باری! آقای قاضی عرفانی همه جانبه دارد، پس هم در منزل اخلاقش آسمانی است، هم با شاگردانش اخلاقی پدرانه دارد، هم در میان مردم متواضع و فروتن است و هم با مخالفانش اهل عفو و گذشت است.
در خانه، پدری مهربان و دلسوز است. نام فرزندان را با تجلیل و احترام و با مهربانی، با لفظ آقا و خانم صدا می کند. و فرزندان در کنار چنین پدری رشد می کنند و می بالند. داخل اتاق که می شوند پدر به احترامشان بلند می شود تا هم آن ها ادب را یاد بگیرند و هم دیگران برای فرزنداش عزت و احترام قائل شوند.
در این خانه خبری از تحکم، جدیت و امر و نهی های خشک نیست. بچه ها رفتار دینی را از پدر می آموزند و لازم نیست در هیچ کاری آن ها را مجبور کنی. نماز پدر، بچه ها را به نماز می کشاند و احوالات شبانه اش برای شب بیداری، مشتاقشان می کند. اما پدر که دوست ندارد فرزندان از کودکی به تکلف و مشقت بیفتند به آن ها می گوید لازم نیست از الان خودتان را به زحمت بیندازید، و بچه ها که بارها زمزمه های عاشقانه وی و زلال جوشیده از چشمانش را در نیمه شب ها وقتی اللهم أرنی الطلعة الرشیدة می خوانده و لا هو الا هو می گفته، دیده و شنیده اند، در حالات وی حیران می مانند.
و این چنین فرزندان در کنار او از او می آموزند و احتیاج به مدرس و مربی ندارند. آن ها کامل ترین مربی بالای سرشان است که در همه چیز نمونه است. بارها پدر را دیده اند که وقتی به نماز می ایستد، چگونه برای نماز مستحب لباس کامل و حتی جوراب می پوشد.
پسران ایشان هیچ اجباری برای طلبگی ندارند، به آن ها می گوید: طلبگی همین است، می خواهید بشوید و نمی خواهید، بروید کار کنید. و دختران هم با آن که امکان تحصیل در نجف نیست باسواد می شوند.
توجه به معنویت همسرآقای سید محمد حسن قاضی که آن روزها را به یاد می آورد درباره قرآن خواندن مادرشان این گونه می گوید:« بله، مادرم به آقای قاضی می گفت: آخر شما چه آقایی هستی که من سال های سال در منزل شما هستم، و شما یک قرآن خواندن به من یاد ندادی، و البته این قرآن خواندن برای کسی که اصلاً سواد خواندن و نوشتن نداشته باشد خیلی دشوار است.
آقا فرمودند : تو قرآن را باز کن، مقابل هر سطر یک صلوات بفرست و بعد بخوان.
ایشان هم به همین صورت صلوات می فرستادند و قرآن می خواندند. بعداً ما که بزرگ شدیم و خواندن و نوشتن یاد گرفتیم، من می آمدم به مادرم می گفتم این آیه ای که من می خوانم کجای قرآن است؟ و ایشان پیدا می کرد و نشان می داد. یعنی خواندن و نوشتن بلد نبود ولی اشاره می کرد که فلان صفحه است و سطر آن را هم تعیین می کرد. »
شکوه نگاه روحانی پدر، در ذهن فرزندانش نقش بسته، او دریای لطافت است و مواظب است فرزندانش غصه نخورند. دختر ایشان نقل میکنند:« به کربلا می رود وقتی برمی گردد از دخترش می پرسد: من نبودم چه کار کردی و جواب می شنود: گریه کردم و او می گوید: غصه نخور، تو را هم دفعه بعد با خودم می برم. و بعد 5-4 ساله که بودم مرا به کربلا برد. »
و دخترش که ازدواج می کند و می خواهد به ایران برود گریه پدر را می بیند و صدای او را می شنود که نرو من خوش ندارم که بروی. اما دختر به علت شرایط خانوادگی اش مجبور است برود و سیمای آسمانی پدر به اشک آذین می شود. خانواده از وجود چنین بحر بی کران و مواج معرفت الهی و عوالم او و از آن آتش عشق که نیستان وجودش را به آتش کشیده بی خبرند! او از آن آتش فقط گرمی و روشنای اش را به خانواده می بخشد و آن ها همیشه در کنار هم با صمیمیت زندگی می کنند. مراتب علمی و معنوی اش مانع از لطافت و محبتش به بچه ها نمی شود. اهل تشّر و دعوا نیست. گاهی هم اگر به خاطر شیطنت بچه ها تنبیهی می کند تصنعی است.
