سخنی هست، کوتاه اما دلچسب…
نرنج و نرنجان
و زیباتر از آن
بنوش و بنوشان
که بسیار معنا و آهنگ آن مرا سیراب و آرام کرد.
دیدگاه و احساس خود را با شما بازمی گویم:
چقدر زیبا گفته…
چقدر نزدیک است به دغدغه این روزهای من پس از سن چهل سالگی.
چقدر طی سالهای عمرم تلاش کرده ام نرنجم و نرنجانم و باز رنجیدم و رنجاندم.
چه بسیار از ما آدمیان که در این جاده و راه زندگی از دیدن تابلوی نرنج و نرنجان، بَه بَه میگوییم و نمیدانیم چطور نرنجیم و نرنجانیم و بنوشیم و بنوشانیم.
و دغدغه من و سیر تفکراتم اکنون “چه کنیم است” در این راه صعب.
هنر ما یافتن راه و طی کردن آن است نه صرفا دیدن تابلوهای این راه.
به عمل فکر میکنم و به بیهوده دست و پا نزدن برای این مقصود.
شاید هریک چراغی باشید برای من و دیگران و بنوشانید.
نرنج و نرنجان
میرنجم و در پیِ آن میرنجانم و میرنجانم و باز میرنجانم و در پیِ آن میرنجم و غرقه این دور باطلم.
تنها زمانی میتوانم نرنجانم که خودخواهی را رها کنم.رنجاندن دیگران و تمایل به آن، یا ناشی از دلخوری،کینه و انتقام ماست یا ناشی از منفعت طلبی دنیوی ماست به بهای ضرر دیگران.در هر صورت از خودِ ما ناشی میشود.از درون ما ناشی میشود.
از ماست که بر ماست.
از بیماری روحِ ما ناشی میشود.
اگر خود رنجور و رنج دیده نباشیم، چرا این روحِ بینوایمان بیمار گردد که رنج دیگران بخواهیم.
اگر نرنجیم و بتوانیم نرنجیم و آسیب ندیده باشیم، آن زمان خواهیم توانست نرنجانیم.
سوالی به ذهن میاید که چطور بتوانیم نرنجیم وقتی ما را میرنجانند؟
و بلافاصله سوالی دیگر به ذهن میاید که چطور از عملی یکسان، کسی میرنجد و کسی بیشتر میرنجد؟
چطور از عملی یکسان از کسی، میرنجم و از کسی دیگر بیشتر میرنجم؟
پس این رنجش از کسی به کسی فرق میکند و میزان آن نسبت مستقیم ریاضی ندارد.
نفسِ عمل در برابر توان و ظرفیت روحِ ما، بسیار کم تاثیر است و این خودِ ماییم آنچه بر خود نثار مینماییم.
جهانبینی و خودشناسی و خودسازی میطلبد نه گله و شکایت.
چگونه است که عارفی و خودساخته ای از بزرگترین آلام نمیرنجد و انسانهایی از کوچکترین حواشی نابود میگردند.
همانگونه که ضعف جسم زمینه غلبه کوچکترین بیماری ها را بر خود فراهم میکند، ضعف روح هم، بیماریِ روح را در پی دارد و خطرِ نابودی روح، پیشگیری و درمان را واجب میکند.
بهترین درمان، رفع ضعف و خشکاندن عامل اصلی است نه تسکین درد و دور کردن بیماری که بیماری دیگر و رنج دیگر خواهد آمد.
شفای من در توان نرنجیدن است از هر کسی و از هر چیزی.
اما چطور نرنجم تا زمانی که دیگران را انسانهای گنهکار و بد میدانم.
چطور نرنجم تا وقتی که زمین و زمان و انسان ها را مقصر میدانم.
چطور نرنجم تا زمانی که تک تکِ انسانها و عناصر طبیعت را دارای وجود مجزا و بی ارتباط به یکدیگر میدانم و هر یک را مستحق بهشتی و جهنمی…
وقتی جنایتهای هیتلرها، راکفلرها و شیخها و … را به پای شخص خودشان مینویسم، نه آنچه باید میشده و میشود و از حکمت و تاریخ و فرهنگ و سیرِ رشدِ آدمی چشم پوشی میکنم، همیشه از هیتلرها رنجیده میشوم.
تکلیف اطرافیان خانوادگی و اجتماعی که در ارتباط نزدیکیم دیگر معلوم است.
