بدان که کلید سعادت دو جهانى، شناختن نفس خویشتن است، زیرا که شناختن آدمىخویش را اعانتبر شناختن آفریدگار خود مىنماید.چنانکه حق - تعالى - مىفرماید:
«سنریهم آیاتنا فى الافاق و فى انفسهم حتى یتبین لهم انه الحق»
یعنى: «زود باشد کهبنمائیم به ایشان آثار قدرت کامله خود را در عالم و در نفسهاى ایشان، تا معلوم شودایشان را که اوست پروردگار حق ثابت» . (1)
و از حضرت رسول - صلى الله علیه و آله و سلم - منقول است که: «من عرف نفسه فقدعرف ربه» یعنى: «هر که بشناسد نفس خود را پس به تحقیق که بشناسد پروردگار خودرا» . (2)
و خود این ظاهر و روشن است که: هر که خود را نتواند بشناسد به شناخت دیگرى چون تواند رسید، زیرا که هیچ چیز به تو نزدیکتر از تو نیست، چون خود را نشناسى دیگرى را چون شناسى؟
تو که در علم خود زبون (3) باشى عارف کردگار چون باشى
و نیز شناختن خود، موجب شوق به تحصیل کمالات و تهذیب اخلاق و باعثسعى در دفع «رذائل» (4) مىگردد، زیرا که آدمى بعد از آنکه حقیقتخود را شناخت ودانست که: حقیقت او «جوهرى» (5) است از «عالم ملکوت» ، (6) که به این عالم جسمانىآمده باشد، که به این فکر افتد که: چنین جوهرى شریف را عبث و بىفایده به این عالمنفرستادهاند، واین گوهر قیمتى را به بازیچه در صندوقچه بدن ننهادهاند، و بدین سببدر صدد تحصیل فوائد تعلق نفس به بدن بر مىآید، و خود را به تدریجبه سر منزلشریفى که باید مىرساند.
و گاه است که گوئى: من خود را شناختهام، و به حقیقتخود رسیدهام.زنهار زنهار،که این نیست مگر از بىخبرى و بىخردى.عزیز من چنین شناختن را کلید سعادتنشاید، و این شناسائى ترا به جائى نرساند، که سایر حیوانات نیز با تو در این شناختنشریکاند، و آنها نیز خود را چنین شناسند.زیرا که: تو از ظاهر خود نشناسى مگر سر وروى و دست و پاى و چشم و گوش و پوست و گوشت، و از باطن خود ندانى مگر اینقدر که چون گرسنه شوى غذا طلبى، و چون بر کسى خشمناک شوى در صدد انتقامبرآئى، و چون شهوت بر تو غلبه کند مقاربتخواهش نمائى و امثال اینها، و همهحیوانات با تو در اینها برابرند.
پس هرگاه حقیقت تو همین باشد از چه راه بر «سباع» (7) و «بهائم» (8) ، مفاخرتمىکنى؟ و به چه سبب خود را نیز از آنها بهتر مىدانى؟ و اگر تو همین باشى به چه سببخداوند عالم ترا بر سایر مخلوقات ترجیح داده و فرموده:
«و فضلناهم على کثیر ممن خلقنا تفضیلا»
یعنى: «ما تفضیل دادیم فرزندان آدم را بر بسیارى از مخلوقات خود» (9) .
و حال اینکه در این صفات و عوارض، بسیارى از حیوانات بر تو ترجیح دارند.
پس باید که: حقیقتخود را طلب کنى تا خود چه چیزى، و چه کسى، و از کجاآمدهاى، و به کجا خواهى رفت.و به این منزلگاه روزى چند به چه کار آمدهاى، تو رابراى چه آفریدهاند.و این اعضا و جوارح را به چه سبب به تو دادهاند، و زمام قدرت واختیار را به چه جهت در کف تو نهادهاند.
و بدانى که: سعادت تو چیست، و از چیست، و هلاکت تو چیست.
و بدانى که: این صفات و ملکاتى که در تو جمع شده استبعضى از آنها صفاتبهایماند، و برخى صفات سباع و درندگان، و بعضى صفات شیاطین، و پارهاى صفاتملائکه و فرشتگان.
