مظلوم ترین نگاه تاریخ
آه، که چه قدر غربت «مدینه» سنگین است، وقتی به «بقیع» می اندیشم!
به مظلومیتی که در طول تاریخ، خورشید را غبارِ غم، به آیینه نشانده است!
غم! واژه آشنایی که نماد تصاویر بقیع و «چهار تربت» نورانی و آستان کبریایی است؛
غم؛ همان حبل المتینی که در غروب های غمگین جمعه، دل بدان تمسّک می جوید و قطره قطره، اندوهان جاری از نگاهش را، به تماشا نمی نشیند.
غم؛ همان عصاره عشقی که در نهاد «شیعه» نهاده اند و اندوهی را، جز غمِ «آل اللّه »، برایش مکروه دانسته اند!
... غروب جمعه از راه می رسد. هنگام دعا و استغاثه است: اَللّهُمَ إِنّی اَسْئَلُکَ بِحَقِّ فاطِمَةَ وَ أَبیها، و بَعْلِها وَ بَنیها، وَ السَّر الْمُسْتَودَعِ فیها؛ أَنْ تُصَلّیَ عَلی مُحمَّدٍ، وَ أَنْ تَفْعَلَ بی ما أَنْتَ اَهْلُهُ، وَ لا تَفْعَلَ بی ما اَنَا اَهْلُهُ.
دلت را رهسپار مدینه می کنی و از دیوار بقیع ردّ می شوی؛ با تمام غربتت می خوانی: اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا مُحمَّدٍ یا حَسَنَ بنَ عَلی...
اَلسَّلامُ عَلیْکُمْ اَئِمَّةَ الْهُدی، اَلسَّلامُ عَلَیْکُمْ اَهْلَ التَّقْوی، اَلسلامُ عَلَیْکُم اَیُّهَا الْحُجَجُ عَلی اَهْلِ الدُّنْیا... ؛ غریبانه سر به زانوان می گذاری، وقتی به خود می آیی، در ذهنِ تصاویری گُم شده ای؛ که نشانِ مظلومیّت خاصِّ آل اللّه است. «بقیع» مظلوم ترین نگاه تاریخ، در آیینه اسلام است! مظلوم ترین نگاهِ به یاد ماندنی! مظلومیّت تصاویر بقیع، تنها مربوط به چهارده قرن پیش نیست! زخم، زخم امروزی است! و داغ، تازه ترین داغ است! بر سینه زمان!
در عصر گفت وگوی مذاهب ـ گفت وگوی تمدّن های بشری ـ امّا دریغا! که قصرهای کوتاه و بلندِ «بِن ریال ها» و «بِن دینارها» با دُلارهای بوسفیانی و بوجهلی، هر روز، رنگ و رویی تازه می گیرند و آستان کبریایی چهار امام معصوم مظلوم را ـ که نواده پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم هستند ـ به حوادث تاریخ سپرده اند! به حوادثی مربوط به گذشته! گنبدی جز گنبد لاجوردی آسمان و شمع و چراغی، جز چلچراغ کهکشان ندارد! حقّا! که: تَبّتْ یَدا أَبی لَهَبٍ وَ تَب!
بریده باد، دستی که ادامه ابوجهل و ابولهب است!
بریده باد گلویی که دغدغه های شیطان را، با حنجره یهوداییِ صفتی ها و خطیب ها، بازگو می کند! بریده باد پایی که عظمتِ تاریخ اسلام را زیر پا می گذارد، تا نقشِ «لورَنس عربستان» را، در صحنه تمایلات غرب، بازی کند!
بریده باد نفسی که با سرمایه «حرمین شریفین»، کلوپ های «مک دونالد» را وسعت می بخشد!
بریده باد، حیات کسانی که بوی دهلیزِ خلفه گاه ها را به عطر ملکوتی و لا یتناهیِ «اهل کَساء» ترجیح می دهند!
بریده باد رشته علایقشان؛ که «اسلام» را محدود به چاه های «نفت» کرده اند!
... آن روز، ریزه خوارانِ دستگاه استعمار، تیشه به ریشه دینی، نهادند که با نام نامیِ حضرت صادق علیه السلام در تمام جهان شناخته شده است!
