انسان جهان عجیبى است، موجود فوق العاده و عظیمى است، دلش خانه علّم الاسماء، جانش منبع نور الهى، عقلش خانه علم، بدنش مرکب حقایق، وجودش خلیفة اللّه، راهش هدایت، صاحبش خدا، راهنمایش انبیا و ائمه، کتابش وحى، دنیایش تجارت خانه، خودش تاجر، سودش بهشت، خسارت و ضررش ضلالت و عاقبت خسارتش جهنم است.
کسب معرفت بروى واجب، معرفت براى وى سرمایه و تجارت با آن، سرمایه افعال و حرکات و اخلاقیات بر او لازم است، تا خود را و خداى خود را و دنیا و مبدأ و معاد خویش را نشناسد به جایى نمىرسد، بلکه حیوان متحرکى است که مزاحم دیگران است و جز فساد و افساد از وى انتظارى نیست و عاقبتى، جز دوزخ ابدى براى وى متصور نیست.
اهل معرفت و عمل، پرارزشترین موجود روى زمین و به فرموده حضرت رضا علیه السلام از ملائکه مقرب برترند، اینان با تمام هستى در برابر صاحب خود در حالى که او را شناختهاند و به خواسته هایش جامه عمل مىپوشانند عرضه مىدارند:
اى گنج سوداى تو را کنج دلم ویرانهاى |
شمع تجلاى تو را شهباز جان پروانهاى |
|
دل جاى عشقت ساختم از غیر تو پرداختم |
حاشا که سازم کعبه را چون کافران بتخانهاى |
|
در روضه فردوس اگر دیدار بنمایى دمى |
بینند اهل معرفت آن را کم از کاشانهاى «1» |
|
معرفت نفس
ابو حامد که از متخصصان علم اخلاق و عرفان است، مىگوید:
اگر خواهى که خود را بشناسى، بدان که تو را آفریدهاند از دو چیز: یکى از کالبد ظاهر که آن را تن گویند و وى را به چشم ظاهر مىتوان دید و یکى معنى باطن که آن را نفس گویند و جان گویند و دل گویند و آن را به بصیرت باطن، توان شناخت و به چشم ظاهر نتوان دید و حقیقت تو آن معنى باطن است، هر چه جز آن است همه تبع وى است و لشگر و خدمتکار وى است و ما آن را دل خواهیم نهاد و چون حدیث دل کنیم بدان که آن حقیقت آدمى را مىخواهیم که گاه آن را روح گویند و گاه نفس و بدین دل نه آن گوشت پاره مىخواهیم که در سینه نهاده است از جانب چپ که آن را قدرى نباشد و آن ستوران را نیز باشد و مرده را باشد و آن را به چشم ظاهر بتوان دید و هر چه آن را بدین چشم بتوان دید از این عالم باشد که آن را عالم شهادت گویند.
حقیقت دل
و حقیقت دل از این عالم نیست و بدین عالم غریب آمده است و به راه گذر آمده است و آن گوشت پاره ظاهر، مرکب و آلت وى است و معرفت خداى تعالى و مشاهدت جمال حضرت وى و صفت وى است و تکلیف بر وى است و خطاب با وى است و عتاب و عقاب بر وى است و معرفت حقیقت وى و معرفت صفات وى، کلید معرفت خداى تعالى است، جهد آن کن تا وى را بشناسى که آن گوهر عزیز است و از گوهر فرشتگان است و معدن اصلى وى حضرت الهیت است، از آنجا آمده است و به آنجا باز خواهد رفت و این جا به غربت آمده است. و به تجارت و به حراثت آمده است و پس از این معنى تجارت و حراثت را بشناسى ان شاء اللّه تعالى.
بدان که معرفت حقیقت دل حاصل نیاید، تا آن گاه که هستى وى بشناسى، پس حقیقت وى بشناسى که چه چیز است، پس لشگر وى را بشناسى، پس علاقت وى با این لشگر بشناسى، پس صفت وى بشناسى که معرفت حق تعالى وى را چون حاصل شود و به سعادت خویش چون رسید و بدین هر یک اشارتى کرده آید.