چقدر عوامل مختلف شناخته شده یا ناشناخته تاریخی، فرهنگی و اجتماعی وجود دارد که باعث شکل گرفتن نظام و کردار آدمیان نمیشود؟
چقدر رویدادهایی در این هستی که از عواملی در هزاران سال و هزاران کیلومتر فاصله از خود تاثیر گرفته اند و ما توان درک گوشه ای از آن را نداریم؟
اگر هیتلرنامی چنین نمیکرد،هیتلرهای دیگری زاده نمیشدند و در زمانی و مکانی دیگر اینگونه نمیکردند؟
به واقع آن بخت برگشته که در آن برهه تاریخی در آن خانواده و جامعه رشد کرده و پاسخگوی تاثیرات و نیازهای متقابل جامعه اش بوده چه تقصیری داشته است؟
شاید هم حکمتی در رویداد ان وقایع نهفته بوده و آن همه ضایعات به رشد بشریت کمک کرده است.
باید بدانم اگر در چاله آبی، زمین خورده ام نه تقصیر رفتگر است نه باران نه ابر نه باد… که شاید حکمتی در آن نهفته است تا جسمم بدرد آید و روحم ببینید و بپوید و رشد کند.
اگر از چنین زمین خوردنی ، رنجش از آفریده ای به حقیری ما حاصل آید و هیچ تفکر و درک و وسعت نظری نباشد، چگونه ادعای اشرف مخلوقات داشته باشم؟
این اشرف مخلوقات باید ببیند و بپوید و تامل کند تا کمی ازحکمت این کائنات را درک کند و رشد خود را محقق گرداند.
باید بدانیم برماست تفکر و رشد و صلح…
برماست موثر بودن و بخشیدن و نه انفعال و رنجیدن و رنجاندن و جنگ…
اگر بدانم و بدانیم که تمام کائنات همان خداست و خدا همان جزء جزءِ کائنات است و اگر بدانیم تمام اجزاء و ذرات هستی از هم جدا نیستند و هر یک در جوهر و زیر پوستهِ خود عشق و معنویتی دارند، دیگر چرا از مجازات بدکاران و رنج آنها لذت ببریم؟
چرا نبخشیم و با نرنجاندن و رشد خود، به عرش نرویم؟
وجود خدایی مان همچون ریشه هایی که در عمق خاک رفته اند خدایی میشود و از هر کسی و چیزی، وجود خدایی شان را درک میکند و می بیند و آن موقع است که آرام میشویم.
آرامشی که میتوانیم نرنجیم.
نه کینه ای،نه حسدی،نه عصبیتی…
کیسه خود را با همه یکی میبینیم و روح خود و دیگران را همبسته و خدایی می انگاریم.
نمیرنجانیم!
آری نمیرنجانیم!
بنوش و بنوشان
چگونه همه اجزاء و ذرات و انسانها را یکی ببینیم و عشق را در همه چیز نبینیم.
چگونه همه چیز را پیوسته و در حال رشد بدانیم و باز هم جدا از هم بنوشیم؟
مگر ما ذره های ناچیز این هستی چیستیم که از دیگر ذرات احساس جدایی کنیم که اگر احساس جدایی کنیم در لحظه دوباره میرنجیم و میرنجانیم.
آمده ایم و میرویم و شاید دوباره بیاییم با روح های خدایی مان و نه با مادیت و جسم خودمان که اگر تنها جسم بود و عاری از روح و عشق میشد دیگرگونه دید.
بنوش و بنوشان ورای نرنج و نرنجان است.
گام بزرگ است.
آنگاه که نرنجیم و نرنجانیم، آنگاه که از رنج و دغدغه رنج عبور کنیم، فیض می بریم و فیض میرسانیم.
و “عشق آغاز شد” را معنا میکنیم…
اما همانطور که باید نرنجید تا بتوانیم نرنجانیم، نخست باید نوشید تا نوشاندن توانستن.
راه عشق ورزی از دوست داشتن خویشتن میگذرد و نه البته خودپرستی و خودِ مادی و دنیوی
چه بنوشیم؟
چیست این بنوش؟
عشق است و دیگر هیچ نیست.
بنوش برای رشد برای کمال.
بقدرِ مقدر بنوش.
بقدری که تو ای اشرف مخلوقات برای تغذیه جسم و روح خود و برای رشد خود نیاز داری خواهی نوشید.
آنقدر بنوش تا توان نوشاندنت افزوده گردد و تو را به عرش برد.
همه با هم یکی هستیم و برای یکدیگریم.
هر کسی را ظرفیتی و توانی است.
آنانی که میدانند خدایی اند و آنانی که خود را، پیوسته با کائنات و سایر اجزاء هستی می بینند و نه میرنجند و نه میرنجانند، آرام آرام شروع به نوشیدن میکنند و روح تشنه خود را از عشق سیراب می نمایند.
و سپس به سادگی به مرز نوشاندن نیز میرسند.
