فاطمه نخستین شهید راه ولایت است که به انگیزه بازخواهی فدک، نه فدک را مد نظر داشت که ولایت را... فاطمه با آن ناله های دردناکش، حق امام و ولی امرش را می خواست بازستاند و اگر نتوانست - که نمی توانست - باید حق را برملا سازد و مظلومیت علی را آشکار نماید و پرده از سقیفه پردازان بردارد ولی فریاد دختر معصوم پیامبر در قلب های تیره کارساز نبود، اما تاریخ، آن سخنرانی جاودانه را ثبت و ضبط کرد تا آیندگان بدانند.. بسنجند.. بفهمند.. و تصمیم بگیرند.
زهرا همو که خشمش خشم خداست، فریادش بی پاسخ ماند; نه، اشتباه نکنم، پاسخش را با سوزاندن در و شکستن پهلو دادند، آن سنگدلان جاهلی تبار.
و اکنون که حجت را بر همگان تمام کرد و نقش دفاع از ولایت را به خوبی ایفا نمود، با دلی شکسته و بدنی علیل به خانه باز می گردد; او شکایت را به خدا می برد و به پدرش، رسول خدا و چنین با خدایش راز و نیاز می کند که:
«پروردگارا; نیرو و قدرت از آن تو است و انتقام ظالمان را تو خواهی گرفت; پس به تو پناه می برم و از تو استمداد می جویم و به درگاهت روی می آورم که حق شویم را از این نااهلان بازستانی.»
زهرا مناجات می کرد و علی به او گوش می داد. شاید در دیدگان علی قطرات اشک گرد آمده بود که بر رخساره مبارکش سرازیر شود ولی خودداری می کرد تا زهرا بیش تر نرنجد; به هر حال باید زهرا را تسلی دهد و قلب شکسته اش را آرامش بخشد، به او فرمود:
«لا ویل لک بل الویل لشانئک، نهنهی عن وجدک یا ابنة الصفوة و بقیة النبوة فما امد لک افضل مما قطع عنک فاحتسبی لله ».
بدبختی برای تو نیست، برای دشمنانت است، اندوهت را برگیر و بر خویشتن سخت مگیر ای دخت برگزیده ترین انسان و ای بازمانده خاتم پیامبران. همانا آن چه خدا برای تو آماده ساخته برتر است از آن چه از تو گرفته شده، پس برای خدا بردبار باش و صبر را پیشه خود ساز.
و این سان سایه تبسمی آرام بر رخساره رنجور و بی رنگ فاطمه نقش بست چنان که تابش غروب، هنگام هجرت آفتاب در دریای تار شب بر افق آسمان. با صدایی ضعیف چونان همسه بلبلی بال شکسته در قفس تنهایی، در برابر تنها یار و یاورش، که اکنون غریبانه در خانه، زندانی شده است، پاسخ داد: «حسبی الله » خدا مرا بس است.
و این بود آغاز هجرت غریبانه زهرا، چرا که قلب، نالان.. سینه، تنگ.. زخم، ژرف.. بدن، رنجور.. پهلو، شکسته.. دیده، اشکبار و غربت در وطن، افزون بر بلا و رنج شده بود.
و چه سان سخت است و دردناک که ستمدیده ای، با بیان رسا و استدلال محکم و برهان روشن و حجت هویدا نتواند فریاد دلش را به دیگران برساند، نه به ظالمان و غاصبان حقش که به دوستان نادان و آنان که آماج فریب و نیرنگ صحنه سازان تراژدی سقیفه شده بودند و اینک که زور بر حق چیره شده بود، در پاسخ زهرا که به در خانه هایشان می رفت و آنان را به دفاع از امام زمانشان فرا می خواند می گفتند:
«اگر او زودتر به میدان آمده بود، چه کسی از علی برتر! ولی او در میان قهرمانان نبود! و قرعه به نام دیگری درآمد!»
اینان چگونه می اندیشیدند؟ و چه در سر می پروراندند؟ مگر تازه پیامبر از دنیا نرفته بود؟ و مگر علی مشغول کفن و دفن رسول خدا نبود؟ و مگر می شد بدن مبارک اشرف کائنات را بر زمین نگه دارد و از غسل و کفنش دست بردارد و به سوی چادر بنی ساعده بشتابد؟ و تازه اگر هم می رفت آیا می توانست از حق خود دفاع کند؟ و اگر دفاع می کرد آیا گوش شنوایی بود؟
این ها حقایقی بود که زهرا را رنج می داد; چنان رنجی که درد شکستن پهلو و سقط کردن محسنش در برابر آن کم رنگ می نمایاند.
