رفقای کاظمینی میگفتند : یک روز با ماشینهای مینی بوس ( کبریتی شکل عراق ) از کربلا با آقای حداد به کاظمین آمدیم در میان راه ، شاگرد شوفر خواست کرایه ها را اخذ کند ، گفت : شما چند نفرید ؟ آقای حداد گفتند : پنج نفر . گفت : نه ، شما شش نفرید ! ایشان باز شمردند و گفتند : پنج نفریم ، ما هم میدانستیم که مجموعا شش نفریم ، ولی مخصوصا نمیگفتیم تا قضیه آقای حداد مکشوف گردد . باز شاگرد سائق گفت : شش نفرید ! ایشان گفتند : ای برادرم ! مگر نمیبینی ؟! - در اینحال اشاره نموده و یک یک افراد را شمردند - اینست یکی ، و اینست دو تا ، و این است سه تا ، و اینست چهار تا ، و اینست پنج تا ! دیگر تو چه میگوئی ؟! او گفت : ای سید ! آخر تو خودت را حساب نمیکنی ؟! رفقا گفتند : عجیب اینجاست که در این حال باز هم آقای حداد خود را گم کرده بود ، و با اینکه معاون سائق گفت : تو خودت را حساب نمی کنی و نمی شماری ، باز ایشان چنان غرق عالم توحید و انصراف از کثرت بودند که نمی توانستند در این حال هم توجه به لباس بدن نموده و آنرا جزو آنها شمرده و یکی از آنها به حساب در آورند ! حضرت آقای حداد خودشان برای حقیر گفتند : در آن حال به هیچ وجه من الوجوه خودم را نمی توانستم به شمارش در آورم ، و بالأخره رفقا گفتند : آقا شما خودتان هم حساب کنید ، و این بنده خدا راست می گوید و از ما اجرت شش نفر میخواهد. من هم نه یقینا بلکه تعبدا به قول رفقا کرایه شش نفر به او دادم . ( روح مجرد ص 69 )
نوشته های دیگران () نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( یکشنبه 86/3/13 :: ساعت 1:14 عصر )