بزرگى گوید: روزى در گورستانى بودم. جوانى را دیدم که به تعجیل مى رفت. با خود گفتم: این جوان از آنان است که زحمت خود بر مردمان اندازد. شبانه در خواب دیدم که جوان را بر جنازه اى پیش من آوردند و گفتند: وى را مى خوردى.
توبه کردم که دیگر غیبت کس نکنم و هر روز بدان گورستان مى شدم تا باشد که وى را ببینم و از وى حلالى خواهم ، تا مدت یک سال . بعد از یک سال وى را دیدم که مى آمد. گفت : اگر توبه کرده اى تو را حلال کردم.