به آسمان نگاه کردم. شب قدر اول بود. بدر ماه آب رفته بود و کوچک شده بود. لکههای ابر هم توی آسمان آرام، آرام راه خودشان را میرفتند و گه گاه روی ماه را میپوشاندند. شمع را برداشتم و به اطراف سرک کشیدم خبری نبود، نشستم، رو به قبله دستهایم را بلند کردم هیچکس را نمیتوانستم زودتر از غریبه دعا کنم. از خدا خواستم غریبه به هر آرزویی که دارد برسد. دعا کردم عاقبت به خیر شود. دعا کردم رستگار شود. صدای خش خشی آمد. از جا پریدم و با شمع که دستی برایش حائل کرده بودم تا خاموش نشود، جلوتر آمدم ولی کسی نبود، هنوز کسی نیامده بود.
از همیشه مطمئنتر بودم. موقعهای دیگر گاهی میشد که نمیدانستم با گریه ی بچهها چه کنم. غریبه خیالم را راحت کرده بود. دو سه سالی بود اطمینان قلبم شده بود. سحر به سحر میآمد، بیآنکه بایستد، بیآنکه بیدار شویم یا بیدارمان کند کارش را میکرد و میرفت از وقتی این ماه شروع شد شادی من هم شروع شد. نه به خاطر اینکه اگر نمیتوانستم غذای بچهها را تهیه کنم غریبه به دادم میرسید. از اینکه زیر این آسمان پرستاره کسی هست که به من و بچههایم فکر میکند خوشحال بودم. کنار شادی، امسال کنجکاویام هم گل کرده بود. پیش خودم فکر کردم من که اینقدر این غریبه را دوست دارم چرا او را نشناسم. از شب اول با خودم قرار گذاشتم اگر آمد از او تشکر کنم و بشناسمش. مردم برای چیزی که به خاطر رختشویی و پخت و پز و کنیزی به من میدهند منت میگذارند، فکر میکنند چون سرپرست ندارم و نیاز دارم باید حتی برای دادن حقم تحقیرم کنند ولی غریبه حتی برای کمک کردن موقعی میآید که خواب باشم... خواب! از بس روزها با زبان روزه کار میکنم ، از اول ماه نتوانستهام بیدار بمانم تا غریبه را ببینم. امروز کمتر کار کردم، زودتر هم آمدم و استراحت کردم تا هم برای شب قدر بیدار بمانم هم... هم غریبه را ببینم. از وقتی شوهرم مرد تنها پشتیبانم بعد از خدا او بود، اگر خدا و دینی هم برایم مانده از صدقه سر همین غریبه است. اگر او نبود معلوم نبود برای سیر کردن این بچهها مجبور به چه کارهایی میشدم. نسیم خنکی وزیدن گرفت. پارچه ی رنگ و رو رفتهای که روی پسرم انداخته بودم کنار رفته بود پوشاندمش و دستی به موهایش کشیدم. یکی دو روز پیش همین پسرم گفت: مامان توی مسجد پیش نماز میگفت ماه رمضان ماه خداست. ما مهمان خدا هستیم که ماه رمضان همیشه غذا داریم نه؟ واقعاً مهمان خدا بودیم. غریبه مثل فرشتهای نازل میشد و نان و خرمایش را میگذاشت و میرفت. فقط چند بار صدای پایش را شنیدم. بار آخری که دویدم دنبالش در پیچ و خم این خرابهها گمش کردم. حتماً میرفت سراغ بقیهی خرابه نشینها، آخر آنها هم مثل ما نان و خرمایشان قطع نمیشد. چشم به راه غریبه بودم که پلکهایم سنگین شد، همانطور که نشسته سرم را به دیوار تکیه دادم.
صدای پایی آمد. همان صدایی که از آخر شب تا حالا منتظرش بودم. آنقدر خوشحال شدم که نفهمیدم چهطور از جا پریدم غریبه از کنار دیوار خرابه به جلوتر آمد، نسیمی وزیدن گرفت. کلههای ابر ماه را پوشاندند شمع را بالاتر آوردم آتش شمع هم در نسیم رقصی کرد و خاموش شد. همه جا تاریک بود.
- سلام غریبه
- سلام! من غریبه نیستم
- درست است تو آشناتر از هر آشنایی. دو سه سال پیش با شوهرم به مسافرتی میرفتیم که نزدیک همین شهر مریض شد و بعد هم ما را تنها گذاشت. توی این بیکسی و تنهایی فقط شما کس و کارم بودهاید.
