آمدم حال تو را از در و دیوار بپرسم. ای سفر کرده جاوید من، ای مادر خوبم. آمدم بر غمِ بی مادری ام زار بگریم. آمدم باز که سر بر در این خانه بکوبم.
آه ای ظلمت سنگین پر اندوه. نیک دانی که چه شبها لب او گرم دعا بود؟ آخ ای خانه خورشید، گواهی. که به هر لحظه به لبهای زنی غمزده گلبانگ خدا بود.
وای، وای ای در و دیوار که این گونه خموشید بدانید، آنکه یک عمر پر از حادثه مهمان شما بود، آنکه کوچید از این خانه به سرمنزل جاوید، پای تا سر همه آئینه ایمان و صفا بود...
آه ملکها، آه ای همه وسعت تاریکیِ شبهای مدینه بدانید... بدانید که در گوشهی سجادهی مادر، همه نور خدا بود و همه درد ولا بود. به هر دور تسبیح که چرخید، همهْ عالم و آدم، در آن سوزِ دعا بود.
آمدم مادر خوبم، آمدم تا که به خود بار دگر زهر یتیمی بچشانم. آمدم تا که به یاد تو شبی زار بگریم. تا که شرح غم بیمادری ام را، به فضا و در دیوار بگویم.
آمدم تا که پیشانی خود را، چو تو برخاک عبادت بگذارم. گل اشکی بفشانم، آبی از دیده ببارم...
آمدم باز که سر بر در این خانه بکوبم، آمدم بر غم بی مادریم زار بگریم...
آه ای مادر غمها، آه ای مادر خوبم...
تا آن روز، اگر کسی نتوانسته بود ناله ی شبهای علی (علیه السلام) را در نخلستانها بشنود؛ پای جنازه ی فاطمه (علیهاالسلام) امّا شنید. جگرش می گداخت و اشک می ریخت. می سوخت از اینکه هیچ کس برای دفاع از فاطمه اش برنخواست. هیچ کس به خاطر دختر رسول خدا، حاضر نشد یک سیلی بخورد! می سوخت چون فاطمه اش خیلی «جوان» بود.
هنوز هفتاد هشتاد روز از شهادت پیامبر (صلی الله علیه و آله) نگذشته بود. امّا آمدند و گفتند: «مردم یادشان رفته! چرا علی خودش نمی آید از حق خودش دفاع کند؟ علی خودش باید دست به کار شود!» فاطمه (علیهاالسلام) بر پهنه ی تاریخ فریاد کشید که: «مَثَلُ الإمام مَثَل الکَعبَه: حال که مردم به او پشت کرده اند، علی فریادِ چه بزند؟ کدام گوشِ پنبه ای را شنوا کند! مردم باید سراغ امام بروند نه امام.»
این فقط قصه نیست که بنشینید و به یکی بود و یکی نبودم گوش کنید. اصلاً، سیاه مشقهای من را، هر چقدر دوست دارید بخوانید، بسوزید، حس کنید، اگر چشمانتان هم تَر شد، اشکالی ندارد. فقط شما را به خدا، به این سوال فکر کنید که «چرا فاطمه اینقدر جوان پرکشید؟!». «چرا اینقدر لاغر شده بود؟!». ناحِلَت الجسم شده بود. مُنهَدَّت الرکن شده بود. در توصیفش، نوشته اند: «کالشَّبَه» یعنی به قدری لاغر شده بود که در بسترِ خواب، به شَبَهی می مانْد.
امروزش با دیروزش فرق می کرد. زنهای مدینه می آمدند و سوال می کردند: «خانم، بیماری شما چیست که اینقدر شما را از پای در آوردهاست؟» می فرمود: «بیماری من، تنها از تنم نیست. بلکه می سوزم از ظلمی که به «علی» رفته است. «پرواز پدرم» و «ظلم به علی»، این دو، جسمم را کاهانده است.»
