از طرف یکى از دوستان که در عشق به امام زمان علیه السلام زبان زد اهل ایمان در نیشابور است و با شنیدن نام آن حضرت و یاد آن یادگار انبیاء و امامان علیهم السلام چون باران بهار از دیده اشک مىبارد، در دهه دوم ماه ذو الحجه به مناسبت عید ولایت جهت تبلیغ دعوت شدم.
چند شبى از مجلس نورانى تبلیغ گذشته بود که یکى از دوستان روحانى ام که در مشهد زندگى مى کند به دیدنم آمد و به تقاضاى من بنا شد تا آخرین شب اقامتم در نیشابور نزد من باشد.
در آن زمان مشغول نوشتن تفسیر صحیفه سجادیه امام زینالعابدین علیه السلام بودم، روزى هنگام عصر دوست روحانى ام جهت رفع خستگى به من پیشنهاد پیاده روى در بلوار کمربندى شهر را داد، خواسته او را پذیرفتم، قلم بر زمین گذارده، همراه او وارد بلوار که نزدیک محل اقامتم بود شدیم.
از پیاده روى ما دو نفر چیزى نگذشته بود که جوانى همراه با ماشینى لوکس کنار ما ترمز کرد و با لحنى محبتآمیز از ما خواست تا مقصدى که در نظر داریم سوار ماشین شویم. دوستم با اشاره دست و چشم از من خواست که او را از خود برانم و از سوار شدن به ماشین او که معلوم نبود صاحبش کیست و چه هدفى دارد خوددارى کنم.
من با توجه به وضع جوان که چهره اى امروزى و مناسب با وضع غربیان داشت و لباسى رنگى و آستین کوتاه بر تن او بود و نشان مى داد صد در صد در فرهنگ بیگانه استحاله شده و خلاصه، بیمارى است که نیاز به طبیب مهربان و همنشین اثرگذار و رفیقى دلسوز و دوستى خیرخواه، دارد سوار ماشین شدم و از دوست روحانىام خواستم که او هم با من همراه شود.
دوست روحانىام در کمال بىمیلى آن هم در زمانى که رزمندگان با کرامت اسلام در جبهه جنوب و غرب مشغول جنگ با صدامیان کافر و حامیانش بودند و منافقان کور دل هم هر روز در گوشه و کنار شهرها به جان مردم آتش مىزدند و خانوادهها را داغدار مىکردند با ترس و لرز سوار ماشین شد.
راننده از من پرسید: کجا مى روید تا شما را برسانم؟ گفتم: هر کجا دلخواه تست. از جواب من خوشش آمد، پرسید اهل کجایى؟ گفتم:
تهران، گفت: در این شهر چه مىکنى؟ گفتم: براى دیدار و زیارت تو آمدهام. از چنین برخوردى آن هم از یک روحانى که هرگز برایش پیش نیامده بود و طبیعتاً معهود هم نبود، فوق العاده خوشحال و در ضمن بهت زده شد.
به من گفت: من از وضع مالى مناسبى برخوردارم و خانهاى دو طبقه دارم و در آن خانه مجرّد و تنها زندگى مىکنم، دوست دارم چند لحظهاى در آن خانه مهمان من باشید.
رفتن به خانه او را پذیرفتم، ولى دوست روحانىام که از اوضاع آشفته کشور نگران بود با اشاره و فشردن دست من از من خواست که از رفتن به خانه او چشمپوشى کنم ولى من با تکیه به لطف خدا و یارى آن منبع رحمت و بر اساس وجوب امر به معروف و نهى از منکر تصمیم به رفتن خانه او قطعى بود.
به خانه رسیدیم، ما را به اطاق پذیراییش راهنمایى کرد، چهار دیوار اطاق از انواع عکسهاى مستهجن و تابلوهاى سکس و عکس انواع زنان هنرپیشه نیمه عریان غربى پر بود، دوست روحانى ام که برخوردار از تقدس و تقوا بود معترضانه به من گفت: این چه دوزخى است که به آن وارد شده ایم؟ در این اطاق جز اینکه چشم به زمین بدوزیم یا دیده بر هم نهیم چارهاى هست؟!
به او گفتم حوصله کن، استقامت ورز، شاید سفر به این شهر از نظر اراده حق به این خاطر بوده که ما با این جوان آشنا شویم و ساعاتى با او همنشین و دوست گردیم تا از این منجلاب فساد به خواست خدا که به همه بندگانش مهربان است، و درب توبه را به روى همه گناهکاران باز گذاشته است نجات پیدا کند همچنانکه در دعاست:
«أَنْتَ الَّذِى فَتَحْتَ لِعِبادِکَ بَاباً إِلى عَفْوِکَ سَمَّیْتَهُ التَّوْبَةَ، فَقُلْتَ:
تُوبُوا إِلَى اللَّهِ تَوْبَةً نَصُوحاً]
، فَمَا عُذْرُ مَنْ أَغْفَلَ دُخُولَ الْبابِ بَعْدَ فَتْحِهِ»
. پروردگارا! تو کسى هستى که درى را براى بندگانت به سوى عفو و چشمپوشىات باز کردهاى و نام آن را توبه گذاردهاى، پس فرمودهاى:
همه به سوى خدا بازگردید بازگشتى خالصانه، در نهایت براى کسى که از ورود به این در پس از گشوده شدنش غفلت ورزد چه عذر و بهانهاى خواهد بود؟
جوان پس از چند لحظه وارد اطاق پذیرایى شد و پس از خوش آمد گفتن با قیافه اى جدى و گفتارى محکم بدون اینکه لباس ما دو نفر را که لباس پیامبر صلى الله علیه و آله است لحاظ کند، و در بى خبرى کامل از وضع ما دو نفر و بدون هیچ شرم و حیایى و به خیال اینکه ما هم مانند خود او در بىقیدى و بىمهارى به سر مىبریم گفت: مشروب ناب خارجى در یخچال حاضر دارم و تریاک خالص افغانى در بساطم موجود است تا چاى و میوه میل کنید هرکدام را مى خواهید براى شما حاضر کنم!!