آن روز، آن ها ناشیانه، عظمتِ «حَرمی» را مورد تعرّض قرار دادند که شریعت نبوی، مدیونِ علم و حِلمِ ساکنانِ آن حرم است!
دریغ از نادانیِ قومی که بزرگان خویش را ـ که بزرگانِ جهان علم و دیانت هستند ـ نمی شناسد، دریغ!
دریغ از کوته فکری کسانی که با بی لیاقتی و بی کفایتی، پرچم سبز هدایت را به دوش می کشند ـ آن هم در عصری که به تمدّنِ نیاکانش ارج می نهد ـ ! دریغ! نپاید حیاتشان! که حیات دین را، تمدید می کنند!
امشب به پشت بام بروید
مهدی میچانی فراهانی
ابلیسانِ بغض و کینه را ببین که چگونه بر گرده عقل جاهلانِ عرب نشسته اند و افسار به دست می تازند.
آیا معصومین ما را چه حاجتی ست به آرامگاهی از خاک؟ که ایشان سراسر نورند و نور در خاک نمی گنجد. و مگر جز این است که آرامگاه ایشان زیارتگاه ماست و درگاه توسل و استجابت و بهانه ای برای آمرزش گنهکارانی که گاه ارادتی می ورزند.
بگذار کینه توزان وهابی هر چه می خواهند، مشتی خاک را زیر و زِبَر کنند و بر سر بریزند که عرصه سیمرغانی چنان، جولانگاه مگسانی چنین نخواهد بود، جزاین که آبروی واداده خویش را از چهره فرو خواهند ریخت، ولی دردا از نمک نشناسانی که هنوز هم از مرحمت زائران بقیع، نان می خورند و از نوری که از مزار متبرک می خیزد چگونه دست یازیدند به معصیتی که تمام بدکاران تاریخ از آن شرم کردند و چگونه ابلیس، این چنین بر اینان فرو نشست!
مدینه خون گریه می کند که خاطرات گرامی اش را باز آشفتند. شهرها خاطرات متبرک خویش را دوست می دارند.
بقیع، این شهیدستانی را که مدینه، قرن ها چونان نگینی مقدس در خویش محفوظ داشته بود، اینک به تاراج نشسته اند، ابلیس صفتانی که خود را خادمان کعبه بزرگ پنداشته اند.
خون باید گریست؛ چنان که گریستیم بر غربت بزرگانی که این قوم افسار گسیخته جهد باطل امّا بی دریغی در تحقیرشان دارد.
غریب زیستن، غریب شهید شدن و غریب ماندنِ مزارشان، در بین جماعتی که حتی به مزارهای صدها ساله رحم نمی کنند، مردانی آن چنان بزرگ که اینک پس از صدها سال، هنوز شیطان، آتش خشم خود را از ایشان نتوانسته است فرو بنشاند.
بگذار ابلیس تا ابد در آتشی که خود افروخته است بسوزد و از بی قراری، قبرستان های کهن را بشکافد تا شاید اندکی بیارامد.
اما فریاد از این همه مظلومیّت! می گویند شب های بقیع را حتی چراغی کوچک روشن نمی کند و سنگ قبری ساده را نیز از مزارها دریغ می ورزند، امّا چنین قبرستان تاریک را چه نیازی به چراغ که خود منشأ درخشان ترین آفتاب هاست.
چشمان معیوب وهابیون نمی بینند؛ بگذارد در خود بپندارند که بقیع را تاریک نگاه داشته اند، بگذار هرچه می خواهند بیندیشند، مهم این است که هر شب که بر پشت بام می ایستیم، شهاب های سبز درخشانی را می بینیم که از مدینه برمی خیزد و به آسمان فرو می رود. مهم نور است و نوری که از نورالانوار سرچشمه می گیرد. پس کدام شبِ تاریک قدرتِ خاموش کردن چنین نوری را خواهد داشت. بقیع متبرک، همواره نگین کوچکتری خواهد بود که در جوار مدینه النبی، تا ابد در حلقه کهکشان می درخشد. باور نمی کنید؟ امشب به پشت بام بروید.
