تازه دارم کمی با کبوتر... کمی با کلمه... کمی با آسمان ِ بی اسم آشنا می شوم!... می گویند من آدم خوبی نبوده ام!... راست می گویند!... اول که بی بوریا بار آمدم... بعد گهواره به دوشی خاموش... حالا هم که تنها... چراغم اینجا و خیالم... جایی دور!... می گویند من آدم خوبی نبوده ام!... راست می گویند... من بارها به بعضی آدمها...کبوترها و شبگردها و کوچه نشین ها سلام کرده ام!... حتی گاهی بدون یک سلام خالی... از خواب انار خسته... چیزی نچیدم!... و بارها بی آنکه به شب شک کنم ،آهسته از چراغ خانه پرسیده ام که چرا از سکوت سنگ می ترسد!................
راست می گویند...من آدم خوبی نبوده ام!... سالها پیش از این... روزی دور از اندوه دی و دلگیری آذر... کبوتری نابلد... از حدس عطسه ی آسمان... به ایوان خانه ی ما آمد!... پنجره بسته بود!...من خانه نبودم!... و تمام شب باران آمده بود !... من آدم خوبی نبوده ام!... حالا می فهمی این همه هق هق ِ تاریک... تاوان کدام کلمه... کدام کبوتر ِ مُرده... و کدام آسمان ِ بی اسم است؟!…
یا صاحب کل نجوی ...یا منتهی کل شکوی....یا خیرالفاصلین...یا اول الاولین و یا اخر الاخرین...
اگر به نام تو تمام شود آغاز ترین آغازها خواهد بود...آغاز ترین آغازها...
یا خیر الفاصلین....