ادامه واقعه قبلی
همگی برای نماز در مسجد براثا پیاده شدیم . در آنجا دیدم امام مسجد : شیخ علی صغیر هم دم از توحید میزند و ندا به لا هو الا هو بلند کرده است .
و چون به کاظمین علیهما السلام آمدیم و رفتیم در وضو خانه عمومی تا وضو بسازیم دیدم من وضو گرفتن را بلد نیستم ، خدایا چرا من وضو گرفتن را نمیدانم ؟ نه صورت را میدانم ،نه دست راست را ، و نه دست چپ را ، و نماز بدون وضو هم که نمیشود.
با خودم گفتم : از این مردی که مشغول وضو گرفتن است کیفیت وضو را می پرسم،
بعد با خودم گفتم : او به من چه میگوید ؟! آیا نمیگوید : ای سید پیر مرد ، تا به حال
شصت سال از عمرت گذشته است و وضو گرفتن را نمیدانی ؟!
ولی همین که به سراغ او می رفتم دیدم خود به خود وضو آمد ، بدون اختیار و علم ،
دست را به آب بردم و صورت را و سپس دستها را شستم ، آنگاه مسحین را کشیدم
و در این حال دیدم آن مرد وضو گیرنده همین که چشمش به من افتاد گفت :
ای سید ! آب خداست . وضو خداست . جائی نیست که خدا نیست !
( روح مجرد ص 70 )