اما هستى وى ظاهر است که آدمى را در هستى خویش هیچ شک نیست و هستى وى نه بدین کالبد ظاهر است که مرده را همین باشد و جان نباشد و ما بدین دل حقیقت روح همى خواهیم و چون این روح نباشد تن مردارى باشد و اگر کسى چشم فرا پیش کند و کالبد خویش را فراموش کند و آسمان و زمین و هر چه آن را به چشم بتوان دید فراموش کند، هستى خویش به ضرورت مىشناسد و از خویشتن با خبر بود، اگر چه از کالبد و از زمین و آسمان و هر چه در وى است بىخبر بود و چون کسى اندرین نیک تأمل کند چیزى از حقیقت آخرت بشناسد و بداند که روا بود که کالبد از وى باز ستانند و وى بر جاى باشد و نیست نشده باشد.
بدان که تن مملکت دل است و اندرین مملکت، دل را لشگرهاى مختلف است:
[وَ ما یَعْلَمُ جُنُودَ رَبِّکَ إِلَّا هُوَ] «2».
و سپاهیان پروردگارت را جز خود او کسى نمىداند.
و دل را که آفریدهاند براى آخرت آفریدهاند و کار وى طلب سعادت است و سعادت وى در معرفت خداى تعالى است و معرفت خداى تعالى وى را به معرفت صنع خداى تعالى حاصل آید و این جمله عالم است و معرفت عجایب عالم وى را از راه حواس حاصل آید و این حواس را قوام به کالبد است، پس معرفت صید وى است و حواس دام وى است و کالبد مرکب وى است و جمال دام وى است، پس وى را به کالبد بدین سبب حاجت افتاد.
و کالبد وى مرکب است از آب و خاک و حرارت و رطوبت و بدین سبب ضعیف است و در خطر هلاک است، از درون به سبب گرسنگى و از بیرون به سبب آتش و آب و به سبب قصد دشمنان و ددگان و غیر آن!
پس وى را به سبب گرسنگى و تشنگى به طعام و شراب حاجت افتاد و بدین سبب به دو لشگر حاجت بود: یکى ظاهر چون دست و پا و دهان و دندان و معده و یکى باطن چون شهوت طعام و شراب و وى را به سبب دفع دشمنان بیرونى به دو لشگر حاجت افتاد، یکى ظاهر چون دست و پا و سلاح و یکى باطن چون خشم وغضب.
و چون ممکن نباشد غذایى را که نبیند طلب کردن و دشمن را که نبیند دفع کردن، وى را به ادراکات حاجت افتاد، بعضى ظاهر و آن پنج حواس است:
چون چشم و بینى و گوش و ذوق و لمس و بعضى باطن و آن نیز پنج است و منزلگاه آن دماغ است: چون قوت خیال و قوت تفکر و قوت حفظ و قوت تذکر و قوت توهم، هر یکى را از این قوتها کارى است خاص و اگر یکى به خلل شود کار آدمى به خلل شود در دین و دنیا.
و جمله این لشگرهاى ظاهر و باطن به فرمان دلاند و وى امیر و پادشاه همه است.
چون زبان را فرمان دهد در حال سخن گوید و چون دست را فرمان دهد بگیرد و چون پاى را فرمان دهد برود و چون چشم را فرمان دهد بنگرد و چون قوت تفکر را فرمان دهد بیندیشد و همه را به طوع و طبع مطیع و فرمانبردار او کردهاند، تا تن را نگاه دارد و چندانى که زاد خویش برگیرد و صید خویش حاصل کند و تجارت آخرت تمام کند و تخم سعادت خویش بپراکند.
طاعت داشتن این لشگر، دل را به طاعت داشتن فرشتگان ماند حق تعالى را که خلاف نتوانند کردن در هیچ فرمان، بلکه به طبع و طوع فرمان بردار باشند.
شهوت، عامل خراج
شناختن تفاصیل لشگر دل دراز است و آنچه مقصود است تو را به مثالى معلوم شود.
بدان که مثال تن چون شهرى است و دست و پاى و اعضا پیشه وران شهرند و شهوت چون عامل خراج است و غضب چون شحنه «3» شهر است و دل پادشاه شهر است و عقل وزیر پادشاه است و پادشاه را بدین همه حاجت است، تا مملکت راست کند.
