بسم الله الرحمن الرحیم
افتاد دست بلندی ، مشکی که خالی خالی
پیش نگاه شریعه ، در همین جا ، این حوالی
ظرفیت چشم او را ، کیفیت این سبو را
هرگز نخواهید فهمید ای ظرف های سفالی
اینجا همه تشنه هستند ، این واقعیت ندارد
این حرف ها را در آورد از خود فرات خیالی
خوردن ندارد بگویید ، این میوه آبی ندارد
کی دیده سیراب گردد ، لب تشنه از مشکِ کالی
دیگر نمانده عمودی در خیمه ات تا بخیزی
دستی نمانده برایت تا چشم خود را بمالی
تو دست دادی و جایش یک مُشتِ پُر را خریدی
پس بالهایت گرانند باید به بالت ببالی
گفتی برادر بیاید این بوی سیب از حسین است
چشمی نداری ببینی : آمد ولی با چه حالی
گفتند : آیا عمو رفت ، گفتند و آنقدر گفتند
شاید جوابی بگیرند این جمله های سئوالی
دیدم قیامت بپا شد چشمی به حرف آمد و گفت :
اینجا همه آب خوردند از دستهای زلالی
بعد از تو باید بخشکد اندام هرچه که دریاست
بعد از تو باید ببارد این آسمان ، خشکسالی
تو سفره کردی دلت را تا ما گرسنه نباشیم
ما غافلان باز هر روز دنبال نان حلالی
یاعلی