نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد
به بوی او دل بیمار عاشقان چو صبا
فدای عارض نسرین و چشم نرگس شد
به صدر مصطبه ام می نشاند اکنون دوست
گدای شهر نگه کن که میر مجلس شد
خیال آب خضر بست و جام اسنکدر
به جرعه نوشی سلطان ابوالفوارس شد
طربسرای محبت کنون شود معمور
که طاق ابروی یار منش مهندس شد
لب از ترشح می پاک کن برای خدا
که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد
کرشمه تو شرابی به عاشقان پیمود
که علم بی خبر افتاد و عقل بی حس شد
چو زر عزیر وجود است نظم من آری
قبول دولتیان کیمیای این مس شد
ز راه میکده یاران عنان بگردانید
چرا که حافظ از این راه رفت و مفلس شد
مرحوم آیة الله حاج سید علی شوشتری پس از تکمیل مراتب علمی از نجف اشرف به شوشتر وطن
خویش بازگشته مشغول تدریس و امر قضاوت گردید .
در اواخر یکی از شبها در خانه او را کوبیدند ، نام کوبنده در را پرسید ، گفت : ملا قلی جولا هستم.
خادم به آقا گفت ، ایشان فرمود : حال دیروقت است فردا به مدرس بیاید ، عیال سید عرض کرد : این بیچاره شاید کار فوری دارد ، خوب است اجازه دهید بیاید حرفش را بزند ، آقا فرمود : حال که تو به زحمت خود راضی هستی برخیز برو اطاق دیگر تا او بیاید داخل ، ملا قلی آمد و گفت : آمده ام بگویم این راهی که می روی طریق جهنم است ، این را گفت و رفت ، عیال سید پرسید چه کار داشت ؟ سید گفت : گویا جنون پیدا کرده است .
هشت شب دیگر در همان وقت شب ، در کوبیده شد ، معلوم شد ملاقلی جولا است می خواهد خدمت آقا برسد ، آقا فرمود : این مرد هر وقت دیوانگیش گُل میکند سر وقت ما می آید ، ملاقلی وارد شد گفت : نگفتم این راه جهنم است ، حکم امروزت در ملکیت آن موضوع باطل است و سند صحیح وقف بودن آن که به مهر علما و معتبرین ممهور است در فلان مکان پنهان است ، این را گفت و رفت ، عیال سید وارد شد ، آقا را در فکر دید ، پرسید : ملاقلی چه گفت ؟
فرمود : حرفی بود ، چون صبح شد آقا به مدرس آمد و با بعضی از خواص به آن مکان رفت ، مکان را شکافتند و صندوقی بیرون آمد که وقف نامه ملک در آن بود ، سید حکم روز قبل را خواست و خط بطلان بر او کشیده و مدعیان مالکیت را خواست و سند را به آنها نشان داد ، همه متحیر شدند و مدعیان ملکیت آن ملک خجلت زده گردیدند .
هشت شب دیگر باز در همان ساعت در را کوبید ، معلوم شد ملاقلی است ، این دفعه خود آقا در را باز کرد و از وی استقبال نمود و مقدمش را گرامی داشت و فرمود : صدق قول شما معلوم شد ، حال تکلیف چیست ؟ ملاقلی گفت : چون معلوم شد که جنون ما گُل نمی کند آنچه داری بفروش و بعد از ادای دیون باقی مانده را بردار و برو نجف اشرف بمان و به این دستورالعمل مشغول باش ، آنجا باز به تو می رسم .
سید همان طور عمل نمود تا آنکه روزی در وادی السلام ملاقلی را دید دعا می خواند ، بعد از فراغ خدمتش رسید با وی به خلوتی رفتند ، ملاقلی گفت فردا من در شوشتر خواهم مُرد ، دستورالعمل تو این است و با سید وداع فرمود .