به نام خدا
جناب عالم زاهد، سید هاشم حائری، فرمود: من یکصد دینار (10 ریلا) از یک یهودی به عنوان قرض گرفته بودم که بعد از 20 روز به او رد کنم (= پس بدهم). نصف آن مبلغ را رد کرده بودم که دیگر او را ندیدم که باقی را بپردازم. هر چه گشتم، (او را) پیدا نکردم. گفتند: «او به بغداد رفته است.» چندی گذشت. شبی در خواب دیدم که قیامت برپا شد و همه در موقف (= ایستگاه) حساب ایستادهایم. خداوند با فضلش مرا اذن دخول بر بهشت داد. چون خواستم از صراط (= پلی بین قیامت و بهشت که از روی جهنم میگذرد) بگذرم، زفیر و شهیق (= شعلههای) آتش جهنم مرا به فزع (= بیتابی و ترس) انداخت. چون در صراط قرار گرفتم، ناگاه آن طلبکار یهودی از آتش چون شعلهای خارج شد و به طرف من آمد و راه عبور را بر من بست و گفت: «50 دینار مرا بده؛ بعد رد شو. تا ندهی، نمیگذارم (از صراط رد شوی)!» گریه و تضرع کردم و گفتم: «(من اینجا چیزی) ندارم که به تو بدهم.» گفت: «بگذار یک انگشت خودم را به یک عضو تو بگذارم!» راضی شدم تا از شرش خلاص شدم. او انگشت خود را بر سینهی من گذاشت. من از شدت سوزش، از خواب بیدار شدم. دیدم سینهام مجروح است و سخت میسوزد! سپس سینهاش را باز کرد. همهی حاضرین و شنوندگان دیدند که جراحت سختی بر سینهی او است و گفت: «تا به حال، هر چه دارو و دوا نهاده و معالجه کردم، هنوز هم خوب نشده است!» همهی بینندگان و شنوندگان، صدا به گریه بلند کردند و گریستند.
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( سه شنبه 86/3/8 :: ساعت 11:36 صبح )