و بشناسى که: کدام یک از این صفات، شایسته و سزاوار حقیقت تو است، و باعثنجات و سعادت تو، تا در استحکام آن بکوشى.و کدام یک عاریتاند و موجب خذلانو شقاوت، تا در ازاله آن سعى نمائى.
و بالجمله آنچه در آغاز کار و ابتداى طلب، بر طلب سعادت و رستگارى لازماست آن است که: سعى در شناختن خود، و پىبردن به حقیقتخود نماید، که بدون آنبه سر منزل مقصود نتوان رسید.
اگر خواهى خود را بشناسى، بدان که: هر کسى را از دو چیز آفریدهاند: یکى این بدنظاهر، که آن را تن گویند، و مرکب است از: گوشت و پوست و استخوان و رگ و پى وغیر اینها.و آن از جنس مخلوقات همین عالم محسوس است، که عالم جسمانیاتاست.و اصل آن مرکب از عناصر چهارگانه است که «خاک، آب، باد و آتش» است، وآن را به همین چشم ظاهرى مىتوان دید.
و یکى دیگر «نفس» است که آن را روح و جان و عقل و دل نیز گویند، و آنجوهرى است «مجرد» (10) از عالم ملکوت، و گوهرى ستبس عزیز از جنس فرشتگان و «عقول قادسیه» ، (11) و درى استبس گرانمایه از سنخ مجردات، که خداى - تعالى - بهجهت مصالحى چند - که شمهاى از آن مذکور خواهد شد - به قدرت کامله خود ربطىمیان آن و این بدن ظاهرى قرار داده و او را مقید به قید علاقه این بدن و محبوس درزندان تن نموده، تا وقتى معین و اجلى موعود، که قطع علاقه نفس از بدن مىشودرجوع به عالم خود مىکند.
و این نفس را به چشم ظاهر نتوان دید بلکه دیده نمىشود مگر به بصیرت باطنیه.وهر گاه حدیث نفس یا روح، یا جان، یا دل، یا عقل مذکور شد همین جزء اراده مىشود،بلکه هرگاه انسان و آدم نیز گفته شود، به غیر از این، چیز دیگر مراد نیست، زیرا - چنانکه مذکور خواهد شد - حقیقت انسان و آدمى همین است.
پس بدن، آلتى است از نفس که باید به آن حالتبه امورى چند که مامور است قیامنماید.
و بدان که: شناختن حقیقت «بدن» ، امرى استسهل و آسان، زیرا دانستى که آن ازجنس مادیات است و شناختحقایق مادیات، چندان صعوبتى ندارد.و اما «نفس» ، چون که از جنس مجردات استبه حقیقت او رسیدن و او را به کنه، شناختن در اینعالم میسر نیست، - رو مجرد شو مجرد را ببین - و از این جهتبود که بعد از آنکهحضرت رسول - صلى الله علیه و آله و سلم - شرح حقیقت او را خواستند حضرت بیاننفرمود، خطاب رسید که:
«و یسئلونک عن الروح قل الروح من امر ربى» (12)
یعنى: «از تو از حقیقت روح سئوالمىکنند، بگو که «روح» از امور پروردگار است و از عالم امر (13) است» .
و بیش از این رخصت نیافت که بیان کند.
بلى هر گاه نفس انسانى خود را کامل نموده باشد، بعد از قطع علاقه از بدن و حصول تجرد از براى آن مىتواند شد که آن را بشناسد.بلکه هر گاه در این عالم نیز کسى نفسخود را کامل نموده باشد و بخواهد به سر حد کمال برساند و علاقه او از بدن کم شود،دور نیست که تواند فى الجمله معرفتبه نفس بهم رساند.