همانطور که اگر نرنجیم ، نرنجاندن سخت نیست، اگر بنوشیم ، نوشاندن هم در دسترس است.
انسانی که خود و کائنات را خدایی میبیند،رنج نمی بیند،رنج نمیدهد و جنسش از عشق است، باز پیوسته بدنبال نوشیدن عشق است و سیرایی ندارد.
هم او، در پیِ نوشاندنِ عشق هم خواهد بود.
دیگر چه تفاوتی میکند نوشیدن و نوشاندن آنگاه که همه از جنس عشقیم.
هر چه عشق بگیری، عشق ورزیدنت به چند برابر فزون شود.
پس چنین انسانی باور می کند نوشاندن را…
این انسان آنقدر غنی است که ولعِ عشق ورزیدن و نوشاندن دارد.
از هر وسیله ای و به هر روشی مینوشاند و عشق میورزد چرا که میداند جدایی نیست و کاسه ها یکیست.
قدر و اندازه ای برای بهره مندی از عشق وجود ندارد.
عشقی و عنایتی بی قید و شرط است.اصلا معامله ای نیست.بخشش محض است.بی چشمداشت است.اصلا هدف، عشق ورزیدن است.
خدای درون و برونِ این انسان آن خدای کوچک نیست که درب بهشت یا جهنم نشسته است و حساب کتاب میکند.
فقط در آسمان نیست!
مانند یک انگاره انسانی با ماهیت مادی، حرفه اش امر و نهی و مجازات نیست!
خدای همه است و بر همه فرزندانش عشق میورزد، چرا که همه از خودش سرشته شده اند.
از خدا…
همه از خداییم و به سوی او باز میگردیم.
همه از گبر و ترسا و هر نژاد و هر مرام، سواریم بر حکمتش و در حال رشد و کسی را بر کسی برتری نیست.
انسانی که آن وجود خدایی و زیبای ناپیدا را در همگان نمیبیند و بندگان و موجودات را بهشتی و جهنمی مینماید و حکمت خلقت را باور ندارد، وجود خدایی خویشتن را نیز فراموش خواهد کرد.
همه ما در حال انجام وظایفی هستیم که حتی اگر ندانیم هم، حکمتش ایجاب میکند وظایفمان را دیر یا زود ، کم یا زیاد، به جلو ببریم.
و این هستی، بزرگ و صبور است.باری گر بدانیم، لطفی در حق خود کرده ایم و خواهیم توانست نوشیدن و نوشاندن برای رشد بیشتر که حتی آن هم در چرخه حکمت این هستی است و منافاتی با آن ندارد.
هر چه بنوشیم،رشد میکنیم و مینوشانیم و باز بیشتر تشنه میشویم و بیشتر مینوشیم و بیشتر مینوشانیم.
در مراحل رشد قرار میگیریم و اینقدر از این عشق خدایی مینوشیم و مینوشانیم که به ذات و سرشتِ خودمان، به او، به خدا نزدیک و نزدیک تر میشویم.
هر کسی خود داند و میداند که چقدر بنوشد و بنوشاند.
مرزی وجود ندارد…
ترازویی در کار نیست…
بنوش!
اما آن عشق زمینی معروف کجای عشق خداییست؟
هست یا نیست؟
بدون شک آن هم جلوه ای از حق است.
پرورده و هدیه ناب پرودگار است برای انسان.
بی همتاست و تنها برازنده اشرف مخلوقات است.
همان گونه که این انسانِ اشرفِ مخلوقات میتواند، روابطش با سایر انسانها را در منجلاب مادیات و رنجیدن و رنجاندن غرق گرداند هم او زناشویی اش و مناسباتش را میتواند به قدر نوشیدن از فرش تا عرش بالا ببرد.
آنجا که فقط تملک و تمطع و حز و حب دیده میشود و حتی پایین تر آنجا که حتی حیوانات نیز از آن عاجزند و صفاتی چون حسد و کینه و… میاید چرا باید نام مقدس عشق را آلوده نماییم.
انسان میتواند با همسر خود به کمال رسد.غریزه و امکان زناشویی یک فرصت است.
فرصتی که هدف نیست اما وسیله ای ناب است و باید غنیمت شمردش.
چه بسیار انسانهایی که هنوز به آن درجه از رشد نرسیده اند که به سایر موجودات عشق بورزند اما با کمک غریزه و حس های کمکیِ خدادادی در رابطه زناشویی زمینه عشق ورزیدن را در خود ایجاد و آغاز میکنند.
و چه بسیار انسانهایی که راه را به عقب بازمیگردند.
بسی ریزبینی و جامع نگری میطلبد این عشق و آن عشق…