سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حسادت و تملّق روا نیست، جز درجستجوی دانش . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
بشنو این نی چون حکایت می کند
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» داستان عشق

 

چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشید روی دکمه های پیانو .
صدای موسیقی فضای کوچیک کافی شاپ رو پر کرد .
روحش با صدای آروم و دلنواز موسیقی , موسیقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت .
مثه یه آدم عاشق , یه دیوونه , همه وجودش توی نت های موسیقی خلاصه می شد .
هیچ کس اونو نمی دید .
همه , همه آدمایی که می اومدن و می رفتن
همه آدمایی که جفت جفت دور میز میشستن و با هم راز و نیاز می کردن فقط براشون شنیدن یه موسیقی مهم بود .
از سکوت خوششون نمیومد .
اونم می زد .
غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد , واسه دلشون می زد .
چشمش بسته بود و می زد .
صدای موسیقی براش مثه یه دریا بود .
بدون انتها , وسیع و آروم .
یه لحظه چشاشو باز کرد و در اولین لحظه نگاهش با نگاه یه دختر تلاقی کرد .
یه دختر با یه مانتوی سفید که درست روبروش کنار میز نشسته بود .
تنها نبود ... با یه پسر با موهای بلند و قد کشیده .
چشمای دختر عجیب تکونش داد ... یه لحظه نت موسیقی از دستش پرید و یادش رفت چی داره می زنه .
چشماشو از نگاه دختر دزدید و کشید روی دکمه های پیانو .
احساس کرد همه چیش به هم ریخته .
دختر داشت می خندید و با پسری که روبروش نشسته بود حرف می زد .
سعی کرد به خودش مسلط باشه .
یه ملودی شاد رو انتخاب کرد و شروع کرد به زدن .
نمی تونست چشاشو ببنده .
هر چند لحظه به صورت و چشای دختر نگاه می کرد .
سعی کرد قشنگ ترین اجراشو داشته باشه ... فقط برای اون .
دختر غرق صحبت بود و مدام می خندید .
و اون داشت قشنگ ترین آهنگی رو که یاد داشت برای اون می زد .
یه لحظه چشاشو بست و سعی کرد دوباره خودش باشه ولی نتونست .
چشاشو که باز کرد دختر نبود .
یه لحظه مکث کرد و از جاش بلند شد و دور و برو نگاه کرد .
ولی اثری از دختر نبود .
نشست , غمگین ترین آهنگی رو که یاد داشت کشید روی دکمه های پیانو .
چشماشو بست و سعی کرد همه چیزو فراموش کنه .
....
شب بعد همون ساعت
وقتی که داشت جای خالی دختر رو نگاه می کرد دوباره اونو دید .
با همون مانتوی سفید
با همون پسر .
هردوشون نشستن پشت همون میز و مثل شب قبل با هم گفتن و خندیدن .
و اون برای دختر قشنگ ترین آهنگشو ,
مثل شب قبل با تموم وجود زد .
احساس می کرد چقدر موسیقی با وجود اون دختر براش لذت بخشه .
چقدر آرامش بخشه .
اون هیچ چی نمی خواست .. فقط دوس داشت برای گوشای اون دختر انگشتای کشیده شو روی پیانو بکشه .
دیگه نمی تونست چشماشو ببنده .
به دختر نگاه می کرد و با تموم احساسش فضای کافی شاپ رو با صدای موسیقی پر می کرد .
شب های متوالی همین طور گذشت .
هر روز سعی می کرد یه ملودی تازه یاد بگیره و شب اونو برای اون بزنه .
ولی دختر هیچ وقت حتی بهش نگاه هم نمی کرد .
ولی این براش مهم نبود .
از شادی دختر لذت می برد .
و بدترین شباش شبای نیومدن اون بود .
اصلا شوقی برای زدن نداشت و فقط بدون انگیزه انگشتاشو روی دکمه ها فشار می داد و توی خودش فرو می رفت .
سه شب بود که اون نیومده بود .
سه شب تلخ و سرد .
و شب چهارم که دختر با همون پسراومد ... احساس کرد دوباره زنده شده .
دوباره نت های موسیقی از دلش به نوک انگشتاش پر می کشید و صدای موسیقی با قطره های اشکش مخلوط می شد .
اونشب دختر غمگین بود .
پسربا صدای بلند حرف می زد و دختر آروم اشک می ریخت .
سعی کرد یه موسیقی آروم بزنه ... دل توی دلش نبود .
دوست داشت ا جاش بلند شه و با انگشتاش اشکای دخترو از صورتش پاک کنه .
ولی تموم این نیازشو توی موسیقی که می زد خلاصه می کرد .
نمی تونست گریه دختر رو ببینه .
چشماشو بست و غمگین ترین آهنگشو
به خاطر اشک های دختر نواخت .
...
همه چیشو از دست داده بود .
زندگیش و فکرش و ذکرش تو چشمای دختری که نمی شناخت خلاصه شده بود .
یه جور بغض بسته سخت
یه نوع احساسی که نمی شناخت
یه حس زیر پوستی داغ
تنشو می سوزوند .
قرار نبود که عاشق بشه ...
عاشق کسی که نمی شناخت .
ولی شده بود ... بدجورم شده بود .
احساس گناه می کرد .
ولی چاره ای هم نداشت ... هر شب مثل شب قبل مثل شب اول ... فقط برای اون می زد .
...
یک ماه ازش بی خبر بود .
یک ماه که براش یک سال گذشت .
هیچ چی بدون اون براش معنی نداشت .
چشماش روی همون میز و صندلی همیشه خالی دنبال نگاه دختر می گشت .
و صدای موسیقی بدون اون براش عذاب آور بود .
ضعیف شده بود ... با پوست صورت کشیده و چشمای گود افتاده ...
آرزوش فقط یه بار دیگه
دیدن اون دختر بود .
یه بار نه ... برای همیشه .
اون شب ... بعد از یه ماه ... وقتی که داشت بازم با چشمای بسته و نمناکش با انگشتاش به پیانو جون می داد دختر
با همون پسراز در اومد تو .
نتونست ازجاش بلند نشه .
بلند شد و لبخندی از عمق دلش نشست روی لباش .
بغضش داشت می شکست و تموم سعیشو می کرد که خودشو نگه داره .
دلش می خواست داد بزنه ... تو کجایی آخه .
دوباره نشست و سعی کرد توی سلولای به ریخته مغزش نت های شاد و پر انرژی رو جمع کنه و فقط برای ورود اون
و برای خود اون بزنه .
و شروع کرد .
دختر و پسرهمون جای همیشگی نشستن .
و دختر مثل همیشه حتی یه نگاه خشک و خالی هم بهش نکرد .
نگاهش از روی صورت دختر لغزید روی انگشتای اون و درخشش یک حلقه زرد چشمشو زد .
یه لحظه انگشتاش بی حرکت موند و دلش از توی سینه اش لغزید پایین .
چند لحظه سکوت توجه همه رو به اون جلب کرد و خودشو زیر نگاه سنگین آدمای دور و برش حس کرد .
سعی کرد دوباره تمرکز کنه و دوباره انگشتاشو به حرکت انداخت .
سرشو که آورد بالا نگاهش با نگاه دختر تلاقی کرد .
- ببخشید اگه میشه یه آهنگ شاد بزنید ... به خاطر ازدواج من و سامان .... امکان داره ؟
صداش در نمی اومد .
آب دهنشو قورت داد و تموم انرژیشو مصرف کرد تا بگه :
- حتما ..
یه نفس عمیق کشید و شاد ترین آهنگی رو که یاد داشت با تموم وجودش
فقط برای اون
مثل همیشه
فقط برای اون زد
اما هیچکس اونشب از لا به لای اون موسیقی شاد
نتونست اشک های گرم اونو که از زیر پلک هاش دونه دونه می چکید ببینه
پلک هایی که با خودش عهد بست برای همیشه بسته نگهشون داره
دختر می خندید
پسر می خندید
و یک نفر که هیچکس اونو نمی دید
آروم و بی صدا
پشت نت های شاد موسیقی
بغض شکسته شو توی سینه رها می کرد .