- کس و کار تو خداست.
- بله بعد از خدا
- دعا کن
- دعا میکنم دعا میکنم که رستگار بشوی، دعا میکنم رئیس حکومت و پیش نماز مسجد و همهی زاهدان مثل تو باشند.
غریبه خم شد چیزی زمین گذاشت و رفت.
ناگهان از خواب پریدم. مردی داشت از خرابه بیرون میرفت. نسیمی وزیدن گرفت. لکههای ابر جلوی ماه را گرفتند. شمع را بلند کردم آتش شمع هم در نسیم رقصی کرد و خاموش شد. سعی کردم شمع را روشن کنم. زبانم... زبانم بند آمده بود. روشن کردم، خاموش شد. روشن کردم، خاموش شد. روشن کردم و دیگر خاموش نشد ولی غریبه رفته بود و گوشهای نان و خرمای همیشگی...
پسرم بیدار بود.
- از کی بیداری ؟
- از وقتی پیش نماز مسجد آمد.
- پیش نماز مسجد؟
- آره شما خواب بودی. پیش نماز مسجد آمد و اینها را گذاشت و رفت.
- چیزی نگفت ؟
- گفت دعا کن
غریبه را ندیدم ولی بالاخره شناختمش. پیش نماز مسجد!
سحر میروم سراغش. سحر خواب ماندم. صدای اذان از دورتر میآمد. بلند شدم و دوان دوان به سمت مسجد آمدم از خرابههای بیرون شهر تا به مسجد برسم عرقم درآمده بود، مسجد شلوغ بود، قلقله بود. از زنی پرسیدم:
- پیش نماز مسجد کیه؟
- پیش نماز؟ پیش نماز را کشتند.
- کشتند؟
زن رفت از هیچ کس نمیشد سؤال کرد همه این سو و آن سو میرفتند. از مسیر رفتنها و آمدنها میشد خانه ی پیش نماز را پیدا کرد. همانجا کنار مسجد همانجا کنار دارالحکومه.
خورشید کم کم از مشرق سرک میکشید که طبیب از خانه پیش نماز بیرون آمد.
- حالش بد است فقط شیر برایش خوب است.
ولولهای افتاد بین جمعیت.
- برویم شیر بیاوریم.
- حکومت چه میشود؟
- تکلیف ما چه میشود؟
بچهها بیدار شده بودند. پسرم آنجا آمده بود و دامنم را میکشید
- چی شده، چی شده؟
- مادرجان غریبهای که...
حرفم را خوردم
- آشنایی که برایمان نان خرما میآورد مریض شده
پسرم بغض کرد باهم برگشتیم خرابه. هرچیزی که ارزشی داشت برداشتم چیزی نشد. موهایم... موهایم را میفروشم فروختم پسرم فهمیده بود شیر برایش خوب است. پول را به پسرم دادم تا شیر بخرد. شیر نایاب شده بود. خیلیها قبلتر از ما شیرها را خریده بودند.
آن روز شب شد ولی شیر پیدا نشد. طبیب میگفت حالش بدتر شده. حال ما هم بدتر شد. آن شب هیچ غریبه و آشنایی خرابه نیامد. فرداهم شیر پیدا نشد. فرداشب هم هیچ غریبه و آشنایی خرابه نیامد. صبح رفتم با هر زحمتی بود کمی شیر پیدا کردم. کاسهی شیر را دست پسرم دادم و با او تا کنارخانهی پیش نماز آمدم. آنجا خیلیها آمده بودند. خیلی از همسایههایمان توی خرابه. خیلیها کاسه ی شیر آورده بودند خیلیها. ولولهای بود.
تو همین ولوله بود که فهمیدم پیش نماز، رئیس حکومت است. یعنی غریبه... نه آشنای همیشگی که هر شب میآمد هم رئیس حکومت بود هم پیش نماز. پسرم خسته شد و خوابش برد کاسهی شیر هنوز دستم بود یک چیزی توی دلم میلرزید و هر لحظه میخواست بیفتد. بغضی به گلویم افتاده بود و هر لحظه میخواست بترکد. چشمهایم را باز کردم. گوشهایم را تیز کردم. صدای شیونی از خانه بلند شد. چیزی که توی دلم میلرزید، افتاد و شکست. کاسهی شیر هم. بغضی که توی گلویم بود، ترکید. دیدی چه شد؟ آخر هم غریبه را ندیدم.