او با این پیشنهاد به طور جدى فکر مىکرد که بهترین نوع پذیرایى از دو دوست جدیدش گرچه روحانى هستند باید به این صورت باشد.
به مغرب شرعى یک ساعت مانده بود، به او گفتم دوست مهربانم من در ابتداى شب با دوستى بسیار عزیز و رفیقى با کرامت و یارى مهربان، ملاقات دارم که او به شدت از مشروبات الکلى و مواد مخدر متنفر است، چنانچه بوى مشروب یا بوى مواد مخدر از من استشمام کند مى ترسم براى همیشه از من جدا شود و از دست دادن او براى من حادثهاى غیر قابل جبران وفراقش براى من قابل تحمل نیست.
تو مرا به خاطر محبوب و معشوقم از این برنامه معذور بدار، او هم با کمال مهربانى پذیرفت و بنا شد با چاى و میوه از ما پذیرایى کند.
دوست روحانى ام با اشاره دست و چشم از من خواست از خوردن میوه و چاى خوددارى کنم، به او آهسته گفتم: به اندازه اى که استفاده مىکنیم خمسش را مىپردازیم تا جاى شبهه نباشد.
جوان نزدیک مغرب به من گفت: با دوستت در کدام نقطه شهر وعده دارى؟ گفتم: کنار مسجد جامع نیشابور، گفت: من شما را به محل وعده مىرسانم.
هنگامى که کنار مسجد توقف کرد و با ما پیاده شد پرسید: دوستت آمده یا نه؟ گفتم: آرى محبوبم حاضر است، گفت: او را هم به من نشان بده، گفتم: محبوبم خداست که وقت اذان به وسیله نماز با او قرار ملاقات دارم و این وقت قرار ملاقات است که آمده ام.
جوان فوق العاده یکّه خورد، سر به گریبان فرو برد، و شرمسار شد، به او گفتم: آرى؛ او محبوب من است که به شدت از مشروب و مواد مخدر و قمار و رابطه نامشروع و مال حرام متنفر است و من حاضر نیستم با آلوده شدن به این امور با من ترک رابطه کند.
جوان گفت: من در آن خانه هیچ شبى را بدون مشروب و مواد مخدر و گوش دادن به انواع نوارها و دیدن انواع فیلمهاى مبتذل نگذراندهام ولى با این برخورد تو از الان تصمیم گرفتم که همه این امور را ترک کنم اما از تو مىخواهم که فردا را با من بگذرانى، پیشنهادش را پذیرفتم و ساعت ده صبح فردا را کنار مسجد جامع با او وعده ملاقات گذاشتم.
ساعت ده آمد، من و دوستم را به چند زیارتگاه شهر از جمله قدمگاه برد و درخواست داشت شب را با من باشد، از حسن اتفاق پیشنهاد او مصادف با شب جمعه بود و از طرف مجلسى که سخنرانى داشتم مردم به حضور در جلسه دعاى کمیل دعوت شده بودند و او نمىدانست من در شهر منبر مىروم.
آدرس جلسه را به او دادم، پیش از شروع دعاى کمیل به جلسه آمد، از کثرت جمعیت راه ورود به مجلس نبود، به او اشاره کردم نزد من آمد، او را به طرف قبله نزد خود نشاندم، تمام چراغها را خاموش کردند، در تاریکى مطلق، دعاى کمیل را خواندم.
آتش عجیبى از حال و قال و گریه و سوز در مجلس بود، پس از پایان دعاى کمیل دیدم دو چشم آن جوان از کثرت گریه و شدت اشک ریختن چون دو کاسه خون است به او گفتم: خدا همه گناهانت را بخشید، زندگى پاکى را شروع کن و سپس با او خداحافظى کرده، همان شب از نیشابور خارج شدم.
تا سه سال از او خبر نداشتم، در سفرى به مشهد مقدس به دیدار دوست روحانىام نایل شدم که گفت: شبى در حرم مطهر امام رضا علیه السلام آن جوان را دیدم، جویاى حال شما شد، گفتم: در تهران به سر مىبرد، یادى از آن سفر پر معنویت کرد و گفت: توبه واقعى کردم و از نیشابور براى زندگى به مشهد آمدم و در اینجا با شفاعت امام رضا علیه السلام همسرى مؤمن نصیب من شد که در هدایت و بیدارى بیشتر من اثر مطلوبى داشت!
آرى؛ یک ساعت همنشینى سالم و رفاقت مطلوب و دوستى صحیح و معاشرتى که اندکى از حقایق عرشیه و معارف الهیه را به گمراهى انتقال مىدهد، با چنین نتیجه مثبتى روبرو مىشود.
بنابراین دوستى با گمراهان و فاسقان و فاجران اگر بر انسان آثار منفى گذارد، و آدمى را در گردونه و خلق و خوى آنان اندازد، از نظر اسلام حرام و اگر انسان داراى مصونیت ایمانى باشد، دوستى با آنان براى هدایتشان و قرار دادنشان در صراط مستقیم حق، لازم و بلکه بر پایه وجوب امر به معروف و نهى از منکر واجب است.