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( سه شنبه 88/3/19 :: ساعت 3:14 عصر )
»» ویلوننوازی در مترو

در یک سحرگاه سرد ماه ژانویه، مردی وارد ایستگاه متروی واشینگتن دی سی شد و شروع به نواختن ویلون کرد.
این مرد در عرض ?? دقیقه، شش قطعه ازبهترین قطعات باخ را نواخت. از آنجا که شلوغ ترین ساعات صبح بود، هزاران نفر برای رفتن به سر کارهای‌شان به سمت مترو هجوم آورده بودند
.

سه دقیقه گذشته بود که مرد میانسالی متوجه نوازنده شد. از سرعت قدم‌هایش کاست و چند ثانیه‌ای توقف کرد، بعد با عجله به سمت مقصد خود براه افتاد
.

یک دقیقه بعد، ویلون‌زن اولین انعام خود را دریافت کرد. خانمی بی‌آنکه توقف کند یک اسکناس یک دلاری به درون کاسه‌اش انداخت و با عجله براه خود ادامه داد
.

چند دقیقه بعد، مردی در حالیکه گوش به موسیقی سپرده بود، به دیوار پشت‌ سر تکیه داد، ولی ناگاهان نگاهی به ساعت خود انداخت وبا عجله از صحنه دور شد،


کسی که بیش از همه به ویلون زن توجه نشان داد، کودک سه ساله‌ای بود که مادرش با عجله و کشان کشان بهمراه می ‌برد. کودک یک لحظه ایستاد و به تماشای ویلون‌زن پرداخت، مادر محکم تر کشید وکودک در حالیکه همچنان نگاهش به ویلون‌زن بود، بهمراه مادر براه افتاد، این صحنه، توسط چندین کودک دیگرنیز به همان ترتیب تکرار شد، و والدین‌شان بلا استثنا برای بردن‌شان به زور متوسل شدند.

در طول مدت ?? دقیقه‌ای که ویلون‌زن می نواخت، تنها شش نفر، اندکی توقف کردند. بیست نفر انعام دادند، بی‌آنکه مکثی کرده باشند، و سی و دو دلار عاید ویلون‌زن شد. وقتیکه ویلون‌زن از نواختن دست کشید و سکوت بر همه جا حاکم شد، نه کسی متوجه شد. نه کسی تشویق کرد، ونه کسی او را شناخت
.

هیچکس نمی‌دانست که این ویلون‌زن همان (جاشوا بل ) یکی از بهترین موسیقیدانان جهان است، و نوازنده‌ی یکی از پیچیده‌ترین فطعات نوشته شده برای ویلون به ارزش سه ونیم میلیون دلار، می‌باشد
.

جاشوا بل، دو روز قبل از نواختن در سالن مترو، در یکی از تاتر های شهر بوستون، برنامه‌ای اجرا کرده بود که تمام بلیط هایش پیش‌فروش شده بود، وقیمت متوسط هر بلیط یکصد دلار بود
.

این یک داستان حقیقی است،نواختن جاشوا بل در ایستگاه مترو توسط واشینگتن‌پست ترتیب داده شده بود، وبخشی از تحقیقات اجتماعی برای سنجش توان شناسایی، سلیقه و الوویت ‌های مردم بود
.

نتیجه: آیا ما در شزایط معمولی وساعات نا‌مناسب، قادر به مشاهده ودرک زیبایی هستیم؟ لحظه‌ای برای قدر‌دانی از آن توقف می‌کنیم؟ آیا نبوغ وشگرد ها را در یک شرایط غیر منتظره می‌توانیم شناسایی کنیم؟


یکی از نتایج ممکن این آزمایش میتواند این باشد،
اگر ما لحظه‌ای فارغ نیستیم که توقف کنیم و به یکی از بهترین موسیقیدانان جهان که در حال نواختن یکی از بهترین قطعات نوشته شده برای ویلون، است، گوش فرا دهیم ،چه چیز های دیگری را داریم از دست میدهیم؟

نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( سه شنبه 88/3/19 :: ساعت 3:13 عصر )
»» آینه

