شیخ کبیر ابو عبداللّه محمّد بن الخفیف گفته:
یکبار شنیدم که در مصر پیرى و جوانى به مراقبت نشسته اند بر دوام، آنجا رفتم دو شخص را دیدم روى به قبله کرده سه بار سلام کردم، جواب ندادند؛ گفتم: به خداى بر شما که سلام مرا جواب دهید.
آن جوان سر برآورد و گفت: یابن خفیف! دنیا اندک است و از این اندک اندکى مانده است، از این اندک نصیب بسیار بستان. یابن خفیف! مگر فارغى که به سلام ما مىپردازى.
این بگفت و سر فرود برد و من گرسنه و تشنه بودم، گرسنگى را فراموش کردم، توقف کردم و با ایشان نماز پیشین گزاردم و نماز دیگر گزاردم و گفتم: مرا پندى ده. گفت: یابن خفیف! ما اهل مصیبتیم، ما را زبان پند نبود، کسى باید که اصحاب مصیبت را پند دهد.
سه روز آنجا بودم با خود گفتم: چه سوگند دهم تا مرا پندى دهند. آن جوان سربرآورد و گفت: صحبت کسى طلب، که دیدن او تو را از خداى یاد دهد و هیبت او بر دل تو افتد و تو را به زبان فعل پند دهد نه به زبان گفتار !!