در کتاب مصباح الشریعه از حضرت صادق علیهم السلام منقول است که می فرمودند: ( اطلب مواخاه الاتقیاء و لو فی ظلمات الارض و ان افنیت عمرک فی طلبهم، فان الله لم یخلق افضل منهم علی وجه الارض بعد النبیین علیهم السلام و ما انعم الله تعالی علی العبد بمثل ما انعم به من التوفیق بصحبتهم).
« پیوسته در جستجوی دوستی با پرهیزگاران و حق پرستان باش! هر چند که در ظلمات زمین پنهان باشند؛ گرچه زندگی خود را بر سر این کار بگذاری. زیرا خداوند متعال پس از پیامبران، آفریده ای عزیزتر و برتر از پرهیزگاران و حق پرستان بر روی زمین خلق نکرده است. و خداوند هیچ نعمتی همچون توفیق همنشینی با آنان را به بنده اش عطا نکرده است.»
چه بسا دیده ایم و خوانده ایم در احوالات اولیایی که در ابتدا، کوچکترین انسی با حضرت حق نداشتند؛ و دربارگاه ملکوتی باریتعالی منزلتی نیافته بودند؛ و ناگهان پس از ملاقاتی شگفت با حکیمی عارف، قلبشان منقلب شده؛ و سراچه دل را به آشیانه قاصدان وحی تبدیل کرده اند.
شرح زندگانی عارف جلیل القدر حاج محمد صادق تخته فولادی ، استادحاج شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی، نیز بر این سبیل و طریق رقم خورده است. بر آن گونه که ناقلان گفته اند، در ابتدای امر این رنگرز اصفهانی جهالت و عیاشی را سرمشق امور خویش قرار داده و با هم چیز و همه کس مأنوس و آشنا بود، مگر یاد حضرت دوست.
آن جماعت غافل، از روی مزاح و تفرج، با وی در می آمیزند، و بساط بذله و شوخی را می گسترانند، اما زمانی که پاسخی دلچسب از آن پیر فانی دریافت نکردند، مأیوس شده و سر در راه خویش گرفته و بازگشتند.
اما در همان لحظه بابا رستم، سر بر می آورد و خطاب به محمد صادق می گوید: « عجیب جوانی هستی! حیف از تو و جوانی تو! ...»
این کلام، آنچنان حاج محمد صادق را مشوش و منقلب می کند، که فکر دیار را از سر بریده و سه روز و سه شب در برابر آن پیر منزوی، زانوی ادب زده و ساکت و سر بزیر بر جای می ماند و هیچ نمی گوید.
نَفَس پیر حقیقت مآبی چون بابا رستم، سنگ آذرین سینه جوان را به گوهری آتشین مبدل کرد. به گونه ای که تا چند سال پس از آن ماجرا، حاج محمد صادق تخته فولادی به درجاتی می رسد که علمای آن دوران برای بهره گیری از نفس روحانیش، ساعتهای زیادی را در انتظار به سر می بردند، تا لحظه ای را هر چند اندک و ناچیز، از معنویات آن پیر فرزانه بهره مند گردند.
نخستین استاد و رهبر کل احمد آقا، بنا بر آنچه از آن یاد می کردند، روحانی جلیل القدری بنام سید یحیی سجادی بود.
بزرگی که از او کمتر یادی به میان آمده است . کل احمد آقا، شروع حرکت خویش را بواسطه عنایت و نَفَس ولایتی ایشان دانسته و در این خصوص می فرمودند:
« پانزده ساله بودم که شبی، عمویم دستم را گرفت و به مسجد سید عزیزالله برد. ماه رمضان بود و روحانی بسیار خوش منظری بنام سید یحیی در آنجا منبر می رفت.
در همان شب اول که پای منبر او نشستم، کار تمام شد و مُهر جنون را بر پیشانی من کوبیدند.
هر کلامی که از دهان سید یحیی بیرون می آمد، وجود مرا به آتش می کشید. آن لحظه ای که سخن می گفت، مرا در پای منبرش می سوزاند. آقا سید یحیی، سوختن را به من آموخت؛ و در اصل، او بود که مرا راه انداخت.»
کل احمد آقا، پیرامون سخنانی که درباره سید یحیی داشتند، خاطره ای را از ایشان بیان می نمودند که ظرافتی بیاد ماندنی در خود نهفته داشت. ایشان می فرمودند:
« روزی سید یحیی بر روی منبر فریاد زد:
ایها الناس، قوم یهود بعد از موسی علیه السلام گفتند که، عزیر پسر خداست. مسیحیان نیز بعد از عیسی علیه السلام گفتند که، مسیح پسر خداست.
اما این امت رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم و مسلمان، بعد از هزار و چهار صد سال، آنقدر پیشرفت کرده اند که می گویند پول خود خداست.! »
« وقتی سید به رحمت ایزدی واصل گشت، بازار تهران مثل روز عاشورا تعطیل شد؛ و جمیع اهل بازار و کسبه و طلاب، برای تشیع جنازه وی آمده بودند.
در میان تشییع جنازه، پرده ها کنار رفت و سید را در عالم معنا مشاهده کردم که هیچ اعتنایی به این جمعیت نداشت.
بعد سید سرش را بلند کرد و گفت: این جماعت را می بینی؟ اینها فقط دنبال دنیای خودشان هستند. و سپس دوباره سرش را به زیر انداخت.»