مردی که در کوچه می رفت هنوز به صرافت نیفتاده بود به یاد بیاورد که سیزده سالی می گذرد که او به چهره‌ی خودش در آینه نگاه نکرده است. همچنین دلیلی نمی‌دید به یاد بیاورد که زمانی در همین حدود می‌گذرد که او خندیدن خود را حس نکرده است. قطعا" به یاد گم شدن شناسنامه‌اش هم نمی‌افتاد اگر رادیو اعلام نکرده بود که افراد می‌باید شناسنامه‌ی خود را نو، تجدید کنند. وقتی اعلام شد که شهروندان عزیز موظف‌اند شناسنامه‌ی قبلی‌شان را از طریق پست به محل صدور ارسال دارند تا بعد از چهار هفته بتوانند شناسنامه‌ی جدید خود را دریافت کنند، مرد به صرافت افتاد دست به کار جستن شناسنامه‌اش بشود و خیلی زود ملتفت شد که شناسنامه‌اش را گم کرده است. اما این که چرا تصور می‌شود سیزده سال از گم شدن شناسنامه‌ی او می‌گذرد، علت این که مرد ناچار بود به یاد بیاورد چه زمانی با شناسنامه اش سر و کار داشته است و آن برمی گشت به حدود سیزده سال پیش یا - شاید هم – سی و سه سال پیش، چون او در زمانی بسیار پیش از این، در یک روز تاریخی شناسنامه را گذاشته بود جیب بغل بارانی‌اش تا برای تمام عمرش، یک بار برود پای صندوق رای و شناسنامه را نشان بدهد تا روی یکی از صفحات آن مهر زده بشود. بعد از آن تاریخ دیگر با شناسنامه‌اش کاری نداشت تا لازم باشد بداند آن را در کجا گذاشته یا در کجا گم‌اش کرده است. حالا یک واقعه‌ی تاریخی دیگر پیش آمده بود که احتیاج به شناسنامه داشت و شناسنامه گم شده بود. اول فکر کرد شاید شناسنامه در جیب بارانی مانده باشد، امانبود. بعد به نظرش رسید ممکن است آن را در مجری گذاشته باشد، اما نه... آنجا هم نبود. کوچه را طی کرد، سوار اتوبوس خط واحد شد و یکراست رفت به اداره‌ی ثبت احوال. در اداره‌ی ثبت احوال جواب صریح نگرفت و برگشت، اما به خانه اش که رسید، به یاد آورد که – انگار – به او گفته شده برود یک استشهاد محلی درست کند و بیاورد اداره. بله، همین طور بود. به او این جور گفته شده بود. اما... این استشهاد را چه جور باید نوشت؟ نشست روی صندلی و مداد و کاغذ را گذاشت دم دستش، روی میز. خوب ... باید نوشته شود ما امضاء کنندگان ذیل گواهی می‌کنیم که شناسنامه‌ی آقای ... مفقودالاثر شده است. آنچه را که نوشته بود با قلم فرانسه پاکنویس کرد و از خانه بیرون آمد و یکراست رفت به دکان بقالی که هفته‌ای یک بار از آن جا خرید می‌کرد. اما دکاندار که از دردسر خوشش نمی‌آمد، گفت او را نمی‌شناسد. نه این که نشناسدش، بلکه اسم او را نمی‌داند، چون تا امروز به صرافت نیفتاده اسم ایشان را بخواهد بداند. «به خصوص که خودتان هم جای اسم را خالی گذاشته‌اید!» بله، درست است. باید اول می‌رفته به لباسشویی، چون هر سال شب عید کت و شلوار و پیراهنش را یک بار می‌داده لباسشویی و قبض می‌گرفته. اما لباسشویی، با وجودی که حافظه‌ی خوبی داشت و مشتری‌هایش را - اگر نه به نام اما به چهره – می‌شناخت، نتوانست او را به جا بیاورد؛ و گفت که متاسف است، چون آقا را خیلی کم زیارت کرده است. لطفا" ممکن است اسم مبارکتان را بفرمایید؟» خواهش می شود؛ واقعا" که. «دست کم قبض، یکی از قبض‌های ما را که لابد خدمتتان است بیاورید، مشکل حل خواهد شد.» بله، قبض. آنجا، روی ورقه‌ی قبض اسم و تاریخ سپردن لباس و حتى اینکه چند تکه لباس تحویل شد را با قید رنگ آن، می‌نویسند. اما قبض لباس... قبض لباس را چرا باید مشتری نزد خود نگه دارد، وقتی می رود و لباس را تحویل می گیرد؟ نه، این عملی نیست. دیگر به کجا و چه کسی می‌توان رجوع کرد؟ نانوایی؛ دکان نانوایی در همان راسته بود و او هر هفته، نان هفت روز خود را از آنجا می‌خرید. اما چه موقع از روز بود که شاگرد شاطر کنار دیوار دراز کشیده بود و گفت پخت نمی‌کنیم آقا و مرد خود به خود برگشت و از کنار دیوار راه افتاد طرف خانه اش، با ورقه‌ای که از یک دفترچه‌ی چهل برگ کنده بود. پشت شیشه‌ی پنجره‌ی اتاق که ایستاد، خِیلکی خیره ماند به جلبک های سطح آب حوض، اما چیزی به یادش نیامد. شاید دم غروب یا سر شب بود که به نظرش رسید با دست پر راه بیفتد برود اداره مرکزی ثبت احوال، مقداری پول رشوه بدهد به مامور بایگانی و از او بخواهد ساعتی وقت اضافی بگذارد و رد و اثری از شناسنامه‌ی او پیدا کند. این که ممکن بود؛ ممکن نبود ؟ چرا... «چرا... چرا ممکن نیست؟» با پیرمردی که سیگار ارزان می‌کشید و نی مشتک نسبتا" بلندی گوشه‌ی لب داشت به توافق رسید که به اتفاق بروند زیرزمین اداره و بایگانی را جستجو کنند؛ و رفتند. شاید ساعتی بعد از چای پشت ناهار بود که آن دو مرد رفتند زیرزمین بایگانی و بنا کردند به جستجو. مردی که شناسنامه‌اش گم شده بود، هوشمندی به خرج داده و یک بسته سیگار با یک قوطی کبریت در راه خریده بود و با خود آورده بود. پس مشکلی نبود اگر تا ساعتی بعد از وقت اداری هم توی بایگانی معطل می‌شدند؛ و با آن جدیتی که پیرمرد بایگان آستین به آستین به دست کرده بود تا بالای آرنج و از پشت عینک ذره بینی‌اش به خطوط پرونده‌ها دقیق می شد، این اطمینان حاصل بود که مرد ناامید از بایگانی بیرون نخواهد آمد. به خصوص که خود او هم کم