ولیکن شهوت که عامل خراج است، دروغ زن و فضولى و تخلیطگر است و هر چه وزیر عقل گوید به مخالفت آن بیرون آید و همیشه خواهان آن باشد که هر چه در مملکت، مال است همه به بهانه خراج بستاند و این غضب که شحنه شهر است شریر و سخت تند و تیز است و همه کشتن و شکستن و ریختن دوست دارد و هم چنان که پادشاه شهر اگر مشاورت همه با وزیر کند و عامل دروغ زن و مطمع را مالیده دارد و هر چه وى برخلاف وزیر گوید نشنود و شحنه را بر وى مسلط کند، تا وى را از فضول باز دارد و شحنه را نیز کوفته و شکسته دارد، تا پاى از حد خویش بیرون ننهد و چون چنین کار کند، مملکت به نظام بود.
هم چنین پادشاه دل، چون کار به اشارت وزیر عقل کند و شهوت و غضب را زیر دست و به فرمان عقل دارد، عقل را مسخر ایشان نگرداند، کار مملکت تن راست بود و راه سعادت و رسیدن به حضرت الهیت، بر وى بریده نشود و اگر عقل را اسیر شهوت و غضب گرداند مملکت ویران شود و پادشاه، بدبخت گردد و هلاک شود.
جهان آفرین کین جهان آفرید |
سراسر همه بهر جان آفرید |
|
که در جان کند عشق را استوار |
وزان عشق گردد جهان پایدار |
|
تن زنده را عشق چون آذرى است |
کز آلایش مرگ و پیرى برى است |
|
تنى را که این عشق سوزنده نیست |
چنین تن جز از مرگ را بنده نیست |
|
از این جمله که رفت بدانستى که شهوت و غضب را براى طعام و شراب و نگاهداشتن تن آفریدهاند، پس این هر دو خادم تنند و طعام و شراب علف تن است و تن را براى حمالى حواس آفریدهاند، پس تن خادم حواس است و حواس را براى جاسوسى عقل آفریدهاند، تا دام وى باشد که به وى عجایب صنع خداى تعالى بداند، پس حواس خادم عقلند و عقل را براى دل آفریدهاند تا شمع و چراغ وى باشد که به نور وى، حضرت الهیت را ببیند که بهشت وى است، پس عقل خادم دل است و دل را براى نظاره جمال حضرت ربوبیت آفریدهاند، پس چون بدین مشغول باشد، بنده و خادم درگاه الهیت باشد و آنچه حق تعالى گفت که:
[وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ] «4».
و جن و انس را جز براى این که مرا بپرستند نیافریدیم.
معنى وى این است:
پس دل را بیافریدند و این مملکت و لشگر به وى دادند و این مرکب تن را به اسیرى به وى دادند تا از عالم خاک، سفرى کند به اعلى علیین.
اگر خواهد که حق این نعمت بگذارد و شرط بندگى بجاى آرد، باید که پادشاهوار در صدر مملکت بنشیند و از حضرت الهیت قبله و مقصد سازد و از آخرت وطن و قرارگاه سازد و از دنیا منزل سازد و از تن مرکب سازد و از دست و پاى و اعضا خدمتکاران سازد و از عقل وزیر سازد و از شهوت جابى «5» مال سازد و از غضب شحنه سازد و از حواس، جاسوسان سازد و هر یکى را به عالمى دیگر موکل کند تا اخبار آن عالم، جمع هم کنند و از قوت خیال که در پیش دماغ است صاحب برید سازد، تا جاسوسان، جمله اخبار نزد وى جمع همى کنند و از قوت حفظ که در آخر دماغ است خریطهدار «6» سازد، تا رقعه اخبار را دست صاحب برید مىستاند و نگاه مىدارد و به وقت خویش بر وزیر عقل عرضه مىکند و وزیر بر وفق آن اخبار که از مملکت به وى مىرسد تدبیر مملکت و تدبیر سفر پادشاه مىکند.
چون بیند که یکى از لشگر چون شهوت و غضب و غیر ایشان نمىشدهاند بر پادشاه و پاى از اطاعت وى بیرون نهادهاند و راه بر وى بخواهند زد، تدبیر آن کند که به جهاد وى مشغول شود و قصد کشتن وى نکند که مملکت بىایشان راست نیابد، بلکه تدبیر آن کند که ایشان را به حد اطاعت آورد تا در سفرى که فرا پیش دارد یاور باشند به خصم و رفیق باشند نه دزد و راهزن، چون چنین کند سعید باشد.
