شاگرد مرحوم حداد میگوید: روزی در دکان مشغول درست کردن نعل مرکبی بودیم ، سید هاشم آهن را از کوره در آورد و من به آن ضرباتی با چکش میزدم ، دوباره آهن را در کوره گذاشت و اینبار با دستش آهن را از کوره در آورد ، من همینکه خواستم به آن ضربه ای بزنم متوجه دست سید هاشم شدم که کاملا سرخ شده بود ولی خود سید هاشم فارغ از دنیا مشغول تفکر بود و حرارت آهن را حس نمیکرد ، من که از دیدن این صحنه ترسیده بودم به او گفتم : دستت را بکش که الآن میسوزد .
سید هاشم از حالت خود خارج شد و متوجه خودش شد و آهن را از دستش انداخت ، بعد از این جریان من را مجبور کرد که سوگند یاد کنم که از آنچه دیده ام به هیچکسی سخن نگویم تا وقتی که او زنده است و گفت از امروز دیگر کار تعطیل است و من کار نمیکنم ، پس از گذشت مدتی از این جریان سید هاشم میگفت : شایسته نیست که با این اوضاع روحیی که دارم کار کنم زیرا اگر از من چیزی از این امور ظاهر شود بین مردم پخش میگردد .
( کتاب عارف فی الرحاب القدسیه بقلم السید علی الموسوی الحداد )
دلم جز مهر مهرویان طریقی بر نمیگیرد
ز هر در میدهم پندش ولیکن در نمیگیرد
خدا را ای نصیحت گو حدیث ساغر و می گو
که نقشی در خیال ما ازین خوشتر نمیگیرد
بیا ای ساقی گلرخ بیاور باده رنگین
که فکری در درون ما ازین بهتر نمیگیرد
صراحی میکشم پنهان و مردم دفتر انگارند
عجب گر آتش این زرق در دفتر نمیگیرد
من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی
که پیر میفروشانش بجامی بر نمیگیرد
از آن رو هست یاران را صفاها با می لعلش
که غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمیگیرد
سر و چشمی به این دلکش تو گوئی چشم از او بردوز
برو کاین وعظ بی معنی مرا در سر نمیگیرد
نصیحتگوی رندان را که با حکم قضا جنگست
دلش بس تنگ می بینم مگر ساغر نمیگیرد
میان گریه میخندم که چون شمع اندرین مجلس
زبان آتشینم هست لیکن در نمیگیرم
چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را
که کس مرغان وحشی را ازین خوشتر نمیگیرد
سخن در احتیاج ما و استغنای معشوقست
چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمیگیرد
من آن آئینه را روزی بدست آرم سکندروار
اگر میگیرد این آتش زمانی ور نمیگیرد
خدا را رحمی ای منعم که درویش سر کویت
دری دیگر نمیداند رهی دیگر نمیگیرد
بدین شعر تر شیرین ز شاهنشه عجب دارم
که سر تا پای حافظ را چرا در زر نمیگیرد