کم دست به کمک برده بود و به تدریج داشت آشنای کار می‌شد. حرف الف تمام شده بود که پیرمرد گردن راست کرد، یک سیگار دیگر طلبید و رفت طرف قفسه‌ی مقابل که با حرف ب شروع می‌شد و پرسید «فرمودید اسم فامیلتان چه بود؟» که مرد جواب داد «من چیزی عرض نکرده بودم.» بایگان پرسید: «چرا؛ به نظرم اسم و اسم فامیلتان را فرمودید؛ درآبــدارخانه!» و مـرد گفت «خیر، خیر... من چیزی عرض نکردم.» بایگان گفت: «چطور ممکن است نفرموده باشید؟» مرد گفت: «خیر... خیر.» بایگان عینک از چشم برداشت و گفت «خوب، هنوز هم دیر نشده. چون حروف زیادی باقی است. حالا بفرمایید؟» مرد گفت: «خیلی عجیب است؛ عجیب نیست؟! من وقــت شما را بیهوده گرفتم. معذرت می‌خواهم. اصل مطلب را فراموش کردم به شما بگویم. من... من هرچه فکر می‌کنم اسم خود را به یاد نمی‌آورم؛ مدت مدیدی است که آن را نشنیده‌ام. فکر کردم ممکن است، فکر کردم شاید بشود شناسنامه‌ای دست و پاکرد؟» بایگان عینکش را به چشم گذاشت و گفت «البته... البته باید راهی باشد. اما چه اصراری دارید که حتما"...» و مرد گفت «هیچ... هیچ... همین جور بیخودی... اصلا" می‌شود صرف نظر کرد. راستی چه اهمیتی دارد؟» بایگان گفت: «هرجور میلتان است. اما من فراموشی و نسیان را می‌فهمم. گاهی دچارش شده‌ام. با وجود این، اگر اصرار دارید که شناسنامه‌ای داشته باشید راه‌هایی هست.» بی درنگ، مرد پرسید چه راه‌هایی؟ و بایگان گفت: «قدری خرج بر می‌دارد. اگر مشکلی نباشد راه حلی هست. یعنی کسی را می‌شناسم که دستش در این کار باز است. می توانم شما را ببرم پیش او. باز هم نظر شما شرط است. اما باید زودتر تصمیم بگیرید. چون تا هوا تاریک نشده باید برسیم .» اداره هم داشت تعطیل می‌شد که آن دو از پیاده رو پیچیدند توی کوچه‌ای که به خیابان اصلی می‌رسید و آنجا می‌شد سوار اتوبوس شد و رفت طرف محلی که بایگان پیچ واپیچ‌هایش را می‌شناخت. آنجا یک دکان دراز بود که اندکی خم درگرده داشت، چیزی مثل غلاف یک خنجر قدیمی. پیرمردی که توی عبایش دم در حجره نشسته بود، بایگان را می‌شناخت. پس جواب سلام او را داد و گذاشت با مشتری برود ته دکان. بایگان وارد دکان شد و از میان هزار هزار قلم جنس کهنه و قدیمی گذشت و مرد را یکراست برد طرف دربندی که جلوش یک پرده‌ی چرکین آویزان بود. پرده را پس زد و در یک صندوق قدیمی را باز کرد و انبوه شناسنامه‌ها را که دسته دسته آنجا قرار داده شده بود، نشان داد و گفت «بستگی دارد، بستگی دارد که شما چه جور شناسنامه‌ای بخواهید. این روزها خیلی اتفاق می‌افتد که آدم‌هایی اسم یا شناسنامه، یا هر دو را گم می‌کنند. حالا دوست دارید چه کسی باشید؟ شاه یا گدا؟ اینجا همه جورش را داریم، فقط نرخ‌هایش فرق می‌کند که از آن لحاظ هم مراعات حال شما را می‌کنیم. بعضی‌ها چشم‌شان رامی‌بندند و شانسی انتخاب می‌کنند، مثل برداشتن یک بلیت لاتاری. تا شما چه جور سلیقه‌ای داشته باشید؟ مایلید متولد کجا باشید؟ اهل کجا؟ و شغل‌تان چی باشد؟ چه جور چهره‌ای، سیمایی می‌خواهید داشته باشید؟ همه جورش میسر و ممکن است. خودتان انتخاب می‌کنید یا من برای‌تان یک فال بردارم؟ این جور شانسی ممکن است شناسنامه‌ی یک امیر، یک تاجر آهن، صاحب یک نمایشگاه اتومبیل... یا یک... یک دارنده‌ی مستغلات... یا یک بدست آورنده‌ی موافقت اصولی به نام شما در بیاید. اصلا" نگران نباشید. این یک امر عادی است. مثلا" این دسته از شناسنامه‌ها که با علامت ضربدر مشخص شده، مخصوص خدمات ویژه است که... گمان نمی‌کنم مناسب سن و سال شما باشد؛ و این یکی دسته به امور تبلیغات مربوط می شود؛ مثلا" صاحب امتیاز یک هفته نامه یا به فرض مسؤول پخش یک برنامه‌ی تلویزیونی. همه جورش هست. و اسم؟ اسم‌تان دوست دارید چه باشد؟ حسن، حسین، بوذرجمهر و ... یا از سنخ اسامی شاهنامه‌ای؟ تا شما چه جورش را بپسندید؛ چه جور اسمی را می‌پسندید؟» مردی که شناسنامه‌اش را گم کرده بود، لحظاتی خاموش و اندیشناک ماند، و از آن پس گفت: «اسباب زحمت شدم؛ با وجود این، اگر زحمتی نیست بگرد و شناسنامه‌ای برایم پیدا کن که صاحبش مرده باشد. این ممکن است؟» بایگان گفت: «هیچ چیز غیرممکن نیست. نرخش هم ارزان‌تر است.» "ممنون؛ ممنون!" بیرون که آمدند پیرمرد دکان‌دار سرفه‌اش گرفته بود و در همان حال برخاسته بود و انگار دنبال چنگک می گشت تا کرکره را بکشد پایین، و لابه لای سرفه‌هایش به یکی دو مشتری که دم تخته کارش ایستاده بودند می‌گفت فردا بیایند چون «ته دکان برق نیست» و ... مردی که در کوچه می‌رفت به صرافت افتاد به یاد بیاورد که زمانی در حدود سیزده سال می‌گذرد که نخندیده است و حالا... چون دهان به خنده گشود با یک حس ناگهانی متوجه شد که دندان‌هایش یک به یک شروع کردند به ورآمدن، فرو ریختن و افتادن جلو پاها و روی پوزه‌ی کفش‌هایش، همچنین حس کرد به تدریج تکه‌ای از استخوان گونه، یکی از پلک ها، ناخن‌ها و... دارند فرو می‌ریزند؛ و به نظرش آمد، شاید زمانش فرا رسیده باشد که وقتی، اگر رسید به خانه و پا گذاشت به اتاقش، برود نزدیک پیش بخاری و یک نظر – برای آخرین بار – در آینه به خودش نگاه کند.