وحق نعمت گذارده باشد و خلعت این نعمت به وقت خویش بیابد و اگر به خلاف این کند و به موافقت راهزنان و دشمنان که یاغى گشتهاند برخیزد، کافر نعمت باشد و شقى گردد و نکال عقوبت آن بیابد.
طالب توحید را باید قدم بر لا زدن |
بعد از آن در عالم معنى دم از الّا زدن |
|
تا نگویى ترک سر اندیشه زلفش مکن |
سرسرى دست طلب نتوان در این سودا زدن |
|
شرط اول در طریق معرفت دانى که چیست |
طرح کردن هر دو عالم را و پشت و پا زدن |
|
رنگ و بویى در حقیقت گر به دست آوردهاى |
چون گل صد برگ باید خیمه بر صحرا زدن |
|
دامن گوهر به دستت از کمال معرفت |
تا توانى هم چو در لاف از دل دریا زدن |
|
اى نسیم با مقلد سرّ حق ضایع مکن |
از تجلى دم چه حاصل پیش نابینا زدن «7» |
|
انواع اخلاق آدمى
بدان که دل آدمى را با هر یکى از این دو لشگر که در درون وى است علاقتى است و وى را از هر یک صفتى و خلقى پدید آید، بعضى از آن اخلاق بد باشد که وى را هلاک کند و بعضى نیکو باشد که وى را به سعادت رساند و جمله آن اخلاق اگر چه بسیار است اما چهار جنساند:
اخلاق بهایم و اخلاق سباع و اخلاق شیاطین و اخلاق ملائکه، چه به سبب آن که در وى شهوت و آز نهادهاند کار بهایم کند. و چون شره «8» نمودن برخوردن و جماع کند و به سبب آن که در وى خشم نهادهاند کار سگ و گرگ و شیر کند، چون زدن و کشتن و در خلق افتادن به دست و زبان و به سبب آن که در وى مکر و حیلت و تلبیس و تخلیط و فتنه انگیختن میان خلق نهادهاند کار دیوان کند و به سبب آن که در وى عقل نهادهاند کار فرشتگان کند، چون دوست داشتن علم و صلاح و پرهیز کردن از کارهاى زشت و صلاح جستن میان خلق و عزیز داشتن خود را از کارهاى خسیس و شاد بودن به معرفت کارها و عیب داشتن از جهل و نادانى.
و به حقیقتگویى که در پوست آدمى چهار چیز است: سگى و خوکى و دیوى و فرشتهاى که سگى نکوهیده و مذموم است نه براى صورت و دست و پاى و پوست وى، بل بدان صفتى که در وى است که بدان صفت در مردم افتد و خوک نه به سبب صورت مذموم است بل به سبب معنى شره و آز و حرص بر چیزهاى پلید و زشت و حقیقت روح سگى و خوکى این معانى است و در آدمى همین است و هم چنین حقیقت شیطانى و فرشتگى این معانى است که گفته آمد و آدمى را فرمودهاند که به نور عقل که از آثار انوار و فرشتگان است، تلبیس و مکر شیطان کشف مىکند تا وى را رسوا شود و هیچ فتنه نتواند انگیختن، چنان که رسول صلى الله علیه و آله گفت:
هر آدمى را شیطانى است و مرا نیز هست لیکن خداى تعالى مرا بر وى نصرت داد تا مقهور من گشت و هیچ شر نتواند فرمود و نیز آدمى را فرمودهاند که این خنزیر حرص و شهوت و کلب غضب را به ادبدار و زیر دست تا جز به فرمان وى نخیزد و ننشیند، اگر چنین کند وى را از این اخلاق و صفات نیکو حاصل شود که آن تخم سعادت وى باشد و اگر به خلاف این کند و کمر خدمت ایشان بربندد در وى اخلاق بد پدید آید که تخم شقاوت وى گردد «9»!
تکلف در اعمال
انبیاى عظام و ائمه بزرگوار و کتب آسمانى و ناصحان مشفق و عارفان پاک دل مردم را به عقاید صحیح و ناصحیح، اعمال خوب و بد، حسنات و رذائل اخلاقى آشنا نموده و راه آراسته شدن به تمام نیکىها و پیراسته شدن از تمام بدىها را به انسان آموختهاند.
