مردى در بنىاسرائیل چهل سال کارش دزدى بود. روزى عیسى با عابدى از عبّاد بنىاسرائیل که از یاران و ملازمان بود بر او گذشت در حالى که عابد پشتسر عیسى در حرکت بود، دزد پیش خود گفت: این پیامبر خداست و در کنار او یکى از حواریین است،
اگر من هم با آنان حرکت کنم نفر سوم آنها خواهم شد، پس به دنبال آنان به راه افتاد، مىخواست به دوست عیسى نزدیک شود؛ امّا سخت خودش را خوار شمرد و گفت: من کجا و او کجا. آن حوارى با مشاهده آن مرد با خود گفت: شخصیّتى مثل من نباید با او در حرکت باشد پس او را عقب انداخت و خود در کنار عیسى قرار گرفت. مرد دزد در حرکتش تنها شد، خداوند به عیسى وحى کرد: به هر دو نفر اینان بگو اعمال خود را از سر بگیرند، امّا حوارى به خاطر عجبى که کرد، اعمالش حبط شد و اما دیگرى را به خاطر خوار شمردن نفسش بخشیدم. عیسى این واقعه را به هر دو گفت و دزد را با خود همراه کرد. او نیز با جبران گذشته خود، از اصحاب و یاران عیسى شد