داستانی از مثنوی با هم می خوانیم :
داستان موذنی بد صدا و مدعی بد آوایی که کافران را به اسلام می خواند ....
یک موذن داشت بس آواز بد / در میان کافرستان بانگ زد
چند گفتندش ، مگو بانگ نماز / که شود جنگ و عداوتها دراز
او ستیزه کرد و پس بی احتراز / گفت در کافرستان بانگ نماز
مولانا چنین ادامه می دهد که هنگامی که این موذن زشت آواز به نصیحت دوستان گوش نکرد و کار خویش به پیش برد ، کافری پرسان پرسان ، با حلوا و هدیه سراغ او آمد :
شمع و حلوا با چنان جامه لطیف / هدیه آورد و بیامد چون الیف
پرس پرسان کین موذن گو کجاست / که صلا و بانگ او راحت فزاست
و هنگامی که از او می پرسند که کجای آواز این موذن بد آوا راحت فزاست؟ چنین پاسخ می دهد که:
دختری دارم لطیف و بس سنی / آرزو می بود او را مومنی
هیچ این سودا نمی رفت از سرش / پندها می داد چندین کافرش
در دل او مهر ایمان رسته بود / همچو مجمر بود این غم ، من چو عود
هیچ چاره می ندانستم در آن / تا فرو خواند این موذن آن اذان
گفت دختر چیست این مکروه بانگ ؟ / که به گوشم آمد این دو چار دانگ؟
من همه عمر اینچنین آواز زشت / هیچ نشنیدم در این دیر و کنشت
خواهرش گفتش که این بانگ اذان / هست اعلام و شعار مومنان !
.... دختر باور نمی کند و از دیگران هم پرس و جو می کند که این آواز زشت چیست و چنین می شنود که این آواز مسلمانی است ....
چون یقین گشتش رخ او زرد شد / از مسلمانی دل او سرد شد
و مرد کافر شادی کنان می گوید که با این اذانی که تو دادی من از این پس با خیال راحت خواهم خفت ....
حالا حکایت ماست !