قصه خود را بگفتم دوش با فرزانه ای
گفت باور می ندارم من چنین افسانه ای
از درونم بر زبان راندم من اسرار مگوی
گفت یا مستی برادر جان و یا دیوانه ای
چون گرفتم دامنش را تا مرا چیزی دهد
گفت بگشا چشم تا بینی که خود شاهانه ای
گفتمش یک جرعه ام زآن می بده خندیدوگفت
جام بر کف داری و حیران پی میخانه ای
گرد او چرخی زدم تا ناگهان دستم گرفت
گفت من شمعم ولیکن تو مگر پروانه ای
گفتمش بیگانه ام آری ولی دیوانه ام
گرد خود چرخی زد و گفتا که کو بیگانه ای
گفتمش گر نیستم بیگانه آخر این ز چیست ؟
گفت گنجی در نهان داری ولی ویرانه ای
آهی از دل برکشیدم اشکم از دیده چکید
سیل اشک ازدیده اش بر خاک شد سیلانه ای
در میان موج و طوفان هستی ام بر باد رفت
تا که در آن بحر دیدم کشتی علیانه ای
چون درآن کشتی شدم درگوش من آهسته گفت
نیک بنگر تا ببینی با چه کس همخانه ای
من در آن کشتی ندیدم جز که نور ایزدی
« گشت این پس مانده اندرعشق او پیشانه ای»
سیل رفت وموج رفت ومرغ طوفان نیزرفت
یار رفت و یاد ماند و در دلم دردانه ای