ملامت سه روی دارد: یکی در خلق و یکی در عاشق و یکی در معشوق. آن روی که در خلق دارد صمصام (شمشیر) غیرت معشوق است تا به اغیار باز ننگرد. و آن روی که در عاشق دارد صمصام غیرت وقت است تا به خود وا ننگرد. و آن روی که در معشوق است، صمصام غیرت عشق است تا قوت هم از عشق خورد و بسته طمع نگردد و از برون هیچ چیزش در نیابد.
;چون از تو به جز عشق نجویم به جهان | ;هجران و وصال تو مرا شد یکسان |
;بی عشق تو بودنم ندارد سامان | ;خواهی تو وصال جوی خواهی هجران |
ملامت در عاشق و معشوق و خلق گیرم که همه کس را در او راه بود؛ اینجا نقطه ای هست مشکل؛ همه کس بدو راه نبرد و آن ملامت در عشق است که چون عشق به کمال رسد روی در غیبت نهد و ظاهر را وداع کند. پندارد که رفت و وداع کرد و آن خود در درون خانه متمکّن نشسته باشد.
و این از عجایب احوال است. این وداعِ در رفتن بود نه وداعِ بر رفتن.
عشق را اقبالی و ادباری (بد اقبالی) هست زیادتی و نقصانی و کمالی و عاشق را درو احوال است. در ابتدا بُود که منکر بود و راه انکار دگر باره رفتن گیرد، این به اشخاص و اوقات بگرود، گاه عشق در زیادت بود و عاشق بر او منکر. و گاه او در نقصان بود و خداوندش بر نقصان منکر. که عشق را قلعه عاشق دَرِ خویشتن داری می باید گشود تا رام شود و تن در دهد.
;با دل گفتم که راز با یار مگوی | ;زین بیش حدیث عشق زنهار مگوی |
;دل گفت مرا که این دگر بار مگوی | ;تن را به بلا سپار بسیار مگوی |
یعنی چون عشق از عالم غیب طالع شود ترکیب از جنس او نیست تا او در اول و علّت به نسبت ترکیب راضی شود یا ترکیب در اول و علّت خواری او تواند شد تا اضمحلال از هر دو طرف حاصل شود. تا از زیادتی عاشق انکاری حاصل نشود یا از نقصانش بازماندگی از وی حادث نشود.
سرّ آن که عشق هرگز تمام روی به کسی ننماید، آن است که او مرغ ازل است اینجا آمده است مسافر ابد آمده است. اینجا روی به دیده حدثان (پلیدی ها و موجودات نو ظهور) ننماید که نه هر خانه آشیانه او را شاید که آشیانه از جلالت ازل داشته است. گاه گاه به سوی ازل پرد و در نقاب پرده جلال و تعزّز (عزّت) خود شود و هرگز روی جمال به دیده علم به کمال ننموده است و ننماید. برای این سرّ اگر وقتی نقطه امانت وی را بیند آن وقت بود که از علایق و از عوایق (موانع) اینجا وا رهد و از پندارِ علم و هندسه وَهْم و فیلسوفیِ خیال و جاسوسی حواس باز رهد.
که ایشان هر دو آنجایی اند نه اینجایی، که ایشان هر دو از عالم ملکوت اند نه از عالم مُلک.
او مرغ خود است و آشیان خود است و صفات خود است و ذات خود است و پرِ خود است و بال خود است و هوای خود است و پرواز خود است و صیّاد خود است و شکار خود است و قبله خود است و اقبال خود است، طالب خود است و مطلوب خود است و اولِ خود است و آخر خود است، سلطان خود است و رعیّت خود است صمصام (شمشیر) و نیام خود است، او هم باغ است و هم درخت و هم شاخ و هم ثمره و هم آشیان و هم مرغ.
;ما در غم عشق غمگسار خویشیم | ;شوریده و سرگشته کار خویشیم |
;سودا زدگان روزگار خویشیم | ;صیّادانیم و هم شکار خویشیم |
کرشمه حسن دگر است و کرشمه معشوق دگر. کرشمه حسن را روی در غیری نیست و از برون پیوندی نیست. اما کرشمه معشوق و غنج و دلال (ناز و عشوه) و ناز آن معنی از عاشق مددی دارد، بی او راست نیاید. لاجرم اینجا بود که معشوق را عاشق دریابد. نیکویی دگر است و معشوق دگر.
معشوق با عاشق گفت: بیا تو من شو، اگر من تو شوم، آنگه معشوق در باید و در عاشق بیفزاید و نیاز عاشق و دربایست زیادت شود و چون تو من گردی در معشوق افزاید: همه معشوق بوَد، عاشق نه. همه ناز بَود نیاز نه. همه یافت بود، دربایست نه، هم توانگری بوَد و چاره درویشی و بیچارگی نه.
عشق به حقیقت بلاست و انس و راحت در او غریب و عاریت است زیرا که فراق به تحقیق دویی است و وصال به حقیقت یکی است، باقی همه پندار وصال است نه حقیقت وصال و برای این گفت:
;بلاست عشق و منم کز بلا نپرهیزم | ;چو عشق خفته بود من شوم برانگیزم |
;مرا رفیقان گویند کز بلا پرهیز | ;بلا دلست من از دل چگونه پرهیزم |
;درخت عشق همی روید از میانه دل | ;چو آب بایدش از دیدگان فرو ریزم |
;اگر چه عشق ترا ناخوش است و اندوه عشق | ;مرا خوش است که هر دو به هم بر آمیزم |
خود را به خود بودن دگر است و خود را به معشوق خود بودن دگر. خود را به خودی خود بودن خامیِ بدایت عشق است. چون در راه پختگی خود را نبود و از خودی برسد آن گاه او را فرا رسد، آن گاه خود را با او از او فرا رسد.
