امام زین العابدین علیه السلام مىفرماید:
مردى با خانواده خود سوار کشتى شد در میان راه، دریا به حرکت آمد و کشتى شکست و از سرنشینان آن جز همسر آن مرد کسى نجات نیافت. زن بر تخته پارهاى قرار گرفت و موج دریا وى را به یکى از جزیرههاى اطراف دریا برد. در آن جزیره مرد راهزنى زندگى مىکرد که هر حرامى را مرتکب مىشد و به هر کار زشتى دست مىزد. ناگهان آن زن را بالاى سر خود دید به او گفت: آدمىزادى یا پرى؟ زن گفت: آدمم. آن مرد دیگر سخنى نگفت، برخاست و با زن درافتاد و قصد کرد با او درآمیزد. زن بر خود لرزید. راهزن سبب وحشت و ترس آن را پرسید. آن زن با دست اشاره کرد و گفت: از خدا مىترسم. راهزن گفت: تاکنون چنین عملى مرتکب شدهاى؟ زن پاسخ داد: به عزّتش سوگند، هرگز به چنین عملى دامن آلوده نکردهام. مرد راهزن گفت: با این که تو مرتکب چنین عمل خلافى نشدهاى از خدا مىترسى، در حالى که من این کار را به زور به تو تحمیل مىکنم، به خدا قسم من براى ترس از حقّ سزاوارتر از تو هستم.
راهزن پس از این جرقّه بیدار کننده برخاست و در حالى که همّتى به جز توبه نداشت به نزد خاندان خود روان شد. در راه به راهبى برخورد و به عنوان رفیق راه با او همراه گشت، آفتاب هر دوى آنان را آزار مىداد، راهب به راهزن جوان گفت: دعا کن تا خدا به وسیله ابرى بر ما سایه افکند وگرنه آفتاب هر دوى ما را از پاى خواهد انداخت.
جوان گفت: من در پیشگاه خدا براى خود حسنهاى نمىبینم، تا جرأت کرده از حضرتش طلب عنایت کنم. راهب گفت: پس من دعا مىکنم و تو آمین بگو. جوان پذیرفت پس راهب دعا کرد و جوان آمین گفت. در همان لحظه ابرى بر آنان سایه انداخت و هر دو در سایه ابر بسیارى از راه را رفتند. تا به جایى رسیدند که باید از هم جدا مىشدند، همین که از یکدیگر جدا شدند ابر بالاى سر جوان قرار گرفت. راهب گفت: تو از من بهترى؛ زیرا دعا به خاطر تو به اجابت رسید، اینک داستانت را به من بگو. جوان ماجراى برخورد خود را با آن زن گفت. راهب به او گفت: به خاطر ترسى که از خدا به دل راه دادى تمام گناهانت بخشیده شد، سپس مواظب باش اینک بنگر که در آینده نسبت به خداوند چگونه خواهى بود