گفتند: «ای کاش پدر بزرگوارت، جریان ولایت امیرالمومنین را تمام می کرد که اختلافی پیش نیاید و خیال مردم راحت شود!» فاطمه (علیهاالسلام) پاسخ داد: «هل تَرَک أبی عُذرٍ بَعد غدیر؟ مگر غدیر نبودید که پدرم فریاد زد و تا پایان، پایش ایستاد؟ مگر پدرم عذری گذاشت؟»
هنوز هفتاد هشتاد روز از شهادت پیامبر (صلی الله علیه و آله) نگذشته بود. امّا آمدند و گفتند: «مردم یادشان رفته! چرا علی خودش نمی آید از حق خودش دفاع کند؟ علی خودش باید دست به کار شود!» فاطمه (علیهاالسلام) بر پهنه ی تاریخ فریاد کشید که: «مَثَلُ الإمام مَثَل الکَعبَه: حال که مردم به او پشت کرده اند، علی فریادِ چه بزند؟ کدام گوشِ پنبه ای را شنوا کند! مردم باید سراغ امام بروند نه امام.»
این ها بود که دانه دانه، جواهرات چشمهای فاطمه (علیهاالسلام) را بیرون می کشید. که با چهار کودک بیاید و کنار بقیع، زار بزند. چون با تمام وجود حس می کرد که بشریّت، فقط و فقط سی سال فرصت دارد که از دریای معرفت و عدل و علم اولین و آخرین «علی» استفاده کند. ولی افسوس که بیست و پنج سال خانه نشینی در راه است و پنج سال باقی مانده هم به جنگ! بعد از آن هم، بشریت، برای همیشه حسرت وجود «علی» را خواهد کشید.
پس صدیقه طاهره (علیهاالسلام) از درون می سوخت. و کنار قبر پیامبر (صلی الله علیه و آله) ناله می زد: یا رسول الله! بابا! به خدا بعد از تو تنها شده ام. بابا! برخیز و ببین مردم جواب سلام علی را هم نمی دهند. بابا! فاطمه زائری برای قبر خودش نمی خواهد فقط دعا کن زودتر پیشِ تو بیاید!» علی (علیه السلام) هم در غم از دست دادن چنین فاطمه ای باید این چند روز، چند سالی پیر شده باشد!
گفتند: «ای کاش پدر بزرگوارت، جریان ولایت امیرالمومنین را تمام می کرد که اختلافی پیش نیاید و خیال مردم راحت شود!» فاطمه (علیهاالسلام) پاسخ داد: «هل تَرَک أبی عُذرٍ بَعد غدیر؟ مگر غدیر نبودید که پدرم فریاد زد و تا پایان، پایش ایستاد؟ مگر پدرم عذری گذاشت؟»
پای جنازه ی فاطمه (علیهاالسلام)، مرور کرد تمام آن روزهای زیبای گذشته را. که رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نزد فاطمه (علیهاالسلام) آمد و فرمود: «فاطمه جان، این دیگر عبدالرحمن عوف و دیگری با آن وعده های آنچنانی نیست. این «علی» است به خواستگاریت آمده است!» فاطمه ی جوان، نرگس چشم هایش را به زمین دوخت و فقط یک جمله فرمود: «آیا خدا و شما پدر راضی خواهید بود؟ أ رَضِی الله لِی و رَسولُه؟»
همین دیروز بود که پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) پرسید: «علی جان، فاطمه را چطور یافتی؟» و فقط یک جمله جواب شنید: «بهترین همراه برای اطاعت خدا!»
تا آن روز، اگر کسی نتوانسته بود ناله ی شبهای علی را در نخلستانها بشنود؛ پای جنازهی فاطمه امّا شنید...
می خواهم «نوشته» را تمام کنم اما چه کنم که دلم نمی آید.
حضرت فاطمه و پیامبر (سلام الله علیهما) نشسته بودند که جبرئیل آمد. کمی بعد، پیامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «فاطمه جان! می دانی جبرئیل چه می گوید؟» فاطمه (علیهاالسلام) سر را پائین انداخت و پاسخی نداد. پیامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «خداوند علیّ اعلی می فرماید: سلام مرا به فاطمه برسان و بگو هر حاجتی دارد بخواهد که برآورده می کنم!»
فاطمه (علیهاالسلام) قدری فکر کرد و فرمود: «لا حاجَهَ لِی غَیر النَّظر إلی وجهِهِ الکریم: حاجتی ندارم جز اینکه بتوانم صورت زیبای خدایم را ببینم.»
فدای قلبت ای مادر غمها، مادر خوبم،
و اشکهایت یا علی...