تعدادى از نمایندگان قبائل اطراف مدینه براى تضعیف و کم کردن نیروى اسلام و انتقام گرفتن از مسلمانان به حیله و خدعه وارد شهر شده به محضر پیامبر اسلام مشرف گشته و گفتند: اى پیامبر حق دلهاى ما مجذوب اسلام شده و محیط ما براى قبول اسلام مهیاست، ضرورت دارد عدهاى از اصحاب خود را همراه ما بفرستید که در میان قبائل تبلیغ دین کنند، قرآن به ما بیاموزند و ما را با حلال و حرام خدا آشنا سازند.
پیامبر از نظر ظاهر مسئولیت داشت به دعوت این گروه که نمایندگان قبائل بزرگ بودند پاسخ دهد به این خاطر دستهاى را به فرماندهى (مرئد) همراه نمایندگان قبائل به آن نقاط مورد نظر فرستاد.
این گروه تبلیغى همراه نمایندگان قبائل از مدینه بیرون رفتند و به تدریج از قلمرو قدرت و حکومت مسلمانان دور شدند تا به نقطهاى معروف به رجیع رسیدند در آنجا نمایندگان قبائل نیات پلید خود را آشکار نموده و به کمک قبیله هذیل تصمیم گرفتند که افراد اعزامى را دستگیر و سپس نابود کنند!
گروه تبلیغى در آن نقطه در حالى که دستههاى مسلح خائن آنان را محاصره کرده بودند، پناهگاهى جز قبضههاى شمشیر خود نداشتند، از این جهت دست به قبضه هاى شمشیر برده آماده دفاع شدند ولى دشمنان سوگند یاد کردند که ما قصدى جز دستگیرى شما نداریم و منظور ما این است که شما را زنده به مقامات قریش تحویل دهیم و در برابر آن مبلغى پول از آنان بگیریم.
مبلغان به یکدیگر نگریستند و بیشتر آنان تصمیم گرفتند که با دشمن به جنگ برخیزند و به آنان اعلام داشتند: ما از مشرک و بتپرست پیمان نمىپذیریم، سپس دست به اسلحه بردند و مردانه در راه دفاع از اسلام و تبلیغ فرهنگ حق نبرد کردند و جان خود را در راه خداوند فدا کردند.
تنها سه نفر به نامهاى زیدبندثنه، خبیب عدّى و طارق شمشیرها را غلاف و تسلیم شدند، طارق در نیمه راه از تسلیم شدنش پشیمان شد، دست از بند رها کرد و به سوى دشمن حمله برد، دشمنان عقب نشستند و با پرتاب سنگ او را از پا در آورده همانجا به خاک سپردند.
ولى دو اسیر دیگر به مقامات رسمى کفار مکه سپرده شدند تا در برابر آنان دو اسیرى که از قبیله اسیر کنندگان بودند آزاد شوند.
صفوانبنامیه که پدرش در جنگ بدر به قتل رسیده بود زیدبندثنه را خریدارى کرد تا انتقام پدر را با کشتن یک مبلغ اسلامى بگیرد، قرار بر این شد که در یک اجتماع با عظمت زید را به دار بیاویزند، چوبهدار، در تنعیم محل مقدس که براى عمره مفرده احرام مىبندند نصب شد، قریش و هم پیمانان آنان آمدند و در آن نقطه جمع شدند، محکوم کنار چوبهدار ایستاده و دقایقى بیشتر از عمرش باقى نمانده بود، ابوسفیان فرعون مکه که دست پلیدش پشت پرده همه حوادث کار مىکرد رو به زید نمود و گفت: تو را به خدائى که به او ایمان دارى سوگند مىدهم آیا مىخواهى محمد به جاى تو کشته شود و تو آزاد شده به خانه و کاشانه نزد اهل و عیالت برگردى؟
زید با کمال شجاعت و صلابت گفت: من هرگز راضى نمىشوم خارى به پاى پیامبر فرو رود گرچه به بهاى آزادى من تمام شود.
پاسخ زید حال ابوسفیان را منقلب ساخت و از کثرت عشق یاران پیامبر به آن انسان والا شگفت زده شد و گفت در همه عمرم یاران کسى را مانند محمد نیافتم که تا این اندازه فداکار و عاشق باشند.
چیزى نگذشت که زید بالاى دار رفت و مرغ روحش به سوى حریم قرب دوست به پرواز آمد و در راه دفاع از کیان اسلام به خاطر و مشت زدن به دهن دشمن و مبارزه با شرک و بتپرستى به شرف شهادت رسید.