اینجا بوَد که فنا قبله بقا آید و مرد مُحرِم شود به طواف کعبه قدس و از سر حدّ فنا به خطّه بقا نقل کند. پروانه وار از سر حدّ بقا به فنا پیوندد و این در علم نگنجد الاّ از راه مثالی.
;تا جام جهان نمای بر دست من است | ;از روی خرد چرخ برین پست من است |
;تا کعبه نیست قبله هست من است | ;هشیارترین خلق جهان هست من است |
تا به خودِ خود بوَد، احکام فراق و وصال و قبول و ردّ و قبض و بسط و اندوه و شادی و این معانی بر او روا بوَد و او اسیر وقت بود. چون وقت بر او درآید تا وقت چه حکم دارد او را به حکم و رنگ وقت باید بود. او را به رنگ خود کند و حکم و ارادت وقت را بوَد.
در راه فنا از خود این احکام محو افتد و این اضداد برخیزد زیرا که مجلس طمع و علّت است. چون از او در خود وا خود آید راه به خود از او بوَد و بر او بوَد. این احکام فراق و وصال اینجا چه کند؟ قبول و ردّ او را کی گیرد؟ قبض و بسط و اندوه و شادی به گرد سرا پرده دولت او کی گردد؟ چنانکه گفت:
;دیدیم نهان گیتی واصل جهان | ;از علّت و عار بر گذشتیم آسان |
;وان نور سیه زلا فقط برتر دان | ;زان نیز گذشتیم نه این ماند و نه آن |
اینجا او خداوند وقت بود چون به آسمان دنیا نزول کند بر وقت در آید نه وقت بر او در آید و او از او فارغ بوَد. بل وجودش بدو بوَد و از او بود و این مگر فراق این حال بوَد و فناش ازو بوَد و در او بود. این را اختفا در کُنه الاّ گویند. و گاه موی شدن در زلفِ معشوق خوانند. چنانکه گفت:
;از بس که کشیدیم ز زلف تو ستم | ;مویی گشتیم از آن دو زلفین بغم |
;زین پس چه عجب اگر بوَم با تو به هم | ;در زلف یکی موی چه افزون و چه کم |
بدایت عشق آن است که تخم جمال از دست مشاهده معشوقه در زمینِ خلوتِ دل افکند. تربیت او از تابشِ نظر بوَد اما یک رنگ نبوَد. باشد که افکندن تخم و بر گرفتن یکی بود.
و از برای این گفته اند:
;اصل همه عاشقی ز دیدار افتد | ;چون دیده بدید آن گهی کار افتد |
;در دام طمع مرغ نه بسیار افتد | ;پروانه به طمعِ نور در نار افتد |
حقیقتش قِران (نزدیکی) بود میان دو دل. اما عشق عاشق بر معشوق دگر است و عشق معشوق بر عاشق دیگر. عشقِ عاشق حقیقت است و عشقِ معشوق عکس تابش عشقِ عاشق در آینه او. از آن راه که در مشاهده قِران بوده است عشق عاشق ناگذرانی را اقتضا کند و ذلّت و احتمال و خواری و تسلیم در همه کارها و عشق معشوق جبّاری و کبریایی و تعزّز (عزّت و بزرگی)
;ز آنجا که جمال و حسن آن دلبر ماست | ;ما در خور او نه ایم او در خور ماست |
اما ندانم تا عشق کدام است و معشوق کدام و این سرّ بزرگی است زیرا که ممکن نشود، که اوّل کس او بود، آنگه انجامیدن این. و اینجا حقایق به عکس گردد.
بایزید گفت: چندین گاه است پنداشتم که من او را می خواهم، خود اوّل او مرا خواسته بود.
مجنون چندین روز طعام نخورده بود، آهوی به دام او افتاده، اکرامش نمود و رهاش کرد گفت: «از و چیزی به لیلی می ماند، جفا شرط نیست». اما این هنوز قدم به بدایت عشق بود، چون عشق به کمال رسد، کمال معشوق را داند و از اغیار او را تشبیهی نیابد و نتواند یافت. اُنسش از اغیار منقطع گردد الاّ از آنچه تعلّق بدو دارد چون سگ کوی دوست و خاک راهش و آنچه بدین ماند و چون به کمال تر برسد این سَلْوت (شادی) نیز برخیز که سکوت در عشق نقصان بود و جِدش زیادت شود.
چون عاشق معشوق را بیند اضطرابی دروی پیدا شود زیرا که هستیِ او عاریت است و روی در قبله نیستی دارد و خود را در وجد مضطرب کند تا با حقیقتِ کار نشیند و هنوز تمام پخته نیست، چون تمام پخته شود آنجا در التقا از خود غایب شود، زیرا که چون عاشق پخته شد در عشق، عشق نهاد او بگشاد. چون طلایه وصال پیدا شود وجود او رخت بر بندد به قدر پختگی او در کار.
و در حکایت آورده اند که: اهل و قبیله مجنون گرد آمدند و به قوم لیلی گفتند: این مرد از عشق هلاک خواهد شد. چه زیان دارد اگر یک بار دستوری باشد که او لیلی را بیند؟ گفتند: ما را خود از این معنی هیچ بُخلی نیست. و لیکن مجنون تاب او ندارد. مجنون را بیاوردند و در خرگاه لیلی برگرفتند، هنوز سایه لیلی پیدا نگشته بود که مجنون را مجنون دربایست گفتن. گفتند: ما گفتیم که طاقت دیدار او ندارد. اینجا بود که گفته است:
;ار می ندهد ز وصل هجرت بارم | ;با خاک سر کوی تو کاری دارم |