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( یکشنبه 88/3/17 :: ساعت 1:54 عصر )
»» فساد اقتصادی در ایران در حال گسترش است

بر اساس گزارش سازمان شفافیت بین المللی ، در سال 83ایران بین 200 کشور جهان از لحاظ پاکدامنی اقتصادی رتبه 87 را کسب کرده بود اما در سال 87 این رتبه به 141 رسیده است . به این معنا که در شفافیت اقتصادی 54 رتبه پسرفت داشته ایم و فساد اقتصادی در کشور در حال گسترش است.

بررسی این روندها نشان می دهد که ایران در حال وارد شدن به جرگه کشورهای فاسد جهان است . کشورهایی که تقسیم بندی جهانی آنها را در رده کشورهای فاسد پذیرفته است . جابجایی پول ، پول شویی ، قاچاق اسلحه ، زن ،کودک و مواد مخدر تنها نمود عینی و بیرونی این کشورها است .اما محسن صفایی فراهانی معاون وزیر اقتصاد و دارایی اسبق معتقد است که هر چه اقتصاد دولتی تر شود ، به طور طبیعی شفافیت آن کمتر خواهد شد. به گفته او میزان دخالت های دولتی در دوران چهارساله اخیر در اقتصاد و در امور پولی و بانکی کشور و توزیع منابع طبیعی ، به حداکثر خود رسیده است و این دخالت ها عامل ایجاد رانت دراقتصاد و گسترش فساد در کشور شده است .

عضو هیات نمایندگان اتاق بازرگانی تهران و ایران تصریح کرد : وقتی بهره بانکی به صورت دستوری کاهش می یابد، همه خواستار منابع بانک ها می شوند تا پول ارزان قیمت را از سیستم بانکی خارج کنند.

او افزود :متاسفانه در دولت نهم سیستم مناقصات در طرح های بزرگ کنار گذاشته شده و عمده طرح های بزرگ بدون برگزاری مناقصه به شرکت های وابسته به دستگاه های خا صی واگذار شده اکه پتانسیل و توان فنی انجام کار را نداشته اند . آنها این طرح ها را واگذار کردند تا از قبل آن منتفع شوند.

صفایی فراهانی ادامه داد: 270 میلیارد دلار درآمد نفتی در دولت نهم بدون رعایت قانون در سفرهای استانی و یا در نقاطی دیگر به مصرف رسید و از آنجا که سازمان مدیریت نیز منحل شده است ، کنترل بر طرح های انجام شده و چگونگی هزینه کرد این پول ها در کشور، مقدور نیست.

به اعتقاد این عضو هیات نمایندگان اتاق بازرگانی تهران و ایران ، استقلال بانک مرکزی در چهار سال گذشته کاهش یافته است و بانک مرکزی قدرت نظارت بر بانک های کشور را ندارد. همچنین تغییرات بسیار مدیریتی در بانک ها آنقدر زیاد شده که قابل اندازه گیری نیست و تمام این مسائل فساد مالی را افزایش و شفافیت اقتصادی را کاهش داده است.

او در ادامه تاکید کرد : از آنجا که طی چهار سال اخیر اقتصاد صدمه بسیاری را متحمل شده است دولت دهم کارهای زیادی برای انجام دادن دارد . از جمله آنکه می بایست استقلال بانک مرکزی را در زمینه ارز و ریال احیا کرده و این بانک نظارت کاملی را بر حوزه عملکرد سایر بانک ها داشته باشد و سیاستهای پولی از دست فرد و سیستم سیاستگذار دولت خارج شود .

به اعتقاد معاون وزیر اقتصاد و دارایی اسبق، احیا شورای پول و اعتبار و شورای اقتصاد از دیگر مواردی است که باید مد نظر دولت دهم قرار گیرد و مهمتر از همه اینها شروع به کار مجدد سازمان مدیریت و برنامه ریزی است . چرا که فروش نفت به عنوان یک منبع با ارزش تامین کننده درآمد کشور است . بنابراین این سازمان باید بر حسن هزینه کردن این درآمد به عنوان سرمایه گذاری بهینه برای آیندگان ، نظارت داشته باشد.

 

در این میان فرشاد مومنی استاد اقتصاد دانشگاه علامه طباطبایی نیز معتقد است : دولتی که شعار عدالت و عدالت محوری می دهد، به رغم تمامی زحمات، از یک مبنای کارشناسی در روند امور عقب بوده است و بر اساس اسناد و گزارش های اقتصادی سال های 84 و 85، دولت به صراحت اظهار داشت شکاف درآمدی و نابرابری به شدت افزایش یافته و این به معنای بی عدالتی و نارضایتی مردم است.

این کارشناس اقتصاد گفت؛ اگر در سال های 86 و 87اوضاع کشور به سمت بهبود حرکت نکرد، یکی از دلایل عمده آن ناشی از تورمی است که در جامعه حاکم شده و در ایران بین تورم و بیکاری رابطه ارگانیک برقرار شده که در این بین دوستان با بیانات واهی اعلام می دارند نرخ بیکاری در سال 87 تک رقمی شده است. مومنی در بخش دیگری از سخنان خود با اشاره به تخلفات مالی در دولت فعلی گفت: بیش از دو هزار تخلف مالی در بخش بودجه وجود دارد که با یک حساب سرانگشتی اگر فرض را بر آن بگیریم که طی یک سال 200 روز زمان کاری دولت قلمداد می شود، به آن خواهیم رسید که در یک روز کاری دولت 10تخلف داشته است.



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( سه شنبه 88/3/5 :: ساعت 11:50 صبح )
»» باورش دشوار است اما حقیقت دارد. حقیقت دارد این خبر که خبر نیست ز

 

 وقتی در وزارت کشور، حسین علی زاهدی پور کارشناس ارشد جامعه شناسی و عضو کارگروه زنان و دختران آسیب دیده و در معرض آسیب در همایش اسلام و آسیب های اجتماعی می گفت 11 درصد فاحشه های تهران با اجازه همسرانشان تن فروشی می کنند، مصیبت بود که گلو ی حضار را گرفته بود و خفه شان می کرد.

 وقتی از زبان سیدکاظم رسول زاده طباطبایی مدیر گروه روانشناسی دانشگاه تربیت مدرس و رئیس کارگروه زنان و دختران آسیب دیده و در معرض آسیب می شنیدم سن فاحشگی از 30 سال در دهه 60 و 70 به 15 سال رسیده دلم می خواست یکی بخواباند توی گوشم و بگوید بلند شو فلانی کابوس دیده ای، صدقه بده دفع بلا بشه.

