اسم شریف آن حضرت علی علیه السلام بود و کنیت آن حضرت ابوالحسن و مشهورترین القاب آن حضرت رضا است و صابر و فاضل و رضی و وفی و قرة اعین المؤمنین و غیظ الملحدین نیز می گفتند.
پدر آن حضرت موسی بن جعفر بود. مادر آن حضرت امّ ولدی بود که او را تکتم و نجمه و امّ البنین می نامیدند. ابن بابویه به سند معتبر از علی بن میثم روایت کرده است که: حمیده مادر امام موسی علیه السلام که از جمله ی اشراف و بزرگواران عجم بود، کنیزی خرید او را به تکتم مُسَمّا گردانید.
به سند معتبر دیگر روایت کرده است که: چون حمیده، نجمه مادر حضرت امام رضا علیه السلام را خرید، شبی حضرت رسول صلی الله علیه و آله را در خواب دید. آن جناب به او گفت: ای حمیده! نجمه را به فرزند خود، موسی تملیک نما که از او فرزندی به هم خواهد رسید که بهترین اهل زمین باشد. به این سبب حمیده، نجمه رابه آن جناب بخشید.
[از نجمه مادر امام رضا علیه السلام روایت شده است که گفت]: چون حامله شدم به فرزند بزرگوار خود، هیچ ثقل حمل در خود احساس نمی کردم. چون به خواب می رفتم، صدای تسبیح و تهلیل (لا اله الا اللّه گفتن) و تمجید حق تعالی از شکم خود می شنیدم و خائف و ترسان می شدم. چون بیدار می شدم، صدا را می شنیدم. چون آن فرزند سعادتمند از من متولد شد، دست های خود را بر زمین گذاشت و سر مطهر خود را به سوی آسمان بلند کرد و لب های مبارکش حرکت می کرد و سخنی می گفت که نمی فهمیدم و در آن ساعت امام موسی علیه السلام نزد من آمد و گفت: گوارا باد تو را ای نجمه، کرامت پروردگار تو.
پس آن فرزند سعادتمند را در جامه ی سفیدی پیچیدم و به آن حضرت دادم. در گوش راستش اذان نماز گفت و در گوش چپش اقامت، و آب فرات طلبید و کامش را به آن آب برداشت پس به دست من داد و فرمود که: بگیر این را که بقیه ی حجت خداست در زمین و حجت خداست بعد از من.
ابن بابویه به سند معتبر روایت کرده است که آن جناب در مدینه متولد شد، در روز پنج شنبه یازدهم ماه ربیع الاول سال صد و پنجاه و سوم هجرت، بعد از وفات حضرت صادق علیه السلام به پنج سال و کلینی سال ولادت را در سال صدوچهل و هشتم ذکر کرده است.
و بعضی یازدهم ماه ذیحجة صد و پنجاه و سه گفته اند. شیخ طبرسی روز جمعه یازدهم ماه ذی القعده از سال مذکور گفته است. و نقش خاتم آن حضرت به روایات معتبره که از آن جناب منقول شده «ماشاءاللّه ، لا حول و لا قوة الا باللّه » بود و روایت دیگر «حسبی اللّه » بود.
برید باد صبا خاطری پریشان داشت | مگر حدیثی از آن زلف عنبرافشان داشت |
نسیم زلف نگار از نسیم باد بهار | فتوح روح و روان و لطافت جان داشت |
ز نای حُسن همی زد نوای یا بُشری | جمال یوسفی اندر چه زنخدان داشت |
صبا دمید خور آسا ز مشرق ایران | مگر که ذره ای از تربت خراسان داشت |
محل امن و امانی که وادی ایمن | هرآن چه داشت از آن خطه ی بیابان داشت |
مقام قدس خلیل و منای عشق ذبیح | که نقد جان به کف از بهر دوست قربان داشت |
به قاف قبه ی او پر نمی زند عنقا | بر آستانه ی او سر همای گردان داشت |
درش چون نقطه محیط مدار کون ومکان | هر آفریده نصیبی به قدرامکان داشت |
فضای قدس کجا، رَفْرَف خیال کجا | بُراق عقل دران عرصه گر چه جولان داشت |
تویی رضا که قضا و قَدَر سر تسلیم | به زیر حکم توای پادشاه شاهان داشت |
تو محرم حرم خاص لی مَعَ اللهی | ترا عیان حقیقت جدا ز اعیان داشت |
تجلّی احدیّت چنان تو را بربود | که از وجود تو نگذاشت آن چه وجدان داشت |
جمال شاهد گیتی به هستی تو جمیل | که از شعاع تو شمعی فلک فروزان داشت |
تو باء بسمله ای در صحیفه ی کونین | ز نقطه ی تو تجلی نکات قرآن داشت |
آیت اللّه شیخ محمدحسین غروی
این بارگاه کیست که از عرش برتر است | وز نور گنبدش همه عالم منور است |
این بارگاه قافله سالار اولیاست | این خوابگاه نور دو چشم پیمبر است |
این جای حضرتی است که از شرق تا به غرب | از قاف تا به قاف جهان سایه گستر است |