نفر دوم خبیب مدتها در بازداشتگاه اسیر بود، شوراى مکه تصمیم گرفت که او را نیز در تنعیم به دار بزند، مراسم به دار آویختن آماده شد، خبیب در کنار چوبه دار از قاتلان مهلت خواست که دو رکعت نماز بخواند، دو رکعت را در کمال اختصار به جاى آورد، سپس رو به سران مکه کرد و گفت: اگر نبود که گمان کنید من از مرگ بیم و هراس دارم بیش از این نماز مىخواندم و رکوع و سجده نمازم را طولانى مىکردم، آنگاه رو به جانب حق کرد و گفت: خدایا ما به مأموریتى که از سوى پیامبر داشتیم عمل کردیم، فرمان به دار کشیدنش صادر شد چون بر سر دار قرار گرفت گفت: خدایا شاهدى که یک دوست در اطراف من نیست که سلامم را به پیامبر برساند، خدایا تو سلام مرا به او برسان، حالات این انسان ملکوتى و فداکار ابوعقبه را که از سران شرک بود خشمگین ساخت تا جائى که از جاى برخاست و ضربتى به پیکر خبیب زد و او را شهید کرد. «1»
اظهار حق در برابر ستمکار کمنظیر
حره دختر حلیمه سعدیه فانى در ولایت امیرمؤمنان است که با زبان الهى و ملکوتى خود که وصل به دریائى که ایمان به خدا بود در برابر ستمگرى کمنظیر و خونریزى خائن و سفاکى بىباک به جهاد و اظهار حق و پاسدارى از ولایت برخاست. هنگامى که بر حجاج وارد شد، حجاج پرسید: تو حره دختر حلیمه سعدیه هستى، حره گفت: فراست و تیز هوشى از غیر مؤمن؟!
حجاج گفت: خدا تو را به اینجا آورد، مىگویند: تو على را از ابوبکر و عمر و عثمان بالاتر و برتر مىدانى گفت آنان که این مطلب را از قول من نقل مىکنند دروغ مىگویند، من على را فقط از اینان برتر نمیدانم، حجاج گفت: دیگر از چه کسانى او را برتر میدانى؟
گفت: از آدم، نوح، لوط، ابراهیم، موسى، داود، سلیمان، و عیسى بنمریم (ع).
حجاج گفت: واى بر تو! او را از صحابه و هشت پیامبر بزرگ برتر میدانى؟ اگر اقامه دلیل ننمائى سرت را از تنت جدا مىکنم. حره گفت: خدا در قرآن او را بر این پیامبران مقدم داشته، من از پیش خود نگفتم، خدا درباره آدم مىفرماید:
وَ عَصى آدَمُ رَبَّهُ فَغَوى: «2»
آدم از خواسته خدا که نزدیک نشدن به درخت بود روى برگرداند در نتیجه ناکام شد.
و در حق على مىفرماید:
وَ کانَ سَعْیُکُمْ مَشْکُوراً: «3»
و کوشش و تلاشتان مقبول درگاه خدا قرارگرفته است.
حجاج گفت: آفرین به چه دلیل او را بر نوح و لوط ترجیح مىدهى؟ گفت: خدا درباره آن دو پیامبر گفته است:
ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا لِلَّذِینَ کَفَرُوا امْرَأَتَ نُوحٍ وَ امْرَأَتَ لُوطٍ کانَتا تَحْتَ عَبْدَیْنِ مِنْ عِبادِنا صالِحَیْنِ فَخانَتاهُما فَلَمْ یُغْنِیا عَنْهُما مِنَ اللَّهِ شَیْئاً وَ قِیلَ ادْخُلَا النَّارَ مَعَ الدَّاخِلِینَ: «4»
خدا براى کافران زن نوح و زن لوط را مثل زده که تحق سرپرستى و زوجیت دو بنده شایسته از بندگان ما بودند ولى در امر دین و دیندارى به آن دو بنده ما خیانت ورزیدند و آن دو پیامبر چیزى از عذاب خدا را از آن دو زن برطرف نکردند.
و هنگام مرگ به آن دو گفته شد: وارد شوندگان به آتش وارد آتش شوید.
ولى همسر على فاطمه است که خدا با خوشنودى او خوشنود مىگردد و از خشم او به خشم مىآید.