خدایا چه می شنوم از زبان این دو نفر؟ خبرش را آفتاب هم داده است. سرمایه هم همینطور. ( تا پیش از این دو رسانه رسمی جرات نوشتنش را نداشتم )خدا کند دولت این بار را بجای لا پوشانی فاجعه به تحلیل علل آن بپردازد. خدا کند داستان پالیزدار برای این دو پیش نیاید. فقط این دو نفر نبودند.

رسول روشن استاد دانشگاه شاهد و کارشناس خانواده و مسائل جنسی به عنوان عضو دیگری از این کارگروه می گفت:  « تحقیقات نشان داده‌است که بعضی از این افراد به خاطر انتقام و انتقام جویی و تنفر از خانواده و جامعه وارد این حیطه می‌شوند. در حالی که اگر کودک یاد بگیرد که دیگری را دوست داشته باشد و احساس امنیت نسبت به دنیای پیرامونش داشته باشد، چنین حالتی در او به وجود نمی آید ». خدایا کجا دارد می رود این جامعه عصیان زده ؟ کجا می رویم؟ کجا می رویم؟ کجا؟



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( دوشنبه 88/2/28 :: ساعت 9:54 صبح )
»» توصیف زیبای ملا صدرا

خداوند بی نهایت است و لامکان و بی زمان

اما به قدر فهم تو کوچک می شود

و به قدر نیاز تو فرود می آید

و به قدر آرزوی تو گسترده می شود

و به قدر ایمان تو کارگشا می شود

و به قدر نخ پیرزنان دوزنده باریک می شود .....

پدر می شود یتیمان را و مادر

برادر می شود محتاجان برادری را

همسر می شود بی همسرماندگان را

طفل می شود عقیمان را

امید می شود ناامیدان را

راه می شود گمگشتگان را

نور می شود در تاریکی ماندگان را

شمشیر می شود رزمندگان را

عصا می شود پیران را

عشق می شود محتاجان به عشق را

........

خداوند همه چیز می شود همه کس را ....

به شرط اعتقاد به شرط پاکی ،به شرط طهارت روح ،به شرط پرهیز از معامله با ابلیس

بشویید قلبهایتان را از هر احساس ناروا

و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف

وزبان هایتان را از هر گفتار ناپاک

و دست هایتان را از هر آلودگی در بازار ....

و بپرهیزید از ناجوانمردی ها ناراستی ها و نامردمی ها

چنین کنید تا ببینید خداوند چگونه بر سر سفره شما با کاسه ایی خوراک و تکه ایی نان می نشیند

در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان می کند

و در کوچه های خلوت شب با شما آواز می خواند

مگر از زندگی چه می خواهید که در خدایی خدا یافت نمی شود؟؟؟؟؟؟



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( شنبه 88/2/26 :: ساعت 10:26 صبح )
»» اندکی ژرفتر...(1)

به گمانم مقاله های کیهان در باره جناب آقای کروبی و یاران و همکاران ایشان، پاسخ آقای کروبی و توضیح دوباره کیهان، و مقاله ع. ثقفی فضایی را فراهم کرده است که می توان به این ماجرا از زاویه دیگری نگریست. در حقیقت به این پرسش پاسخ داد که چرا آقای شریعتمداری و یارانش چنین نظرگاهی دارند. به اعتبار همان نظر گاه باور دارند که " یاران کروبی پیاده نظام رژیم صهیونیستی هستند." این نظرگاه با کدام برهان و استدلال در ذهنیت آقای شریعتمداری و امثال و اقران ایشان شکل می گیرد.
اختلاف نظر دقیقا بر اساس نظرگاه دو طرف شکل می گیرد. به تعبیر مولوی:
از نظرگاه است ای مغز وجود
اختلاف مومن و گبر و یهود
اختلاف نگاه و نظر گاه آقایان کروبی و شریعتمداری که هر دو از اسلام و انقلاب و نظام دفاع می کنند، مبتنی بر نظرگاهی ست که بر گزیده اند. در این مقاله می خواهم به ریشه های این دو شیوه برخورد و شمایل این دو منش اشاره کنم. می خواهم به این پرسش پاسخ دهم که چرا و چگونه دو رویکرد کاملا متفاوت و بلکه متباین، هر دو داعیه اسلام و انقلاب و نظام را دارند؟ ما چگونه می توانیم درجه صدق و حق این سخنان را از یک دیگر تمییز بدهیم؟
برای آغاز این بحث به نظرم از اندیشه و دقت متفکر شهید استاد مطهری رضوان الله تعالی علیه -که همچنان جای او خالی ست- استفاده کنم

استاد مطهری در کتاب سیره نبوی و نیز در کتاب آشنایی با قرآن- به بررسی روایتی در باره اهل بدعت اشاره می کنند. این روایت کلید بحث است. کلید بحث ماست؛ یعنی رویکرد کیهان به عنوان پیشوا ی چنین سلوکی را می توان از تحلیل همان روایت و دیدگاه استاد مطهری سنجید:
اول:
"در زمینه اهل بدعت ، حدیثی داریم که در ضمن آن آمده است که‏
هرگاه اهل بدعت را دیدید « فباهتوهم » . " باهتوهم " از ماده بهت‏
است و این ماده در دو مورد به کار برده می‏شود ، یکی در مورد مبهوت کردن‏
، محکوم کردن و متحیر ساختن که در خود قرآن آمده است که حضرت ابراهیم‏
با آن جبار زمان خودش که مباحثه کرد ، در نهایت امر « فبهت الذی کفر
او در مقابل منطق ابراهیم درماند ، مبهوت شد ، محکوم شد ، مفتضح شد ، و
دیگر در مورد بهتان یعنی دروغ جعل کردن که می‏دانیم در آیه « سبحانک هذا
بهتان عظیم »، بهتان عظیم یعنی دروغ بزرگ . شیخ انصاری تصریح می‏کند که‏
معنای اینکه اگر با اهل بدعت روبرو شدید باهتوهم یعنی با منطقی قوی با
آنها روبرو بشوید ، مبهوتشان بکنید آنچنانکه ابراهیم با جبار زمان خودش‏
نمرود مباحثه کرد و مبهوتش نمود « فبهت الذی کفر » بر اهل بدعت با
منطق وارد بشوید تا مردم بفهمند اینها اهل بدعت هستند و دروغ می‏گویند .
با آنها مباحثه کنید و محکومشان نمائید .
عده‏ای آمده‏اند از این حدیث این جور استفاده کرده‏اند که اگر اهل بدعت‏
را دیدید ، دیگر دروغ گفتن جایز است ، هر نسبتی می‏خواهید به اینها بدهید
، هر دروغی می‏خواهید ببندید ، یعنی برای کوباندن اهل بدعت که یک هدف‏
مقدس است از این وسیله نامقدس یعنی دروغ بستن استفاده بکنید ، که این‏
امر دایره‏اش وسیعتر هم می‏شود . آدمهای حسابی هرگز چنین حرفی را نمی‏زنند
. آدمهای ناحسابی گاهی دنبال بهانه‏اند .
مکائد نفس عجیب است ! مکرهای نفس اماره عجیب"