آری! اگر آنان می خفتند و می آرمیدند، زهرا را آرامش نبود. چرا که اندوه را خوابی نیست. و اگر هم دیده هایش را برهم ی گذاشت خواب به دیدگانش ره نمی یافت، باید هم چنان در درد و رنج به سر برد تا قضای الهی برسد.
و اگر زهرا را رنج دردهای جسمانی بی تاب کرده بود، درد روان صدچندان، او را مضطرب و نالان می ساخت و چه دردناک تر از این که زبان در کام باشد و توان سخن گفتن نباشد. چه اندوهناک تر از این که حقش روشن و آشکار باشد و حق خواهی نیابد. چه شدیدتر و سهمگین تر از این که داد زند و دادخواهی نبیند؟!
و آیا می شود این بار سنگین را بر این قلب نازک اندوهبار بار کرد؟
و آیا زهرا - که یثربیان از فریاد سوزان و ناله دلش به تنگ آمده بودند و از علی می خواستند او را وادار کند که یا شب گریه کند و یا روز - در برابر آن همه ناملایمات جز صبر تلخ چه چاره دارد؟!
زهرا در حالی که چون شمعی سوزان آب می شد و آرام آرام به سوی ابدیت با کوله باری از شکوه، ولی با شکوه رهسپار می شد، گاهی به علی می نگریست و در رخساره مقدسش غم تنهایی می یافت و گاهی به کودکان معصومش - فرزندان رسول خدا - نگاه می کرد و یتیمی زودرس را در سیمای پاکشان مشاهده می کرد; آن ها را به خدا می سپرد که خدا آنان را بس بود، و چاره ای جز فراق جانکاه نداشت.
اینک دیگر بدن زهرا تاب تحمل آن همه رنج و اندوه را نداشت، و آن چنان ضعف بر او چیره شده بود که از درد نمی نالید; یا این که شاید دمی از روح بلند محمد در روان قدسی او تابیده بود که او را آرامش بخشد و یادآردش که: وعده دیدار نزدیک است.
و مگر نه پیامبر در واپسین لحظات عمر مبارکش به او روی کرد و گفت: از هجرت من نالان مباش که تو نخستین کسی باشی که به من بپیوندی! پس حال که ساعاتی چند به دیدار پدر باقی نمانده، جا ندارد که زهرا برنجد و برای علی - بیش از این - از ظلم روزگار گلایه کند! ولی شاید بیش تر به حال علی می گریست که پس از او سال های زیاد، باید غریب وار زندگی کند; همو که از صف آرایی تمام اعراب هراس ندارد و با ضربه های ذوالفقارش بینی یلان عرب را بر خاک می مالد و برق شمشیرش دل شیر ژیان را می لرزاند; امروزه برای نگهداری اسلام چاره ای جز سکوت ندارد. «فصبرت و فی العین قذی و فی الحلق شجی » او با این که میراث خود را در دست نااهلان می بیند باید صبر کند تو گویی که استخوان در گلویش گیر کرده است.
هان! وقت هجرت زهرا فرا رسیده و اینک گل زیبای نبوت پژمرده می شود. تمام مدت عمرش در این دنیای ستم و زور، هیجده سال است یعنی تازه فروغ جوانی تابیده و گل وجودش شکفته که باید رخت بربندد و غروب کند.
هیجده سال است که زهرا در باغ وجود انسانی، هم چون گلی خوشبو و مقدس که از نور سرمدی تابشی چون تابش محمد دارد، و از سرشت پاک جاودانه خاتمیت، روانش با عطر محمدی عجین شده است، چنین می زیسته و اکنون در عنفوان جوانی و در آغاز زندگانی، زندگی جاودانه را آغاز می کند و چون نفس مطمئنه ای به سوی پروردگارش با قلبی شکسته ولی آرام بازمی گردد، او از خدا راضی و خدا از او راضی است، به سوی او می رود تا در روز رستاخیز در برابر تمام کائنات، از دشمنانش انتقام بگیرد و دوستان و پیروانش را به سوی بهشت موعود فرا خواند.
«یا ایتها النفس المطمئنة ارجعی الی ربک راضیة مرضیة، فادخلی فی عبادی وادخلی جنتی ».
فرا رسیدن غروب گل محمدی را به پیشگاه فرزند داغدیده اش ولی الله الاعظم ارواحنا فداه و سیل پیروان درگاهش که در غم جانسوز آن حضرت دیده هایشان روان و قلوبشان نالان است، تسلیت عرض می کنیم و انتظار داریم هرچه زودتر آن منتقم حقیقی از پشت پرده غیبت بیرون آید و انتقام مادرش را از غاصبان و ستم گران باز گیرد.
والسلام