بعدها که آن وقایع شگفتآمیز تاریخى پیش آمد، زبیده بهتر و بیشتر متوجه شد که چگونه قلمزنان تقدیر به دست خود وى طرح بزرگترین مصائب را برایش ریختهاند، وه که در پرده تقدیر چه نقشها مصور شده؟!
فرعون که در آروزى سلطنتى درازمدت و بدون مزاحم بود، براى جلوگیرى از طلوع ستاره الهى موسى همه زنها و مردهاى سبطى را از یکدیگر جدا کرد، و زنان باردار را محکوم به سقط جنین نمود، و همه پسران متولد شده را محکوم به مرگ کرد، ولى دست قضا چیز دیگر میخواست، نطفه موسى بسته شد، و پس از ولادت در آغوش فرعون رشد کرد و ریشه فرعون و آرزوهایش را سوزانید.
آرى زبیده خیال میکرد تمام آن جنگها، آن فداکاریها، آن رنجهاى صدر اول اسلام براى آن بوده که هارونى بر مسند حکومت بنشیند و او هم بانوى اول مملکت پهناور اسلام باشد، و به هر شکلى که دلش میخواهد به آرزوهاى باطلش برسد.
او چون اینگونه تصور داشت میکوشید که پایههاى آن حکومت رابراى فرزندش امین و نوادگان خود موروثى کند و یک بهشت ابدى خانوادگى در روى زمین براى خود و اولادش بنا نماید.
او از حقیقت زندگى و خط سیر کارگاه آفرینش بیخبر بود، و نمیدانست
چه موریانهاى به داخل سقف و ستونهاى امارت آل عباس راه یافته، و چگونه آن دستگاه عریض و طویل از داخل پوسیده و رو به فنا میرود.
نمیدانست که دست تقدیر و قدرت حق به دست خود او بنا بر اصرارش تصویر پسرى غیر از امین در کارگاه هستى رقم میزند و با دست او امین جگرگوشه زبیده را از تخت سلطنت بزیر میکشد و در خاک تیره قبر فرو میبرد!
انسان وقتى از راه حق و حقیقت منحرف شد، هنگامى که در خودپرستى و شهوات و اغراض غرق گردید، دیگر چشمش جز منجلابى را که در آن غرق شده نمیبیند، و گوشش جز کلمات مبتذلى که بر اساس معاملهگرى و تملق و غیبت و ج اسوسى است نمیشنود.
آرى اگر چشم دل کور نشود پاک و بینا بماند میتواند جمال و جلال خداوندى را تماشا کند، و گوش اگر سنگین و کر نباشد میتواند نداى حق را بشنود، و صاحبش از افتادن در چنین منجلابهائى مصون بماند.
بارى سخن از هارون بود که مانند همسرش در آرزوهاى خیالى و باطل به سر میبرد، گفتیم او چون به غلط و اشتباه کشور پهناور اسلامى را ملک خود میدانست، آن را بین دو فرزندش تقسیم کرد و پنداشت خیالش در زندگى و مرگ آسوده شده، میرفت که در آرامش کاذب خود غرق شود، که بناگاه خبر آشوب رافع بن لیث در خراسان به او رسید، خبرهاى بخش پهناور خراسان غمانگیز و اضطرابآور بود، رافع بن لیث پس از قتل جعفر برمکى گروهى را با خود همدست کرده بر ضد استاندار حکومت عباسى سر به شورش برداشت و او را کشت، فتنه خراسان چنان بالا گرفت که هارون تصمیم گرفت شخصا به خراسان سفر کند، پیش از حرکت شبهنگام خوابى دید که از تعبیرش عاجز ماند، در خواب دید که ناگهان کف دستى در برابر دیدگانش ظاهر شد و مشتى خاک سرخرنگ را پیش روى او گرفت و گفت: گور تو در موضعى است که خاک آن سر میباشد.
در هر صورت به طرف خراسان حرکت کرد، چون موکب حکومتى به خراسان رسید جنگهاى شدیدى میان هارون و قواى رافع بن لیث روى داد که در اغلب این جنگها خسارات جانى بسیار بر سپاه هارون وارد آمد، هارون از فتنه رافع به شدت نگران و مضطرب بود، زمانى که به طوس رسید فرمان داد برادر رافع را که مردى به غایت پرهیزگار و منزوى بود احضار کردند، ون به حضور هارون رسید از او خواست محل رافع را به او نشان دهد، وى گفت: من با برادرم همفکر و همعقیده نیستم، چنان که میبینى گوشهگیرم و از سیاست چیزى نمیدانم.
ولى هارون که فوقالعاده خشمگین بود زیربار نرفت و دستور داد مرد بیگناه را در حضورش قطعه قطعه کردند!!
زاهد گوشهگیر آن سرنوشت دردناک را خیلى عادى و بیاهمیت و با سکوت پرهیبتى تحمل کرد، و فقط در دم آخر نگاه مظلومانه و بیگناه خود را در نگاه هارون دوخت و زیر لب گفت: إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ.
کسى ندانست در نگاه و کلام مقتول بیگناه چه اثرى نهفته بود که هارون از مشاهده آن آخرین نگاه و آخرین کلام بیهوش شد و چون بهوش آمد گفت: اسم این مکان چیست؟ پاسخ دادند طوس گفت: ممکن است مشتى از خاک اینجا را براى من بیاورید یکى رفت و مشتى از خاک سرخرنگ طوس را آورد و پیش چشم او گرفت هارون گفت: این همان خاک و همان دست و ساعد است که در خوا ب دیدم، یقین دارم مدفن من همین جاست، دو روز دیگر بر هارون در نهایت اندوه و اضطراب گذشت و سرانجام در همان جایگاه در دل خاک گور قرار گرفت.
آرى مردى که براى چند روز حکومت غاصبانه، خاک را از خون بسیارى از بیگناهان سرخ کرد، سرانجام زیر مشتى خاک سرخ رفت، و همه آنچه را ملک خود میپنداشت و نسبت به آن براى خود و فرزندش آرزوها داشت، با افسوس و حسرت به دیگران واگذاشت، و براى خود او کولهبارى سنگینتر از کوهها از گناه و معصیت و شهوترانیهاى حرام و غارت بیت المال باقى ماند!