دوم:"اگر اهل بدعت پیدا شدند، بااهل بدعت مبارزه کنید و عالم باید مبارزه کند و حق ندارد ساکت‏باشد، و در یک حدیث تعبیر چنین است: «و باهتوهم‏» یعنى مبهوتشان کنید، بیچاره‏شان کنید، یعنى با آنها مباحثه کنید و دلیلهایشان را بشکنید. «فبهت الذى کفر» چنانکه ابراهیم، آن کافر زمان خودش را مبهوت کرد، شما هم مبهوتش کنید.

"بعضى آدمهاى کم سواد این «باهتوهم‏» را این جور معنى کردند:به آنها تهمت‏بزنید و دروغ ببندید.بعد مى‏گویند:اهل بدعت دشمن خدا هستند و من دروغ علیه او جعل مى‏کنم.با هر کسى هم که دشمنى شخصى داشته باشد مى‏گوید:این ملعون، اهل بدعت است.صغرى و کبرى تشکیل مى‏دهد، بعد هم شروع مى‏کند به دروغ جعل کردن علیه او.شما ببینید اگر جامعه‏اى به این بیمارى مبتلا باشد که دشمنهاى شخصى خودش را اهل بدعت‏بداند و حدیث «باهتوهم‏» را هم چنین معنى کند که دروغ جعل کن، با دشمنهاى خودش چه مى‏کند!آن وقت است که شما مى‏بینید دروغ اندر دروغ جعل مى‏شود.
یک وقتى یک مرد عالم و بزرگى(عالم هم گاهى اشتباه مى‏کند)به من رسید و گفت‏شنیده‏ام فلان کس(یک آدمى که یک مسلمان کامل عیار است)-العیاذ بالله، اصلا من نمى‏توانم حتى این را به زبان بیاورم، حالا از باب موعظه است، براى اینکه بدانید چه اجتماع ننگینى ما داریم، البته آن عالم شنیده بود و مرد خوبى است، گفت‏شنیده‏ام فلان کس-گفته است چقدر خوب شد-العیاذ بالله-که محسن حضرت زهرا سقط شد، براى اینکه اگر او هم مى‏ماند دوازده مصیبت‏براى اسلام درست مى‏کرد!گفتم:تو آخر چرا این حرف را مى‏زنى؟!او یک مسلمان است، من او را از نزدیک مى‏شناسم، او وقتى فضائل ائمه گفته مى‏شود، اشکش مى‏ریزد.ببین تا کجاها علیه یکدیگر جعل مى‏کنند.آن وقت اینچنین جامعه‏اى که کارش جعل است، کارش بهتان و تهمت زدن است، قرآن وعده عذاب داده است.آیه بعد این است: «ان الذین یحبون ان تشیع الفاحشة فى الذین امنوا لهم عذاب الیم فى الدنیا و الاخرة و الله یعلم و انتم لا تعلمون.» دنباله همین مطلب است و تاکید بیشترى درباره اینکه مؤمنین(مسلمانان)بلندگوى اشاعه حرفهاى بد و زشت علیه خودشان نباشند. "
این دو نقل قول را به عنوان مستند نظری بحث انتخاب کردم. تا در باره آن بیشتر گفتگو کنیم.



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( شنبه 88/2/19 :: ساعت 6:59 عصر )
»» دنیا از ما یاد بگیرد...

یکی از مضمون هایی که مدام توسط دولت و رییس جمهور کوک شده و می شود؛ این است که دنیا بیاید مدیریت را از ما یاد بگیرد. البته کمتر توضیح داده شده است که مراد مدیریت در کدام بخش است؟ سیاست؟ صنعت؟ کشاورزی؟ نظام بانکی؟ مطبوعات؟ کتاب؟ ترافیک؟ ایمنی راه های برون شهری؟ مبارزه با اعتیاد؟ کودکان خیابانی؟ و از همه این ها مهمتر پای بندی به قوانین اساسی و عادی و احترام به مجلس؟ ثبات مدیریت و حفظ حرمت مدیران؟
می خواهم به همین مورد آخر اشاره کنم. از آغاز انقلاب اسلامی تا به امروز هیچگاه مدیریت های عالی و ارشد، به اندازه دولت فعلی متزلزل نبوده اند. و هیچگاه تا این اندازه تحقیر لفظی و معنوی نشده اند...
به این عبارت توجه کنید: در نخستین سفر دولت به خوزستان، رییس جمهور وعده داد::" اگر وزیر نیرو مشکل آب شهر شما را حل نکند، از همین لوله ها عبورش می دهم !"

"اگر استاندار این کار را انجام ندهد؛ گوشش را می گیرم و اخراجش می کنم."
این ها البته در دنیای الفاظ بود. اما در دنیای معانی، مدیر ارشدی در سفر است. رییس سازمان حج و زیارت به عربستان رفته است، تا در باره انجام مراسم حج سال آینده با مسئولان مربوط در عربستان مذاکره کند و قرارداد امضا کند. همانجا در طی مذاکرات است که فردی به جای او تعیین می شود.
تریدیدی نیست که این خبر به گوش مقامات سعودی هم می رسد. آن ها با مدیر ایرانی چه گفتگویی می توانند داشته باشند؟ مدیری که به جایش فرد دیگری منصوب شده، با کدام پشتوانه می تواند تصمیم بگیرد؟از سوی دیگر نماینده ولی فقیه که حساسیت سفر و مذاکرات را می داند ، طی نامه ای به رییس سازمان حج می گوید با قدرت به کار و مسئولیتش ادامه دهد.
می خواهیم چنین شیوه مدیریتی را به جهان بیاموزانیم؟
از طرفی تا انتخابات کمتر از پنجاه روز مانده است. چنین تغییراتی که پی در پی در حوزه امور بانکی و صنعتی انجام شده است. دست آخر ادغام سازمان حج و زیارت در سازمان میراث و گردشگری با چه اندیشه و برنامه ای صورت می گیرد.؟
در صدد نیستم که غیر موجه بودن این تصمیم را از بعد محتوایی و معنوی بیان کنم. نماینده محترم ولی فقیه و نمایندگان مجلس و یکی از مراجع معظم تقلید به روشنی از این تصمیم انتقاد کرده اند. حتی یک روزنامه طرفدار دولت این تصمیم را به حق به ریشخند گرفت. می خواهم این پرسش را مطرح کنم، با چنین شیوه های مدیریتی، می خواهیم کدام درس را به عالم و آدم بیاموزیم که گه گاه اعلام می کنیم بیایید از ما مدیریت را یاد بگیرید. دولتی که نتواند حرمت و اعتبار مدیران خود را حفظ کند، چگونه می تواند به دیگران درس بیاموزد؟
گفته اند:
ذات نا یافته از هستی بخش
کی تواند که بود هستی بخش



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( شنبه 88/2/19 :: ساعت 6:58 عصر )
»» پاکستانی حکومت کمزوری !

