یه روز تجربه رو داشتم در مورد قدرت ذهن و هدایتگری اون به سمت چیزهایی که ما طالب اونها هستیم.
صبح پنج شنبه بود. به قصد کاری از منزل خارج شدم به سمت چهار راه ولی عصر. از لحظهای که از خانه خارج شدم بی اختیار شروع کردم به زمزمه آهنگی بن نام «بن بست» که خیلی سال پیش خونده شده. شعرش رو نمی دونستم از کیه.
میون این همه کوچه که بهم پیوسته
کوچه قدیمی ما کوچه بن بسته.....
در طول مسیر با دیدن آدما و خیابونا و کوچه ها، همهاش زمزهاش میکردم. کارم رو انجام دادم و توی مسیر برگشت به خونه از میدون انقلاب رد میشدم. اونجا کاری نداشتم ولی جلوی دانشگاه تهران که رسیدم بی اختیار از اتوبوس پیاده شدم و شروع کردم به نگاه کردن ویترین مغازه ها. توی ویترین یکی از مغازه ها یه کتاب توجهام رو جلب کرد. وارد شدم و کتاب رو برداشتم و چند ورقی زدم. ولی برای من خیلی جذاب نبود. گذاشتم سر جاش. مغازه دار آدم هنرمندی بود. روی تکه سنگهای تراشیده شده خوشنویسی میکرد. چند دقیقهای باهاش گپی زدم. اومدم که از مغازه بیرون بیام سرم رو برگردوندم به سمت همون قفسه ازکتابها. کنار کتاب قبلی یه کتاب شعر بود. برداشتم و لای کتاب رو باز کردم، یه شعر اومد . . . میون این همه کوچه که بهم پیوسته، کوچه قدیمی ما کوچه بن بسته ....
چند لحظه ای فقط شوکه بودم و بهش نگاه میکردم. کتاب شعر آقای ایرج جنتی عطایی بود. عجیب بود که از میون اون همه مغازه و کتاب و صفحات، من به سوی صفحهای هدایت شده بودم که شعر اون ترانه توش بود! ترانه ای که از صبح توی ذهن من میچرخید.
آیا ما واقعا زیبا خلق نشده ایم؟! آیا ما اونقدر قدرت نداریم که به آنچه می خواهیم برسیم، حتی به خود خدا !
فتبارک ا... احسن الخالقین.