تکه ای از بهشت
حمیده رضایی
ستاره های سوخته، یک به یک به خاک می افتند. صدا، صدای سکوت است و صدای غم انگیز ناله های نافرجام چاه.
صدا، صدای فرو شکستن شاخه های نخل های سوخته است.
صدا، صدای دردی فروخورده است. صدا، صدای سیلی است و زنجیر، صدای دردی که در اعماق خاک ریشه دوانده است. صدا، صدای بهاری سوخته است که پا برهنه در کوچه ها می دود و بر سر می کوبد.
کجای خاک، بوی عروج می دهد؟
کجای خاک، فرشته ها به سجده افتاده اند؟
کجا خاک، بال های پروازش را گسترده است؟
کجای خاک، تکرار مصیبت است و رنج؟ چشم هایی بارانی، دردهای همیشگی را آه می کشند. چگونه شهاب های بی مدار، دور خاک می گردند؟ چگونه ستاره های سیاه پوش، بر سینه می کوبند؟
سنگ، سکوت عمیق درد است؛ سنگ ها را زیر و رو نکنید.
این خاک مقدّس را فرو مپاشید، کبوتران آواره را سنگسار نکنید، بهار در سر انگشت تاریخ، به حیرت مچاله می شود؛ نگذارید خاک بوی عفن گناه بگیرد، دست های عصیانتان را دراز نکنید.
بقیع، تکّه ای از بهشت است؛ از بهشتِ خدا، خود را برانید. هزار ابلیس در چشم هایتان به سجده افتاده اند، هزار دهلیز به دوزخ ختم شده، راه عبور گام های شمایند؛ پا بر قداست این خاک مگذارید.
ستاره های پاره پاره، ستاره های خرد شده، ستاره های صد چاک را زیر گام نفرسایید.
آه از این رنج که اعماق جانِ خاک را به پنجه می فشارد.
بقیع، بوی رنگین کمان های سوخته می دهد. بقیع، شب های درد و داغ است بقیع، ادامه مظلومیّت طنین ناله های چاه است؛ ادامه سکوت فراگیر شهر. بقیع، جریان جاری خونی ست که در رگان تاریخ می جوشد. دست از عصیان بردارید هزار کبوتر، تنهایی این خاک مقدّس را بال می زنند. آه از این ...؟
هنوز از بقیع صدای گریه می آید!
نزهت بادی
آیا تا به حال شبی در بقیع بوده ای؟
آن جا که باد آه می کشد و خاک های بقیع را در هوای تبدار شب می پراکند؛
آن جا که ماه با دستان ابر، صورت گریه آلودش را می پوشاند و بقیع در هاله ای از تاریکی گم می شود؛
آن جا کوچک ترین ستاره آسمان، پای بر زمین می کوبد و بهانه نوری را می گیرد که یک شب در عمق خاک ها مدفون شد؛
آن جا که فاخته دلشکسته شب، آوازهای از یاد رفته مدینه را برای غم های شکسته اش، لالایی می خواند.
پیش از آن که بقیع ویرانه ای شود، به دست خفاشانِ وارونه ای از سقف مغاره تاریک وهابیت! غریبستانی بود که خاکستر نیم سوخته شمع های خاموشش، داغ غربت بر دل هر رهگذر می زد و نگاهش را به آتش می کشاند.
بعد از این که قابیل زادگان، حرمت آب و گل مزار عشق را هم شکستند، از بقیع چیزی نماند. جز چند نشانه بر مزار نجیب زادگانی غریب و همان مرد ناشناسِ خاک نشین که با شب های دلتنگ بقیع انسی دیرینه داشت.
هنوز از بقیع صدای گریه می آید!
گویی خواب از سر فاخته تنهای بقیع پریده و قصد آن کرده که تمام شب را با زمزمه های غریبانه مردی که حدیث کسا می خواند، هم گریه شود.
