پدر
در خیال کوچک و همیشه تنهایم در زیر سیلاب اشکهای همیشه جاری ام همیشه فقط یک لبخند باقی است ، فقط یک لبخند زود گذر
فقط یاد و خاطره تو در ذهنم باقیست ،فقط یک تصویر کوچک و به یادماندنی
پدر...کوتاه است تصویرت،اما برای من بسیار بزرگ است ،برای من رویایی است برای من همین تصویر کوتاه کافی است
اما!!... دروغ گفتم این تصویر کوچک برایم کافی نیست من هیچ یادگاری از تو ندارم ، همه چیزهایت باقی است ، اما هیچ کدام برای من یادآور تو نیست
زیرا خیلی زودتر از آن که فکرش را می کردم رفتی و من را تنها گذاشتی
وقتی که من کودکی بیش نبودم، کودکی که از پدر چیز زیادی نمی دانست
پدر برای من یک واژه نا مفهوم است ،پدر؟!...نمی توانم به درستی بفهمم که وجودت چقدر لازم است.
نمی توانم احساس آنهایی را که دست در دست پدر می گذارند و به آغوش گرمش پناه می برند به درستی درک کنم چون هیچ گاه در هق هق گریه هایم دستانی نبوده که نوازشم کند تا بگوید که پدر در کنارت هست و همیشه یارو یاور توست اما این را می فهمم که بدون تو رنج زیادی را تحمل می کنم.تو مرا تنها گذاشتی بسیار زود و حتی در رویاهایم هم مرا زود تنها می گذاری چرا؟!...
چرا گوشی شنوا و بینا نیست تا واقعیت ها را ببیند و آنچه را در دل دارم بتوانم برایش بگویم ای کاش تو نرفته بودی ، شاید می توانستم با تو درد دل کنم و مشکلاتم کمتر بود
اما با این حال منتظر لحظه ای هستم که یک بار دیگر با گامهای استوارت بیایی ودر چارچوب در خانه بایستی و من تو را در آغوش بگیرم و هر آنچ در دل دارم برایت بگویم
با این حال که می دانم انتظار بیهوده ای می کشم اما باز باخیال تو زندگی را ادامه می دهم.