معاویه به ضرار گفت: على را برایم توصیف کن، ضرار گفت: مرا از این برنامه معاف بدار، معاویه گفت: هیچ راهى جز توصیف على ندارى، ضرار گفت: اکنون که ناچارم مىگویم:
به خدا قسم، شناخت على از درک عقل و اندیشه ما بسیار دور بود. بر همه چیز توان داشت، گفتارش میزان شناخت حق و باطل بود و جز به عدالت حکمى از حضرتش صادر نگشت.
از سراسر وجود او دانش و علم مىریخت و تمامى نواحى هویّت و ماهیّتش گویاى حکمت بود.
از دنیا و شکوهش وحشت داشت و با تاریکى شب انسى عجیب برقرار مىکرد اشکش به خاطر ترس از عظمت حق، فراوان بود.
همیشه در اندیشه و تفکّر به سر مىبرد و لباس زبر و خشن را دوست داشت و غذایش را جز نان جوین و مواد بسیار عادى که لذّتى در آن نبود چیزى تشکیل نمىداد.
به هنگامى که بین ما بود با ما فرقى نمىکرد. از جواب هر خواسته مشروعى که داشتیم امتناع نداشت، وقتى از او دعوت مىکردیم اجابت مىفرمود.
به خدا قسم با این که به او نزدیک بودیم و او هم با ما نزدیک بود، ولى انگار از عظمت و بزرگىاش یاراى سخن گفتن با او را نداشتیم.
اهل دین را فوق العاده گرامى مىداشت و با افتادگان نشست و برخاست مىنمود.
در زمان حکومتش هیچ قدرتمندى از ترس عدالتش جرأت اعمال زور و سلطهاش را نداشت و هیچ ضعیفى از رسیدن به عدل على مأیوس نبود.
خدا را به شهادت مىطلبم که شاهد شبهاى على بودم، زمانى که پرده تاریک شب به رخسار جهان در مىافتاد و ستارگان در آسمان دنیا به جلوهگرى مىنشستند، او محاسن خود را به دست مىگرفت و چون آدم مار گزیده به خود مىپیچید و چون انسان غصهدار اشک مىریخت و مىگفت: دنیا برو غیر مرا گول بزن. خود را به من عرضه مکن و براى جلب من، متوسّل به هفت قلم آرایش مشو. چه دور است، چه دور است که بتوانى مرا فریب دهى، من تو را سه طلاقه کردهام و جاى هیچگونه رجوعى براى تو باقى نگذاشتهام مدّت تو بسیار کوتاه و خطرت براى فرزند آدم بزرگ است و عیش و خوشیت اندک.
آه که توشهام براى سفر آخرت کم است واى که عبادتم براى دفع وحشت از راهى که در پیش دارم اندک است.
ناگهان معاویه گریست و گفت: خدا رحمت کند ابوالحسن را؛ که به خدا قسم این چنین بود. سپس گفت: اى ضرار! حزن و اندوهت نسبت به او چگونه است؟ گفت: مانند کسى که فرزندش را در لانهاش سر بریده و گریه گلوگیر او شده و از غصه آرام نمىگیرد و اندوهش به پایان نمىرسد!!