به نام خدا
ابراهیم خواص گوید: عازم مکه بودم. راهم از روم افتاد. شنیدم دختر قیصر روم دیوانه شده و پدرش او را در خانهای محبوس نموده و پزشکان از معالجهی او عاجز ماندهاند. از حالش پرسیدم. گفتند: «نفس سرد برمیآورد و اشک میریزد. گهی میخندد و گهی گرید! همیشه سر بر آسمان است!» فهمیدم که بیماری او بیماری تن نیست. خود در سرای پادشاه رفته و خود را طبیب معرفی کردم. پادشاه مرا دید. گفت: «هان! به درمان دخترم آمدهای؟» جواب دادم: آری. گفت:«بر کنگرهی قصر ما بنگر و سرهای بریده را ببین! این است سزای طبیبانی که نتوانند دخترم را درمان کنند!» گفتم: میبینم. باکی نیست! اجازهی دخول بدهید. پادشاه که جرأت و شهامتم را دید، مرا بر خانهی دخترش اشارت فرمود. وقتی نزدیکی اتاق او رسیدم، هنوز داخل نشده بودم (که) این آواز را شنیدم: «بگو بر مؤمنان: چشمهای خود را بر هم نهند!» متغیرالحال و متحیرالاحوال شدم که این آواز چه بوده و از کجا بوده. دیگرباره از آن دختر صدا آمد. وارد شده و از دختر پادشاه پرسیدم: ای کنیز خدا! این چه حال است که در تو میبینم؟ جوابم را چنین داد: «ای پیر! میان ناز و نعمت، با کنیزکان و خاصان خود نشسته بودم. ناگاه دردی به دلم فرود آمد و اندوهی به جانم رسید. از خود بیرون گشته و واله شدم. چون از وجد و وله آسوده گشتم، خود را در بند زنجیر یافتم!؛ پس حکمش را پسندیدم و به قضایش رضا دادم! به خود آمده و دانستم که او دوستان خود را بد نخواهد تا سرانجام کار چه باشد. حیران او شدم. پردههای تاریک کفر را از دیدهی دل به کنار زدم. چون کفر رفت، اسلام آمد. در پس ظلمت، نور را به عیان دیدم. مسلمان شدم.» دلم به حالش سوخت که او در خانهی کفر باشد. گفتم: می خواهی تو را از اینجا نجات دهم و پیش مسلمانان ببرم؟ جواب داد: «در خانهی اسلام، اسلامپروردن، هنر نمیباشد؛ بلکه هنر این است که در خانهی کفر، اسلام بپرورانی! مگر آنجا چه هست که اینجا نیست؟» گفتم: کعبه. گفت: «آنجا را زیارت کردهای؟» گفتم: 70 بار! گفت:«بالا را نگاه کن.» نگریستم. کعبه را دیدم! گفت: «ای پیر طریقت! هر که با پای رود، کعبه را زیارت میکند و هر که با دل رود، کعبه به زیارت وی شود!» گفتم: تو را به خدا، چگونه به عز اسلام رسیدی و این منزلت (= مقام) را یافتی؟ گفت: «حکمش پسندیدم و به قضای او رضا دادم.» گفتم: الان من چگونه از اینجا بیرون روم تا در امان بمانم؟! گفت: «رو به کعبه کن. به مقصد می رسی!» دیدم راهی فراپدید آمد که در آن، مانع و حاجتی نبود. از سرای کفر بدر آمده، به خانهی اسلام (= مکه) رسیدم.
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( سه شنبه 86/3/8 :: ساعت 11:29 صبح )