به نام خدا
خاتون صحرا، آفتاب، آهسته میپژمرد ماهی که بیایمان به آب شور دریا بود کاخ غرور مردها هر شب بنا میشد پیشانی دریا که آب چشم ماهیها است آمد کسی که دستهایش وقف مردم بود میگفت: «من خورشید را در آستین دارم» هان! ای شمایانی که سیمرغید و میبینم ای مردم؛ ای آوازهای منتشر در باد!
هر در به سمت گردبادی خسته وامیشد
هر روز صدها آفتاب نورس و نوپا
در خاک میخوابید و خرمایی خدا میشد
هر روز راه رود را میبست، سد میکرد
انسان تمام عمر خود را پشت بر خورشید
میرفت و دائم سایهی خود را لگد میکرد
بر استخوان کتف سوسنهای نابالغ
بر روی لبهای زمین، لبخند سرخی بود
از گیر و دار تیغ و گردنهای نابالغ
آخر، چروک افتاد و آخر، موج پیدا شد
دریا و ماهی بار دیگر آشتی کردند
هر برکه، هر گودال بیمقدار، دریا شد
آمد کسی که نسبتی با عشق و طوفان داشت
در سینهاش یک دل، ولی از جنس تابستان
در چشمهای بالغش پیغام باران داشت
میگفت: «من آیینهی اهل زمین هستم
ای دستهای سر به زیر و سرد؛ ای مردم!
من با زلالیهای دریا همنشین هستم
در بالهای بستهتان پرواز خوابیده!
ای مکه؛ ای دریای بیماهی؛ شب بیماه؛
آتشفشان با دهان باز خوابیده!
در دستهای من خدا لبخند خواهد زد
ای دشتهای تشنه و با آب، نامحرم!
یک گل، شما را با خدا پیوند خواهد زد»
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( سه شنبه 86/3/8 :: ساعت 11:32 صبح )