انسان غرق انواع نعمتهاى متصل و منفصل مادى و متّصل و منفصل معنوى است و هیچ جاى عذرى براى او باقى نیست، با این لطف و کرمى که حضرت حق، در حق او روا داشته روا نیست که این نعمتهاى گران را در راه رسیدن به کمال مصرف نکند و از آن بدتر اگر بخواهد بر عبادت و اطاعت بر نخیزد از روى جبر و تکلّف و بىرغبتى باشد که به فرموده حضرت صادق، در ابتداى روایت باب تکلّف:
هر که خود را به زور به عملى وادار کند که در شرع مطهر آمده باشد، گرچه اصل عمل به دستور انجام گرفته ولى آن عمل را ثواب و اجرى نیست، بلکه کننده عمل خطا کار و آثم است!
و هر که از باب، رغبت و شوق و عشق و محبت به حضرت دوست عملى انجام دهد، هر چند از طرف شارع نرسیده باشد، بلکه آن عمل را از روایات باب «من بلغ» گرفته باشد به ثوابش مىرسد و اجرش در پیشگاه حضرت او ضایع نشود.
مثال در توضیح جمله اول: مثل نماز شب یا سایر واجبات که در آیات قرآن و روایات صحیحه حکم دارد، اگر کسى آن را از باب اجبار و زور و بىمیلى بجا آرد، خطا کار و بىثواب است.
مثال در توضیح جمله دوم: مثل شخصى در حدیثى دیده یا شنیده هر کس فلان عمل را انجام دهد فلان ثواب را دارد و یا اتیان واجبات و ترک محرمات این اجر را دارد و او آن عمل را که در آن روایت رسیده، گرچه در حقیقت شارع نگفته باشد، با خلوص و رغبت انجام دهد داراى همان ثواب است و این ثواب از باب لطف و مرحمت و محبت حضرت حق به عبد است.
آرى، عملى که پایه در معرفت و عشق و خلوص نداشته باشد عمل نیست و آن کسى که به زور و جبر و از روى تکلف کارى مىکند در حقیقت کارى نکرده، تمام ارزش عمل به معرفت و عشق است.
نعمتها از خداست، به این معنى توجه کنید، این نعمتها با هدفهایى عالى و مثبت در اختیار شما قرار گرفته بدین حقیقت هم توجه کنید، این نعمت، را با کمال شوق و رغبت و در عین عشق و محبت تبدیل به بندگى کنید تا به خیر دنیا و آخرت برسید و سعادت ابدى را دریابید، راستى به دور از فتوت و جوانمردى و صفا و وفا و مروت و شرافت است که از انسان به خاطر خیر و سعادت خودش بخواهند، نعمتها را با کمال رغبت، در راه حضرت حق خرج کن تا به مدارج ترقى به فضاى ملکوتى قرب و وصال و لقا و رضوان برسى و انسان از اجابت این درخواست سستى کند، یا اگر به انجام امر برخیزد با کسالت و سستى و تنبلى و تکلف اقدام کند، بدانید که عمل با تکلف منفور پیشگاه مقدس او است.
حضرت حق به قول فیض در مسئله انجام امر و به پا کردن عمل به بندهاش خطاب دارد:
به یاد عشق ما مىسوز و مىساز |
به درد بىوفا مىسوز و مىساز |
|
سفر دیگر مکن زینجا به جایى |
در اقلیم بلا مىسوز و مىساز |
|
چو پروانه به دل نوریت گر هست |
به گرد شمع ما مىسوز و مىساز |
|
چو بلبل گر هواى باغ دارى |
درین گلزار ما مىسوز و مىساز |
|
دلت از جور ما گر تیره گردد |
به امید صفا مىسوز و مىساز |
|
به حلواى وصالت گر امید است |
درین دیگ جفا مىسوز و مىساز |
|
وفا از ما مجو ما را وفا نیست |
در این جور و جفا مىسوز و مىساز «10» |
|
پی نوشت ها:
______________________________
(1)- منصور حلاج.
(2)- مدثر (74): 31.
(3)- شحنه: داروغه، پاسبان شهر.
(4)- ذاریات (51): 56.
(5)- جابى: تحصیلدار و مأمور وصول مالیات.
(6)- خریطه: کیسه چرمى.
(7)- عمادالدین نسیمى. (8)- شره: حرص و میل شدید.
(9)- کیمیاى سعادت: 10- 18، عنوان اول.
(10)- فیض کاشانى.