شیخ بهائى (رضواناللهعلیه) در کشکول ذکر نموده که مرگ شخصى از ثروتمندان فرا رسید، در حال احتضار به او شهادتین تلقین کردند، او در عوض، این شعر را خواند:
یا رُبَّ قائِلَةٍ وَ قَدْ تَعِبَتْ
أینَ الطَّریقُ اِلى? حَمّامِ مَنْجابٍ
و سبب خواندن شعر به جای شهادتین آن بود که روزى زن عفیفه خوش صورتى از منزل خود در آمد که به حمامِ معروف "منجاب" برود.
پس راه حمام را پیدا نکرد و از راه رفتن خسته شد، مردى را بر درِ منزلى دید از او پرسید که حمام منجاب کجا است؟
او اشاره کرد به منزل خود و گفت حمّام این است. آن زن به خیال حمام داخل خانه آن مرد شد. آن مرد فوراً در را بر روى او بست و خواست که با او زنا کند.
آن زن بیچاره دانست که گرفتار شده و چاره ندارد جز آنکه به تدبیر، خود را از چنگ او خلاص کند. لاجرم اظهار کرد کمال رغبت و شادی خود را به این کار و آنکه من چون بدنم کثیف و بدبوست که مى خواستم به حمام بروم ، خوب است که یک مقدار عطر و بوى خوش براى من بگیرى که من خود را براى تو خوشبو کنم و قدرى هم غذا بگیرى که با هم بخوریم ، و زود بیا که من مشتاق تو هستم.
آن مرد چون کثرت رغبت آن زن را به خود دید مطمئن شد. او را در خانه گذاشت و براى گرفتن عطر و غذا از خانه بیرون رفت . چون آن مرد پا از خانه بیرون گذاشت آن زن از خانه بیرون رفت و خود را خلاص کرد. چون مرد برگشت زن را ندید و به جز حسرت چیزى عایدش نشد.
الحال که آن مرد در حال احتضار است در فکر آن زن افتاده و قصه آن روز را در شعر عوض کلمه شهادت مى خواند.
اى برادر در این حکایت تأمّل کن و ببین چگونه اراده یک گناه این مرد را به هنگام مرگ، از شهادتین منع کرد در حالى که کارى جز قصد زنا به آن زن نداشت.
منازل الآخره؛ حاج شیخ عباس قمی