بدان که: آنچه گفتم آدمى را غیر از همین بدن مادى و صورت حسى، جزوى دیگرهست مجرد، که آن را «نفس» مىگویند، اگر چه فهمیدن و دانستن آن صعوبت داردولیکن هر گاه کسى به نظر تحقیق، تامل کند این مطلب بر او ظاهر و روشن مىشود،زیرا که: هر که ساحت دل خود را از غبار عالم طبیعت پاک کند و علایق و شهواتحیوانیت را اندکى از خود دور نماید و آئینه دل را از زنگ کدورات این عالمفى الجمله جلائلى دهد و گاه گاهى در دل را بر روى اغیار نابکار ببندد و با محبوبحقیقى خلوتى نماید و با حضور قلب، متوجه به عالم انوار شود و با نیتخالص مشغولبه مناجات حضرت پروردگار گردد و گاهى تفکر در عجایب ملک و «ملکوت» (14) جمال و «جبروت» (16) قادر ذو الجلال کند، البته از براى او حالتى نورانى و «بهجتى» عقلى حاصل مىشود که به سبب آن یقین مىکند کهذات او از این عالم جسمانى نیست، بلکه از عالم دیگر است.
و راهى دیگر که به سبب آن بتوان دانست که آدمى را غیر از این بدن، جزئى دیگراست که از جنس بدن نیست، «خواب» است، که در خواب، راه حواس بسته شود و بدناز حرکتبازماند و چشم از دیدن، و گوش از شنیدن بسته، و تن در گوشهاى ساکن وبىحس شود و با وجود این، در آن وقت آدمى در آفاق و اطراف عالم مشغولسیر کردن باشد و با اصناف خلایق در گفتن و شنودن.بلکه اگر نفس را فى الجمله صفائىباشد در عالم ملکوت راه یابد، و از آنجا امور آینده را ببیند و بشناسد و بر مغیبات،مطلع شود، به نوعى که هرگز در بیدارى و در وقتى که این بدن در نهایت هوشیارى استنتواند بدان رسید.
و راه دیگر آنکه: آدمى را قوت معرفت همه علمها و صنعتها است، و با آنهاپى مىبرد به حقایق اشیاء و مىفهمد امورى چند را که نه از این عالم است و نه مىداندکه از کجا این امور داخل قلب او شده و از کجا فهمیده و دانسته.بلکه گاه است که: دریک لحظه، فکر او از مشرق به مغرب و از «ثرى» تا «ثریا» (17) رود، با آنکه تن او در عالمخاک محبوس و ایستاده.
و بالجمله این مطلب امرى است که بر هر که اندکى تامل نماید، مخفى و پوشیدهنمىماند.و در کتاب الهى و اخبار ائمه معصومین در مقامات متعدده اشاره به آن شده،مثل قول خداى - تعالى - که خطاب به سید رسل مىفرماید:
«قل الروح من امر ربى» (18)
یعنى: «بگو در جواب کسانى که سؤال مىکنند از تو ازحقیقت روح انسان، که: «روح» از جمله کارهاى الهى است و از عالم امر است» .
«الا له الخلق و الامر» (19)
«یعنى: عالم امر، خدا را است، و عالم خلق خدا را» .
هر چه به مساحت و «کمیت» در آید آن را «عالم خلق» گویند و روح انسانى چون مجرد است آن را مقدار و کمیت نباشد.
و دیگر مىفرماید:
«یا ایتها النفس المطمئنة ارجعى الى ربک راضیة مرضیة». (20)
و دیگر مىفرماید:
«و نفس و ما سویها فالهمها فجورها و تقویها قد افلح من زکیها و قد خاب من دسیها». (21)
و از پیغمبر - صلى الله علیه و آله - مروى است که فرمودند:
«من عرف نفسه فقد عرف ربه»
یعنى: «هر که شناخت نفس خود را پس مىشناسد پروردگار خود را» . (22)
و معلوم است که: شناختن این بدن جسمانى که امرى استسهل و آسان، چندانمدخلیتى در معرفت پروردگار ندارد.
و از حضرت امیر المؤمنین - علیه السلام - مروى است که فرمودند:
«خلق الانسان ذا نفس ناطقه» (23)
یعنى: «انسان خلق کرده شد صاحب نفسى که به سبب آن ادراک معقولات مىکند» .