به نام خدا
گویند: پیغمبری از پیغمبران سلف (= گذشته) از بیابانی می گذشت. دید از سنگ کوچکی، آب زیادی بیرون می جهد که خیلی بیش از اندازه و تناسب آن سنگ است! متحیر و متعجب در کنار آن سنگ ایستاد و در سر (= راز) آن کار حیران مانده بود. خود، به خود می گفت: این آب به این زیادی چگونه از سنگ کوچکی بیرون می آید؟ خدای _ تبارک و تعالی _ آن سنگ را به حرف درآورد و او گفت: «ای پیغمبر خدا! این آب که می بینی از من ترشح می کند، آب گریه ی من است. از آن روزی که خداوند فرمود: دوزخ را با سنگ ها آتش می زنند و گرم می کنند. من از حسرت و ترس از آن روز می گریم.» وقتی آن پیغمبر آن کلمات را از آن سنگ استماع کرد و گفت: «خداوندا! این سنگ را از آتش ایمن گردان!»، ندا رسید: «ایمن کردیم.» پس از مدتی باز آن پیغمبر از آن جا رد می شد، دید باز از آن سنگ، آب بیرون می ریزد! تعجب کرده و گفت: «بارخدایا! او را از آتش ایمن گردانیدی. باز هم از آن، آب بیرون می آید!» سنگ به فرمان خداوند به صدا درآمد و گفت: «ای پیغمبر! آن گریستن از غم و حسرت بود و این گریستن از شادی و خوشحالی.»
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( سه شنبه 86/3/8 :: ساعت 11:28 صبح )