آقا سید محمد حسن می گوید پدرم می گفتند: « من عصبانی می شوم یک چیزهایی می گویم، بعد می آیم می نشینم می گویم خدایا من این حرف ها را نگفتم ها! این ها تصنعی بود. »
و بچه ها این حرف پدر را می شنوند. آن ها می دانند پدر خرابکاری و تخلف هایشان را متوجه می شود. نمی دانند چگونه، ولی هر چه هست بیشتر احتیاط می کنند. البته این بچه های شیطان از بازی کردن سر ظهر نمی توانند بگذرند و آن وقت تصور کنید آقای قاضی را که عصا به دست سراغشان می رود اما اینجا هم خود را هدف توبیخ قرار می دهد و می گوید: « ای پدر یهودی ها. » و این آوای گرم و صدای مهربان پدر هنوز هم در گوش فرزندش طنین انداز است.
آقای سید محمد علی قاضی نیا نقل میکند:« یادم هست که ما ظهرها می رفتیم بازی می کردیم، ایشان اگر از خواب بیدار می شد، می آمد و ما را می برد در سرداب و می خواباند. ولی ما یواشکی یکی یکی می آمدیم بالا که برویم در کوچه بازی کنیم. بعد یک موقع هایی از بدشانسی، ایشان دوباره بیدار می شدند و ما یک دفعه می دیدیم که آقا آمدند و دم در ایستادند و دیگر کسی جرأت نمی کرد به کوچه برود.
یک عبارتی هم به کار می بردند که نمی شود گفت، ولی اگر دوست دارید بگویم. می گفتند: پدر یهودی! و عصاشان را هم دستشان می گرفتند و ما مثل فرفره دوباره به سرداب برمی گشتیم. » نسبت به بچه ها دلسوز و مهربان است و شیطنت های کودکانه شان او را آشفته نمی کند و حتی اگر مادر عصبانی می شود که چرا بچه ها پابرهنه در کوچه بازی می کنند و با پای کثیف به خانه می آیند، باز هم می گوید: « بگذار بچه ها بروند بازیشان را بکنند. »
آرامش و طمانینه در مرگ فرزنددر برابر مشکلات و مصائب زندگی، صبور و شکست ناپذیر است، آن قدر طمأنینه دارد که در مرگ فرزندش، اطرافیان از آرامش او متعجب می شوند. « سید محمد باقر که نابغه خانواده قاضی است در سن 14-13 سالگی با برق گرفتگی از دنیا می رود. مادرش خیلی جزع و فزع می کند که بچه ام جوان بود، باهوش بود و بدجوری مرد. و آقای قاضی به ایشان می گوید: تو چرا این قدر زیاد برای بچه گریه می کنی؟ فرزندت الان این جا پیش من نشسته. و مادر بعد از شنیدن این حرف آرام می شود و راز آن ماجرا معلوم نمی شود. »
توصیه به دختردخترش که ازدواج می کند خیلی به خانه شان می رود و دائم سفارش می کند که: « حرف همسرت را گوش کن و مواظبش باش. »
و دختر وقتی یادش به آن روزها می افتد با خنده می گوید: « باید به او می گفت، ولی به من می گفت! »
نگهداری از مادر پیر
بچه ها در خانواده ای بزرگ می شوند که از همان آغاز، ادب و محبت را می آموزند و نتیجه این کانون پر مهر، آن می شود که دو تا از دختران آقای قاضی به خاطر نگهداری از مادر پیرشان ازدواج نمی کنند.
دختر ایشان نقل میکند:« دو تا از خواهرهای من ازدواج نکردند تا مادرشان را نگهداری کنند اما صدام لعنتی آمد و بیرونشان کرد. مادر ما هم پیر بود، فلج بود، راه رفتن برایش مشکل بود، خیلی اصرار کردند که حداقل بگذارند مادرشان برگردد و عاقبت آن پیرزن ماند و آن ها آمدند پیش ما. اما صبح تا غروب کارشان این شده بود که بنشینند و دعا و نذر و نیاز کنند که برگردند نجف و مادرشان را نگهداری کنند. بالاخره کارشان جور شد و برگشتند و چند ماه بعد هم مادر فوت کرد. »
و این اوج محبت و فداکاری فرزندان نسبت به والدین است.
و سرانجام وقتی آقای قاضی فوت می کند، دخترش که سال ها پیش به ایران آمده و از دیدارش محروم مانده بود ماه ها و ماه ها بی تابی می کند تا این که خود آقای قاضی به خوابش می آید و او را آرام می کند.
سیده خانم فاطمه قاضی میگوید:« یادم هست که بعد از وفات پدر من خیلی گریه می کردم، چهار ماه برای پدرم گریه می کردم. باور می کنید؟!
حتی همسایه ها هم عاجز شده بودند از گریه های من، تا این که خواب دیدم پدرم در اتاق ایستاده و می گوید : فاطمه، گفتم بله آقا جان؛ گفت: چرا گریه می کنی؟ من الحمدالله خوبم، همین طوری دستش روی سینه اش بود. گفت: من خوبم. ناراحت نباش فقط برای بچه های کوچک نگرانم، و من بعد از آن موقع ساکت شدم. »
ادامه دارد.......