حجاج گفت: آفرین، به چه دلیل او را از ابراهیم برتر میدانى؟
گفت: خدا درباره ابراهیم گفته:
وَ إِذْ قالَ إِبْراهِیمُ رَبِّ أَرِنِی کَیْفَ تُحْیِ الْمَوْتى قالَ أَ وَ لَمْ تُؤْمِنْ قالَ بَلى وَ لکِنْ لِیَطْمَئِنَّ قَلْبِی: «5»
و یاد کن هنگامى که ابراهیم گفت: پرودگار را به من بنمایان که چگونه مردگان را زنده مىکنى؟ خدا فرمود: آیا به قدرتم نسبت به زنده کردن مردگان ایمان نیاوردهاى، گفت چرا ولى مشاهده این حقیقت را با دو چشم خواستم تا قلبم آرامش یابد.
ولى مولایم امیرمؤمنان فرمود:
«لو کشف الغطاء ما ازدرت یقیناً:»
اگر پردهها از چهره همه حقایق هستى کنار رود بر یقینم نمىافزاید و این سخن را نه کسى قبل از او گفت و نه پس از او.
حجاج گفت: آفرین چرا او را بر موسى مقدم دارى؟
گفت خداوند در حق موسى فرموده:
فَخَرَجَ مِنْها خائِفاً یَتَرَقَّبُ: «6»
پس موسى ترسان و نگران در حالى که حوادث تلخى را انتظار مىکشید از شهر بیرون رفت.
اما فرزند ابوطالب شب هجرت پیامبر که معروف به لیله المبیت است، در بستر پیامبر آرمید و هیچ هراسى به او راه نیافت و خدا دربارهاش فرمود:
مِنَ النَّاسِ مَنْ یَشْرِی نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللَّهِ: «7»
و از مردم کسى است که جانش را براى خوشنودى خدا مىفروشد و خدا به بندگان مهربان است.
حجاج گفت: آفرین بر تو، چرا على را بر داود و سلیمان ترجیح مىدهى، گفت: خدا او را برتر دانسته، در کتابش مىگوید:
إِنَّا جَعَلْناکَ خَلِیفَةً فِی الْأَرْضِ فَاحْکُمْ بَیْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ وَ لا تَتَّبِعِ الْهَوى فَیُضِلَّکَ عَنْ سَبِیلِ اللَّهِ إِنَّ الَّذِینَ یَضِلُّونَ عَنْ سَبِیلِ اللَّهِ: «8»
اى داود و همانا تو را در زمین جانشین و نماینده خود قرار دادیم پس میان مردم به حق داورى کن و از هواى نفس پیروى منما که تو را از راه خدا منحرف مىکند.
حجاج پرسید: این آیه اشاره به کدام قضاوت داود دارد؟
گفت: مردى مالک باغ انگورى بود و دیگرى گوسپند داشت، گوسپندان به باغ انگور رفته و آنجا چریدند، این دو مرد نزد داود شکایت برند داود چنین قضاوت کرد که: گوسپند را بفروشند و پول آن را در بهبود سازى باغ هزینه کنند تا به صورت اول باز گردد، سلیمان فرزند داود گفت: پدر از شیر گوسپندان به صاحب باغ دهند تا باغ را آباد کند خدا فرموده:
فَفَهَّمْناها سُلَیْمانَ: «9»
ما آن را به سیلمان تفهیم کردیم.
اما امیرمؤمنان فرموده: از من بپرسید از مطالب فوق عرش، از من بپرسید درباره زیر عرش، از من بپرسید پیش از آن که مرا از دست بدهید و از دیدارم محروم شوید.
و نیز روز فتح خیبر به محضر پیامبر شرفیاب شد، رسول خدا به حاضرین فرمود: برترین شما، داناترین شما و بهترین قضاوت کننده شما على است.
حجاج گفت آفرین چرا او را از سلیمان برترى دانى؟
گفت: سلیمان از خدا خواست:
رَبِّ اغْفِرْ لِی وَ هَبْ لِی مُلْکاً لا یَنْبَغِی لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدِی: «10»
پروردگارا حکومتى به من بخش که پس از من سزاوار هیچ کس نباشد ولى على (ع) فرمود: اى دنیا من تو را سه طلاقه کردهام و نیازى به تو ندارم، آنگاه این آیه دربارهاش نازل شد:
تِلْکَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذِینَ لا یُرِیدُونَ عُلُوًّا فِی الْأَرْضِ وَ لا فَساداً وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِینَ: «11»
آن سراى پر ارزش آخرت را براى کسانى قرار مىدهیم که در زمین هیچ برترى و تسلطى و هیچ فسادى را نمىخواهند و فرجام نیک براى پرهیزکاران است.
