«در روزگار عبدالملک مروان، مردى در مدینه مغضوب وى شد، عبدالملک خون او را هدر گردانید و فرمان داد که او را هر کجا یابند به قتل برسانند و گفت: هر کس به وى پناه دهد، او نیز به اعدام محکوم مىگردد.
آن مرد از ترس جبّار شام و خون آشام حزب ننگین اموى حیران و خائف، گرد کوه و کمر و دشت و بیابان مىگشت و در هر موضع یک روز یا دو روز بیشتر مقام نمىگرفت، از گفتن نام و نشان خویش به مردم خوددارى مىکرد، گاه چون نخجیر بر کمر کوه بودى و گاه چون آهو در میان بیابان و گاه چون ابر در صعود قطرات عَبَرات مىباریدى و گاه چون سیل در آن حدود سر بر سنگ زنان مىغلطیدى و گاه چون سایه در پس دیوار مىافتادى و زبان حال اینچنین مىسرودى.
تاکى از حادثه دلتنگ و پریشان بودن |
چند از جور فلک بى سر و سامان بودن |
|
گاه چون سیل نهادن به ره دریا سر |
گاه چون ابر شدن بر کُه و گریان بودن |
|
گاه چون نخجیر از این کوه به آن کوه شدن |
گاه چون آهو در دشت و بیابان بودن |
|
گاه چون سایه نشستن ز پس هر خس و خار |
گه چو خورشید به تنهایى پویان بودن |
|
روزى در میان بیابانى بر این حال مىرفت، بزرگى را دید محاسن سپید که جامه سپید پوشیده نماز مىکرد، در موافقت او به نماز مشغول گشت، چون آن بزرگ نماز را سلام داد، پرسید از کجایى و اینجا چه مىکنى؟ گفت: گریختهام، متواریم، از جور سلطان خائف شده و بر جان خود ناایمن گشتهام، وادى به وادى مىگردم و از بیابانى به بیابانى ره مىسپرم، ساعت به ساعت هلاک خود را انتظار مىکشم. آن بزرگ به او گفت:
فَأیْنَ أنْتَ مِنَ السَّبْعِ؟
از هفت گانه به کجایى؟
گفتم: کدام هفت که شش جهت و پنج حس و چهار طبع من چنان مستغرق خوف و وحشت گشتهاند که دو ساعت در یک موضع نتوانم بود، چه دانم که کدام هفت مىگویى، من از اندوه نه هفت مىدانم و نه هشت. گفت: گوش دار تا از زبان من بشنوى و به برکات این دعا چشم فرج بدوزى؛ و این دعا بخواند:
سُبْحانَ اللَّهِ الْواحِدِ، سُبْحانَ الَّذى لَیْسَ غَیْرُهُ، سُبْحانَ الْقائِمِ القدیمِ الّذى لا بَدْءَ لَهُ، سُبْحانَ الَّذى یُحْیى وَ یُمیتُ، سُبْحانَ الَّذى کُلَّ یَوْمٍ هُوَ فى شَأْن، سُبْحانَ الَّذى خَلَقَ ما یُرى وَ خَلَقَ ما لایُرى، سُبْحانَ الَّذى عَلِمَ کُلَّ شَىْءٍ مِنْ غَیْرِ تَعْلیمٍ. اللَّهُمَّ إنّى اسْألُکَ بِحَقِّ هذِهِ الْکَلِماتِ وَ حُرْمَتِهِنَّ أنْ تَفْعَلَ بى کَذا وَ کَذا.
و چند بار اعاده کرد تا یاد گرفتم و سپس امن و سکونى در دل من پدید آمد و از آن خوف و رعب هیچ در خاطر من نماند و هم از آن موضع به آرزویى فسیح و امیدى هر چه تمامتر روى به عبدالملک آوردم و به در سراى او رفتم و دستورى خواستم، مرا دستورى دادند، چون به عبدالملک رسیدم گفت: ساحرى آموختى که بدان استظهار چنین جرأت نمودى؟ گفتم: نه، امر و حال خود با او حکایت کردم و دعا بر خواندم، مرا امان داد و نیکى بسیار کرد و از آن بلا و محنت به برکت دعا نجات یافتم و لذّت فرج بعد از شدّت را چشیدم.»