«خلیل،آن دوست مهربان برای همه،یکدل با همه دلها و هم نفس با همه نگاه های خوب،آن معنی شیوا و پر جذبه که امروز می زیست،اما دل به جغرافیای معنوی دیگری داشت.جغرافیای عشق و جنون که انگار امروز چیزی جز غبار ستوران برخاسته از سم ستوران پر پرخاش از آن بر جای نمانده است.سواران و ستورانی که با نام عشق به مصاف مهر می روند و به جای روشنایی و نور،غبار و تاریکی از خود بر جای می گذارند.
خلیل دو منظر داشت : سالکی پر دوام و پر قوام از تبار یارستان که خود را طالبان راه حقیقت می دانند و دیگری مغنی و نغمه سرای وادی عشق و مهر و فرزانگی،می دانم که این دو منظر در وجود او به یگانگی رسیده بود.ترنم دلشدگان وادی دوست او را در نوجوانی به سوی خود کشید و به سوی تنبور،این ساز برجای مانده از نیاکان،ساز مقدس و پر جذبه و پر رمز و راز.راهی کوه ها و کومه ها و زیارتگاه ها شد تا مگر جنبه های پنهان و سحر انگیز آوازها و کلامهای جویندگان و راهیان راه حقیقت را دریابند.به پردیور رفت،درنگ کرد : این سوی یا آن سوی پل؟! به یاران پیوست.دردهای شاه خوشین لرستانی،سلطان اسماق برزنجه ای،بابا یادگار،بابا نااووس،بابا جلیل و دیگر اکابر ناحیه سحرانگیز اورامان را نوشید.و به تنبور،این ساز جلالی که میرفت سخیف و خوار شود،اعتباری روزافزون بخشید.اعتباری که هم از نیاکانش به ارث رسیده بود و هم به دانشکده ی موسیقی رفت.نمی دانم برای چه؟!چه قدر کوچک است این دانشکده ی موسیقی در مقابل بزرگی مدارس مهر اورامان و بزرگی خنیاگران نغمه سرای عشق و فرزانگی در کوهستان های سرد کردستان که به اکسیر عشق یاران در کومه های جمع گرم می شد،چنان گرم و گداخته که گاه شعله های آتش و ذغال های گداخته ی اجاق،راه تسلیم می سپردند.مدرسه ی عشق آنجا بود که خلیل آن را دریافت.دوست را دریافت.مهر را و تغنی را و خنیاگری را.او توانست در این سالها مجموعه ی عظیمی از نغمه ها،حکایتها،رویاها و مقامها را دریابد.از مجموعه ی عاستادان و پیران و مرشدان توشه برچیند و بسیاری از رشته های به هم ناپیوسته ی موسیقی،ادبیات،اعتقادات و رویاهای پراکنده پیروان حقیقت در جبال پر وهم اورامان را به هم پیوند زند.این پیوند هم در قلمرو مقابله نسخه های نامه سرانجام،این یادگار آیینی یارستان بود، و هم در قلمروی تکه های جدا افتاده و پرتاب شده به این سوی و آن سوی از مقامهای تنبور و کلامهای آیینی و هم در قلمروی ساخت و ساز تنبور،کوکها،دستان بندی و شیوه های اجرایی آن.او برای پژوهندگان عرصه های دوستی و معرفت و خنیاگری یک منبع استوار و غیرقابل انکار شده بود،اما هنوز جستجوگر بود.حیف!!!حیف از آن بنیاد استوار ،حیف از آن نگاه استوار و حیف از آن همه پی جویی و جستجو!همه رفت.همه بر باد شد.همه سوخت و همه خاکستر شد.او در آتشی سوخت که نیاکان و یارانش آن را در هنگامه ی وجد و شور و جذبه به سخره می گرفتند و به سان لعبتکی فروزان و آتشین،لیک پاک و مقدس و سحر آمیز ،بر زبان و دهان و تن و جان می گذاشتند و بر آن بوسه می زدند تا مگر خود را از آتش سوزاننده تر درون رها سازند!
خلیل رهسپاره بود و زندگی در گرو عشق و مهر آوازه و نغمه و آیینه گذاشته بود.کسی که در گردباد عشق و شور و جنون گرفتار آید،راه خلاص ندارد.خلیل از آتش برآمد،خود آتش بود و سرانجام در آتش فرو شد!»