حجاج به او آفرین گفت و از او پرسید چرا او را از عیسى برتر میدانى؟
گفت: خدا درباره عیسى گفته:
إِذْ قالَ اللَّهُ یا عِیسَى ابْنَ مَرْیَمَ أَ أَنْتَ قُلْتَ لِلنَّاسِ اتَّخِذُونِی وَ أُمِّی إِلهَیْنِ مِنْ دُونِ اللَّهِ قالَ سُبْحانَکَ ما یَکُونُ لِی أَنْ أَقُولَ ما لَیْسَ لِی بِحَقٍّ إِنْ کُنْتُ قُلْتُهُ فَقَدْ عَلِمْتَهُ تَعْلَمُ ما فِی نَفْسِی وَ لا أَعْلَمُ ما فِی نَفْسِکَ إِنَّکَ أَنْتَ عَلَّامُ الْغُیُوبِ ما قُلْتُ لَهُمْ إِلَّا ما أَمَرْتَنِی بِهِ: «12»
و عرصه هولانگیز قیامت را یاد کنید هنگامى که خدا به عیسىبنمریم مىفرماید: آیا تو به مردم گفتى که مرا و مادرم را به عنوان دو معبود به جاى خدا انتخاب کنید؟ مىگوید منزه و پاکى مرا چنین قدرتى نمىباشد که آنچه را حق من نیست بگویم، اگر آن را گفته باشم یقیناً تو آن را میدانى، تو از آنچه در جان و روح و باطن من است آگاهى و من از آنچه در ذات توست بىخبرم زیرا تو بر نهانها بسیار دانائى، جز آنچه را تو به من فرمان دادى به مردم نگفتم.
عیسى قضاوت درباره کسانى که او و مادرش را خدا دانستند به قیامت واگذاشت ولى على (ع) کسانى را که درباره او غلو کردند محاکمه نمود و به کیفر رسانید.
اینها فضائل و مناقب على است و دیگران را با او جاى قیاس نیست.
حجاج او را تحسین نمود و گفت: سئوالات مرا خوب پاسخ گفتى وگرنه تو را مجازات مىکردم. «13»
بیان حقایق در برابر امویان
سلیمان عبدالملک در حالى که عازم مکه بود به مدینه وارد شد و چند روزى را در آن شهر اقامت گزید. پرسید در مدینه کسى هست که یکى از اصحاب پیامبر را درک کرده باشد؟ به او گفتند: ابو حازم.
دنبال او فرستاد تا وارد بر سلیمان شد، سلیمان بن عبد الملک به او گفت: اى ابو حازم این چه ستمى است که روا داشتى؟!
ابو حازم گفت: چه جفا و ستمى از من دیدهاى؟ گفت: اى ابو حازم همه چهرههاى معروف مدینه به دین من آمدند جز تو گفت: اى امیر به خدا پناه میبرم که سخنى بگوئى که حقیقت ندارد، پیش از امروز مرا نمیشناختى و من هم تو را ندیده بودم بنابراین چه دلیلى براى دیدار تو داشتم.
سلیمان روى به محمد بن شهاب زهرى کرد و گفت: پیرمرد درست میگوید و تو در این که میگوئى بدون عذر به دیدنت نیامده خطا کردى.
سلیمان بن عبد الملک گفت: اى ابو حازم ما را چه میشود که از مردن کراهت داریم و مرگ براى ما ناخوشایند است؟
ابو حازم گفت: براى این که شما با فساد و گناه و عصیانتان آخرت را خراب کردید، و دنیایتان را به خیال خود آباد نمودید، روى این حساب انتقال از آبادى را به ویرانه کراهت دارید.
گفت: باو حازم درست گفتى، اکنون بگو: فردا چگونه وارد بر خدا مىشویم؟ گفت: اما نیکوکار مانند غائبى است که به اهل و عیالش وارد مىشود و اما بدکار غلامى فرارى است که به مولایش مىرسد.
سلیمان گریه کرد و گفت: اى کاش مىدانستم وضع ما در پیشگاه خدا چیست؟
ابوحازم گفت: اعمال خود را بر کتاب خدا عرضه کن، گفت به کجاى کتاب خدا؟ گفت: به این آیات:
إِنَّ الْأَبْرارَ لَفِی نَعِیمٍ وَ إِنَّ الْفُجَّارَ لَفِی جَحِیمٍ: «14»
بىتردید نیکان در نعمت دائماند و مسلماً فاجران در دوزخاند سلیمان گفت: اى ابوحازم پس رحمت خدا کجاست؟ ابوحازم گفت:
إِنَّ رَحْمَتَ اللَّهِ قَرِیبٌ مِنَ الْمُحْسِنِینَ: «15»
بىتردید رحمت خدا به نیکوکاران نزدیک است.
سلیمان گفت: ابوحازم کدام بندگان نزد خدا گرامىترند؟ گفت: صاحبان مروت و خرد.
