پس از مرگ یکى از حاکمان ایتالیا در صندوق مخصوصش نوشتهاى را یافتند که در آن نوشته بود: پس از مرگ من از مردم ایتالیا پوزش بخواهید و درخواست کنید که براى من دعا کنند زیرا من به کشور و ملّتم خیانت کردم.
سپس خیانتش را به این صورت شرح داده بود: اهل قریهاى بودم که با پایتخت فاصله زیادى داشت، در خانوادهاى غیر معروف با وضع اقتصادى ضعیف زندگى مىکردم، از نظر رفتار و منش در آزادى بىقید و شرط به سر مىبردم، با نگاههاى شهوتآلود دل به دختر همسایه که از وجاهت و زیبایى بهرهمند بود بستم، به خواستگارىاش رفتم ولى پدر و مادرش مرا از رسیدن به وصال او محروم نمودند.
من با همه وجود علاقهمند به آن دختر بودم و قصد قطعىام رسیدن به وصال او بود، نزد خود تصمیم گرفتم به هر صورت و به هر شکلى که باشد به او برسم.
روزى شنیدم طلا فروشى معتبر از پایتخت به قریه ما آمد و با پولى فراوان که به خانواده آن دختر داد، آن دختر را از پدر و مادرش خرید و همراه خود به پایتخت انتقال داد!
اقامت در قریه برایم بسیار مشکل شد، با رنج و مشقت به سوى پایتخت رفتم و هر چه از آن دختر جستجو کردم او را نیافتم.
پس از مدتى در کشور، حزبى به نام حزب آزادى بردگان شکل گرفت، من هم در آن حزب نام نوشتم و عضو حزب شدم، این حزب فعالیت چشمگیرى را در پایتخت شروع کرد و من هم پس از مدتى در آن حزب به خاطر سختکوشى و زرنگى و خوشفکرى، از چهره هاى معروف و مقامات بالاى حزب شدم.
چیزى نگذشت که حزب، برنده حکومت شد و من هم در حزب برنده حاکمیت بر کشور!
پس از مدتى به حافظان اسرارم گفتم: از طلافروشهایى که به خرید و فروش دختران هم اشتغال دارند جلسه اى براى صرف شام دعوت کنید، حدود چهل نفر که سرمایههاى سنگینى در اختیار داشتند و به خرید و فروش دختران هم تن مىدادند به مجلس صرف شام آمدند، در خلوت شب فرمان کشتن همه آنان را صادر کردم و پس از کشته شدنشان جسدهایشان را در گوشه اى که معلوم کسى نشود دفن کردند، قصد من کشتن یک نفر بود و آن طلافروشى بود که معشوقه مرا از خانواده اش خرید و با خود به پایتخت آورد ولى چون او را نمى شناختم گفتم رده هاى اول این صنف را نابود کنم تا آن دختر را در میان خانوادههایشان بیابم. از سوى چهل خانواده به من شکایت شد که مردان ما ناپدید شدهاند، گفتم: همه خانواده ها را با غلامان و کنیزانشان حاضر کنند تا از آنان دلجویى شود، همه حاضر شدند ولى مقصود خود را میان آنان نیافتم.
پس از مدتى شنیدم دختران زیباروى ایتالیا را با قیمت گران به کشور همسایه مى فروشند، حادثه اى به وجود آوردم تا میان ایتالیا و کشور همسایه جنگى رخ دهد، جنگ سختى در گرفت، شبى در ایام جنگ که نسبتاً جنگ آرام بود مشغول استراحت بودم، در گوشه لشکرگاه سر و صدایى بلند شد که مزاحم استراحتم بود، به مأمورین دستور بررسى دادم، گزارش دادند دو سه سرباز بر سر زن بدکارهاى به دعوا و جار و جنجال برخاسته اند، گفتم: زن و سربازان را نزد من آورید، چون سربازان و زن را آوردند به دقت در چهره زن نگریستم دیدم همان دخترى بود که من با نگاه هاى هوس آلود عاشقش شده بودم!!
به خاطر دخترى هوسباز و بازیچه شهوات، خریداران و فروشندگان، دختران، چهل طلافروش را بى گناه کشتم و بیت المال و نیروى مردمى کشورم را در آتش جنگى بى علت سوزاندم، بنابراین از مردم پوزش بطلبید و از جانب من عذرخواهى کنید.
این است حالت نفس که چون چشم و دیدهاى که ابزار اوست نادرست ببیند و گوشى که از وسائل اوست نادرست بشنود و... تبدیل به نفس اماره و به عبارت دیگر اژدهایى خطرناک مى شود که در یک لحظه دین و ایمان و اخلاق و کرامت انسان را مى بلعد و از هضم رابع مى گذراند.