آیا تا به حال شبی در بقیع بوده ای؟
اگر شبی گذرت بر بقیع افتاد، شاید بتوانی جای پای اشک های زائر بی نام و نشانش را دنبال کنی و مزار ناپیدای فاخته پر و بال شکسته مدینه را بیابی که بوسه گاه دو چشم نرگسی شاهینِ تیز بال آسمان حیدری است که بر زمین فرود نمی آید مگر به قصد سجده بر خاک متبرک مزار بی نام و نشان یاس علوی علیه السلام !
مدینه خاموش
امیر اکبرزاده
زمین و زمان رنگ غم و ماتم و اندوه به خود گرفته است. آسمان نفس نفس می زند و از شرم خاک بر سر می کند. خاک، سینه چاک می کند از این فاجعه دردناک و غم انگیز که بر خود می بیند. فاجعه ای که رنگ ننگ بر پیشانی تاریخ زد و مصداقی شد بر آیه «تَبَّتْ یَدا أَبی لَهَبٍ وَ تَبَّ».
قوم خفّاش صفت و تاریک اندیش دست به کار می زدند نه تنها زمین که عرش خدا را به لرزه انداخت. سیاه طینتان مدینه عملی را انجام دادند که روز در چشم شهر، از شب، تیره تر شد. مدینه عمق این فاجعه را می فهمد و درد این جراحت را حس می کند. مدینه ای که آشنای لحظه به لحظه رسول اللّه است، شهری که بارها از زبان فرستاده خداوند شنیده است:
«إِنّی تاِرِکٌ فیکُمْ الثَّقَلَیْنِ، کِتابَ اللّه َ وَ عِتْرَتی»
«من در میان شما دو چیز گران بها را به یادگار باقی می گذارم، کتاب خدا و اهل بیتم» مدینه می فهمد بقعه هایی که امروز این چنین گرد ویرانی بر گوشه و کنارشان می نشیند و همنشین خاک می شوند، بدن های مطهر چه کسانی را در قلب خود جای داده است، کسانی که از سلاله رسولند، فرزندان علی هستند و جگر گوشه های فاطمه.
مدینه می داند، ولی لب فروبسته و خاموش می نگرد تا روزی که ثابت شود معصومیّت، مظلومیت و حقّانیّت اهل بیت پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم .
دخیل به سنگ های پراکنده
حمیده رضایی
بگذار سر بر خاک بگذارم و چشم های بارانی ام را در سکوت بچرخانم!
بگذار دردهای ناگفته ام را اشک بریزم!
شانه های سکوتِ شهر سنگین است؛ جایی برای سرشارِ دلتنگی هایم نخواهد داشت.
بقیع، سراسر نور است، بقیع خاکِ عروج است بال پرواز است، تشعشع سکوتی مظلوم است.
بگذار دست های دعایم را بلند کنم و تکّه تکّه آب شوم.
این دره مرا خواهد کشت. این عذاب آورترین لحظه زیستن است، آن گاه که خاک را نیز خاک می کنند آن گاه که خود را از بهشت زمین محروم می کنند.
آن گاه که چشم های جسور خویش را دور بقیع، دیوار می کشند. چه دردی است این که در جانم می پیچد؟!
چگونه زنده بمانم، وقتی از بهشت رانده می شوم؟ وقتی بهشت زمینی ام را از من می ستانند؟ وقتی دست های محتاجم را هر قدر دراز می کنم، ضریحی نمی یابم تا دعاهای مستجاب نشده ام را به آن گره بزنم؟
هر چقدر بال می زنم، گنبدی برای مأوا نمی یابم. آسمان تکه تکه می شود و بر خاک می غلتد.
آسمان بوی افول می گیرد و خاک، بوی عروج.
شکستن در بال هایم معنا می شود، آن گاه که خورشید، عزادار لحظه های آمده است، آن گاه که شهر، زیر گام های ظلم له می شود. دخیل می بندم به خاک، به سنگ های پراکنده به حرمت های شکسته.
دخیل می بندم با رشته های اشکم، با دست های کوتاهم با امیدهای ناامیدم.
دخیل می بندم و پا به پای خاک، سکوت را ضجّه می زنم تا دردهای همیشگی ام تسکین یابد.
آه از این روزهای سکوت و درد!
باید تمام سکوتِ شهر، چاهی شود تا صدای دردهای خاک را در خود فرو بخورد.