پرسید در میان اعمال چه عملى برتر است؟ گفت انجام واجبات به شرط ترک محرمات، سئوال کرد کدام دعا مستجابتر است؟ گفت دعاى کسى که در حق او نیکى شده نسبت به نیکى کننده، گفت کدام صدقه افضل است؟ گفت: پرداخت به فقیر بدحال گرفتار و عیالوار سنگین خرج که در آن منت و آزار نباشد.
سلیمان گفت کدام گفتار عادلانهتر است؟ ابوحازم گفت: سخن حق در برابر کسى که از او میترسى یا به او امید دارى.
گفت: کدام یک از مؤمنان زیرکتر است؟ پاسخ داد: مؤمنى که بر اساس طاعت خدا عمل کند و مردم را نیز به طاعت حق راهنمائى نماید، پرسید کدام یک از مومنان احمقتر است؟ گفت: کسى که در خواستههاى نامشروع دیگرى افتد، بىتردید او ستمکارى است که آخرتش را به قیمت به دست آوردن دنیا فروخته است.
سلیمان گفت: نسبت به آنچه که ما در آن قرار داریم چه نظرى دارى؟ پاسخ داد امیر مرا معذور بدار، سلیمان گفت: کلام تو نصیحتى است که ما آن را دریافت مىکنیم. گفت: امیر پدرانت بر این مردم با قدرت اسلحه چیره شدند و این حکومت را به زور به چنگ آوردند، در این زمینه با مسلمانان مشورت نکردند، و رضاى آنان را به دست نیاوردند، مردم را تا توانستند بدون عذر شرعى کشتند و کشتارشان عظیم بود و نهایتاً از دنیا بیرون رفته به کام مرگ افتادند، اگر مىفهمیدى چه گفتند و درباره آنان چه مىگویند فکرى غیر این مىکردى!
یکى از بارگاه نشینان سلیمان گفت: چه بد گفتى اى ابوحازم. ابوحازم گفت: اى دروغگو ساکت باش، به یقین خدا از دانشمندان نسبت به بیدار کردن مردم و دورى از کتمان حق پیمان گرفته است.
سلیمان گفت: چگونه خود را اصلاح کنیم؟ ابوحازم گفت: خودستائى را واگذارید به مروت و جوانمردى آراسته شوید و بیتالمال را عادلانه میان مردم تقسیم کنید. سلیمان گفت: از کجا به دست آوریم؟ پاسخ داد از طریق حلال به دست آورید و در جاى مناسبش هزینه کنید.
سلیمان گفت: ابوحازم دوست دارى از اصحاب دربار ما شوى، وُسعى از بیتالمال عاید تو گردد؟ پاسخ داد: به خدا پناه مىبرم گفت: چرا؟ جواب داد مىترسم اندک میلى به شما پیدا کنم، در نتیجه خدا در دنیا و در آخرت مرا دو چندان عذاب کند، گفت: ابوحازم حاجاتت را از من بخواه، گفت: مرا از عذاب دوزخ نجات ده و در بهشت درآور، سلیمان گفت: اینگونه برنامهها بر عهده من نیست، ابوحازم گفت من هم جز اینها حاجتى ندارم.
سلیمان گفت: ابوحازم مرا دعا کن، ابوحازم گفت: پروردگارا اگر سلیمان دوست توست خیر دنیا و آخرت را برایش فراهم آر، و اگر دشمن توست وجودش را به آنچه که دوست دارى و مىخواهى بگیر.
سلیمان گفت مرا موعظه کن، ابوحازم گفت مختصر و فراوان گفتم اگر اهل شنیدن باشى و اگر اهلش نباشى سزاوار نیست با کمانى که زه ندارد تیراندازى کنم.
گفت سفارشى به من بنما، گفت تو را مختصر سفارشى مىکنم، خدایت را بزرگ بشمار و مواظب باش که تو را در کارى که از آن نهیت کرده ببیند، یا تو را در عملى که به آن فرمانت داده نیابد. «16»
پی نوشت ها:
______________________________
(1)- مغازى واقدى، ج 1، ص 359.
(2)- طه، آیه 121.
(3)- انسان، آیه 22.
(4)- تحریم، آیه 10
(5)- بقره، آیه 260(6)- قصص، آیه 21.
(7)- بقره، آیه 207.
(8)- ص، 26.
(9)- انبیاء 72.
(10)- ص، آیه 35.
(11)- قصص، آیه 83.
(12)- مائده، آیه 116.
(13)- زنان قهرمان، ج
(14)- انفطار، آیات 13- 14.
(15)- اعراف، آیه 56.
(16)- روحالبیان، ج 1، ص 158.