این روزها که تصاویر لبنان در جنگ ۳۳روزه را می بینم، یاد خاطراتم از آن روزها می افتم. در روزهای جنگ ۱۲روز آنجا بودم. دلم تنگ لبنان است ...
باید اسرائیل را نابود کرد ...
روزی که آن اتفاق در قانا افتاد، بیروت بودم. قرار بود شب قبلش به همان مناطق برویم که اگر میرفتم، شاید جنایت قانا را از نزدیک شاهد بودم.اما نمیدانم چه شد که نرفتم. دلم نرفت. نمیدانم چرا ...
فقط گریه می کردم. دیوانه شده بودم. مردم هم دیوانه وار ریخته بودند بیرون. ساختمان دفتر بی خاصیت سازمان ملل در لبنان را ویران کردند. آنجا بودم. عکس گرفتم. خبر فرستادم. اما چه فایده، باز هم بغض گلویم را می فشرد ...
دلم تنگ است. فقط مینویسم. برای دلم ...
وقتی تبلیغات گروه وابسته ۱۴ مارس را در لبنان می دیدم، یاد دوم خردادی ها می افتادم. آدم های خائن، وطن فروش، کثیف اما پرهیاهو و پرمدعا ...
یک جای دیگر هم بغض می کردم. وقتی که آواره ها، زخمی ها، همه می گفتند : جانمان، بچه هامان، همه هستیمان فدای سید حسن نصر الله و مقاومت. "بالروح، بدم، نفدیک نصرالله". این شعار را همه جا میشد شنید. حتی از زبان زخمی های خانواده از دست داده. جانمان، روحمان، فدای توای سید حسن نصرالله ...
به المنار غبطه می خوردم. خیلی خوب و معتقدانه کار می کردند. مردانه، دقیق و اثرگذار برنامه می ساختند. المنار هر شب دعای جوشن صغیر پخش می کرد. سید حسن گفته بود توسل کنید.
حتی یکبار با آنها دعای کمیل خواندیم. لذت قرائت دلربای دعای کمیل با لهجه جوان شیعه لبنانی را هنوز احساس میکنم ...
مردان المنار خیلی به وظیفه خود اعتقاد داشتند. آنها به خوبی مخاطب را توجیه میکردند که انهدام دهها تانک پیشرفته میرکاوا که حتی با آر پی جی هم قابل انهدام نیست یعنی چه.
آنها به خوبی نشان میدادند که جنگ چریکی دهها جوان معتقد حزب الله در مقابل هزاران نظامی چهارمین ارتش قدرتمند جهان یعنی چه.
آنها به خوبی نشان میدادند که انهدام ناو پیشرفته اسرائیل همزمان با کنفرانس خبری زنده سید حسن نصرالله یعنی چه.
یکبار به شوخی گفتم الجزیره از المنار بهتر است. آنچنان برافروخته شدند که تا آخرین روز حتی به شوخی می گفتند: "المنار بس" یعنی فقط المنار. اما شبکه های ما چه؟
سه روز جنوب لبنان بودم. شهر مقاوم صور ...
تقریبا هر روز هواپیماهای اسرائیلی بر فراز این شهر در حال پرواز بودند. برای دقایقی صدای مهیبی شنیده می شد. زود محل صدا را پیدا میکردیم. عامل صدا، دهها موشک حزب الله بود که در چند ثانیه، شاید حدود 1 دقیقه به سوی رژیم صهیونیستی شلیک می شد. اما کاری از هواپیماهای جنگنده اسرائیل بر نمی آمد. نمیدانم چرا.
شاید خداوند پرده ضخیمی بر چشمانشان کشیده بود تا جانبرکفان حزب الله در گزند موشکهای اسرائیل وحشی در امان باشند ... شاید ...
یک روز از آن سه روز که در جنوب لبنان بودم، روز تولدم بود. ۱۰ مرداد. کاش همان روز می مردم و روستای ویران شده "سلعا" را نمی دیدم.
آن روز رفتم به"سلعا". هنوز جنگ ادامه داشت و در زیر ساختمان های ویران شده آن روستا جسد ۸ نفر باقی مانده بود. نمیدانم در نهایت آن اجساد شهدا را پیدا کردند یا نه. من فقط یک عروسک پیدا کردم.
آن عروسک را با خودم آوردم ایران. سیدالحسینی خبرنگار صدا و سیما در سوریه که موقع برگشت از لبنان دیدمش،میگفت این از همان عروسک هایی است که مردم به ضریح حضرت رقیه هدیه می دهند و تولیت حرم آنها را به بچه ها می دهد ...
کاش این عروسک را با خودم نمی آوردم. الان در خانه ماست. اما هر وقت می بینمش،یاد بچه هایی می افتم که در قانا، مظلومانه، بی گناه و معصومانه شهید شدند...
دلم گرفته. شاید هنوز در لبنان جا مانده باشد، شاید ...