این روضه ی رضاست که فرزند کاظم است | سیراب نوگلی ز گلستان جعفر است |
سروسهی ز گلشن سلطان انبیاست | نوباوه ی حدیقه ی زهرا و حیدر است |
مرغ خرد به کاخ کمالش نمی پرد | بر کعبه کی مجال عبور کبوتر است |
بر گرد حاجیا! به سوی «مشهد»ش روان | کانجا توقّفی نه چو صد حج اکبر است؟ |
زوار بر حریم وی آهسته پا نهید | کز خیل قدسیان، همه فرشش ز شهپر است |
شاها،ستایش تو به عقل و زبان من | کی می توان که فضل تو از عقل برتر است |
مولانا خالد نقشبندی
اوصاف چون تو پادشهی از من گدا | صیقل زدن به آینه ی مهر انور است |
وآنگه به حق آن که ز بحر مناقبش | انشای بوفراس ز یک قطره کمتر است |
دیگر به روح اقدس «باقر» که قلب او | سر مخزن جواهر اسرار را دراست |
و آنگه به نور باطن «جعفر» که سینه اش | بَحر لبالَب از دُرّ عرفان داور است |
دیگر به حق «موسی کاظم» که بعد از او | بر زمره ی اعاظم اشراف، سرور است |
دیگر به نیکی «تقی» و پاکی «نقی» | آنگه به «عسکری» که همه جسم جوهر است |
وآنگه به عدل پادشهی کز سیاستش | با بَرّه شیر شرزه بسی بهْ ز مادر است |
تو پادشاه دادگری، این گدای زار | مغلوب دید سرکش نفس ستمگر است |
نا اَهلم و سزای نوازش نیَم، ولی | نا اهل و اهل پیش کریمان برابر است |
مولانا خالد نقشبندی
گوهر افشان کن ز جان ای دل که می دانی چه جاست | مهبط نور الهی، روضه ی پاک رضاست |
دُرّ دریای فتوَّت، گوهر کان کرَم | آنکه شرح جود آباء کرامش هَل اتاست |
قُبّه ی گردون ندارد، قدر خاک درگهش | یا رب این فردوس اعلی یا مقام کبریاست؟ |
قرة العین بنی فرزند دلبند وصی | مظهر الطاف ایزد، فخر اصحاب عباست |
مقتدای شرق و غرب و پیشوای برّو و بحر | خود چنین باشد کسی کو نور پاک مصطفاست |
هست سلطان خراسان نی چه گفتم زینهار | بر سر هر هفت اقلیم و دو عالم پادشاست |
شاهباز همّتش بر لامکان سازد مکان | تا نپنداری که او را شاخ سدره منتهاست |
قُبّه ی گردون گردان، حلقه ی درگاه اوست | زان سَبب چون حلقه، دایم قامتس در انحناست |
من کدامین مدح گویم کان ترا لایق بُود | چون صفات ذات پاکت برتر از حد ثناست |
کردگارا طاق این فیروزه ی قصر نگار | تا به حکم واضع دین، قبله ی اهل دعاست |
ابن یمین
ای خاک طوس مدفن سبط پیمبری | یاللعجب که فرشی و از عرش برتری |
فرشی ولی ز رفعت بالاتری ز عرش | خاکی ولی ز پاکی درّیُ و گوهری |
ای آستان عرش نشان خدیو طوس | در محکمیّ پایه چو سدّ سکندری |
ای حجت خدا و ولی به حقّ که تو | بر حق ولی حقّ و وصیّ پیمبری |
هم گاه لطف، ضامن آهوی وحشی ای | هم وقت قهر، بیشه ی حق را غضنفری |
هم سبط مصطفایی و هم نسل مرتضی | هم والی ولایت و سلطان کشوری |
هم خازن بهشتی و هم حاکم جحیم | هم شافع گناهی و ساقی کوثری |
هم هشتمین امامی و هم اولین ظهور | از صُلب پاک طیّب موسی بن جعفری |
هم آسمان به حکم تو گردد به گرد خاک | هم آفتاب از تو کُند نور گستری |
گر پرده برگشایی از آن روی دلفروز | خورشید و مه شوند به حسن تو مشتری |
میرزا ابوالقاسم محمد نصیر «طرب»
ز لوح دل نتوان زنگ معصیت بُردن | مگر به سودن بر خاک آستانه ی طوس |
مُطاف عالم اسلام و کعبه ی ایمان | حریم محترم قدس حضرت قدوس |
یگانه روض مقدس که هفت گنبد چرخ | بر آستان رفیعش زنند هزاران بوس |
امیر عُلوی و سفلی ز مُلک تا ملکوت | ملیک حق و ملک، مالک عقول ونفوس |
رضا نبّی و وصی را سلاله ی نامی | خدای عزوجل را بزرگترین ناموس |
مَلَک ستاده پی خدمتش علی الاقدام | به جان و دل خط فرمان نهاده فوق رؤوس |
چه از مدینه خورآسا سوی خراسان رفت | فتاد مشرق و مغرب به ناله و افسوس |
چه شاهد آیدت از در به شاخ گل منگر | چو شمع انجمن آمد خموش شد فانوس |
به آفتاب حقیقت شعاع سان پیوست | که از سموم بلا سوخت جان شمس شموس |
ز دست زاع سیه زهر خورد از انگور | ز شوق جلوه ی مستانه کرد چون طاووس |
آیت اللّه شیخ محمد حسین غروی