نقل است که ذوالنون گفت: در سفر بودم. به صحرایی پر برف رسیدم. گبری را دیدم که ارزن می پاشید. گفتم:«ای گبر! چه دانه می پاشی؟». گفت:«مرغان، امروز دانه نیابند.می پاشم تا برچینند. تا باشد که خدای -تعالی- بر من رحمت کند.» گفتم:«دانه ای که بیگانه پاشد، بر ندهد». گفت:«اگر قبول نکند، باری بیند آنچه من می کنم. مرا این بس باشد».
من به حج رفتم. آن گبر را دیدم، عاشق وار در طواف. چون مرا دید گفت:«ای ذوالنون ! دیدی که قبول کرد و آن تخم بر داد و مرا به خانه خود آورد!»
ذوالنون گفت: وقتم خوش گشت. گفتم:«خداوندا! به مشتی ارزن، گبری چهل ساله را ارزان می فروشی». هاتفی آواز داد که: «حق-تعالی-هر که را خواند، نه به علت خواند و چون راند، نه به علت راند. تو ای ذوالنون! فارغ باش، که کار فعالٌ لما یُرید با قیاس عقل تو راست نیاید