این عنوان را اوباما به پاکستان داده است! مثل مدالی بر سینه پاکستان نصب شده است. حکومت پاکستان ضعیف است. این ضعف البته در دنیای غریب پاکستان جلوه های مختلفی دارد. رییس جمهورآصف زرداری رفته است لیبیٍ، وزیر خارجه رفته مولتان در عرس حضرت شاه رکن عالم در مولتان شرکت کند...ژنرال اطهر عباس در یک کنفرانس مطبوعاتی گفته است: ارتش بر دره " بونر" مسلط شده است. 55 تا 60 نفر از شدت پسندان ، یا شر پسندان کشته شده اند. این واژه های خوش آهنگ چیزی معادل همان واژه " خرابکار" در فرهنگ ایران پیش از انقلاب است.
ژنرال اطهر عباس چنان که مرسوم است، اعلام نکرده است که 70 نفر از نظامان توسط طالبان پاکستان اسیر شده اند. از سوی دیگر وزیر اطلاعات ایالت سرحد - که این ایالت پایگاه اصلی القاعده و طالبان است- دارد با صوفی محمد رهبر" تحریک نفاذ شریعت محمدی" و سخنگویش امیر عزت خان مذاکره می کند. هر چه هم با پاکستان آشنا باشید و خبر ها را به دقت ارزیابی کنید. باز در فهم مسایل امروز پاکستان در می مانید.
حوادث دره بونر، همان صدای دری است که مدتی پیش مولانا فضل الرحمان بدان اشاره کرده بود. این صدای" در" هم برای پاکستان خطرناک است و هم برای هند و ایران و افغانستان، و در یک کلام منطقه و جهان اسلام . البته آمریکایی ها که ا ز آن سوی دنیا به منطقه ما آمده اند ، می گویند: طالبان پاکستان برای آن ها هم خطرناک است. آن ها به این دو پرسش پاسخ نمی گویند:
یکم: طالبان افغانستان و پاکستان چگونه آفریده و سازماندهی و تربیت شد؟
دوم: مسئول این بحران که خانم کلینتون آن را " بحران مرگبار" خوانده است کیست؟
داستان آمریکا و طالبان شبیه داستان واره ای است؛ در زبان فرانسه؛ مثل داستان های امثال خودمان، اصطلاح " جادوگر ناشی" را برای جادوگری به کار می برند. که مثل ساحران فرعون، از پنبه و طناب و جیوه؛ مار و عقرب درست می کند. منتها در پایان کار نمی تواند، صورت و سیرت ماری را از اشیاء جادو شده منفک کند. مار ها و عقرب ها سر به دنبال جادوگر می گذارند و او را فراری می دهند.
طالبان همان اژدهایی شده است که دیگر به صورت اصلی اش باز نمی گردد.
شاید در آینده دولت پاکستان ناگزیر شود که مرکز حکومت را از اسلام آباد به لاهور بکشاند. یک بار ایوب خان پایتخت را از کراچی به اسلام اباد آورد. این بار از هراس اسلام طالبان باید اسلام آباد را به لاهور کشانید.
طالبان پاکستان برای ایران از جهات مختلفی شایسته توجه جدی است. در امریکای لاتین هر اتفاقی بیفتد، بر امنیت ملی ما تاثیر استراتژیک ندارد. اما پاکستان، چنان چه با همین آهنگ و روال پیش برود. در آینده تبدیل به مساله ای درجه اول برای ما و دیگر همسایگان پاکستان خواهد شد.
اقتضای مصلحت و منفعت ملی ما این است، که زمان را از دست ندهیم و با همکاری با همه جهات در گیر در مساله طالبان، اجازه ندهیم با مشکلی که حلش دیگرآسان به نظر نمی رسد رویارو شویم.
بحران پاکستان را در سه قلمرو منطقه ای و کشورهای اسلامی و نیز جهانی بایست، پیگیری کرد. با تجربه ترین دیپلمات های ما که با مسائل پاکستان آشنایند، نیاز هست که وقایع را رصد کنند. حتی از شخصیت های تحلیگر و نویسنده پاکستانی استفاده کنیم. دانشگاه های ما در این مورد سمینار برگزار کنند.آن صدای دری که مولانا فضل الرحمان ده روز پیش پیش بینی کرد ؛ این دو سه روز صدایش در گوش دنیا پیچیده است.


نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( شنبه 88/2/19 :: ساعت 6:57 عصر )
»» خدایا دانایی را چراغ راهمان کن

جهنم تاریک بود. جهنم سیاه بود . جهنم نور نداشت. شیطان هر روز صبح از جهنم بیرون می آمد و مشت مشت با خودش تاریکی می آورد. تاریکی را روی آدم ها می پاشید و خوشحال بود، اما بیش از هر چیز خورشید آزارش می داد...

خورشید ، تاریکی را می شست . می برد و شیطان برای آوردن تاریکی هی راه بین جهنم و روز را می رفت و برمی گشت. و این خسته اش کرده بود.

شیطان روز را نفرین می کرد. روز را که راه را از چاه نشان می داد و دیو را از آدم.
شیطان با خودش می گفت: کاش تاریکی آنقدر بزرگ بود که می شد روز را و نور را و خورشید را در آن پیچید یا کاش
و اینجا بود که شیطان نابینایی را کشف کرد: کاش مردم نابینا می شدند. نابینایی ابتدای گم شدن است و گم شدن ابتدای جهنم.

***
اما شیطان چطور می توانست همه را نابینا کند! این همه چشم را چطور می شد از مردم گرفت!
شیطان رفت و همه جهنم را گشت و از ته ته جهنم جهل را پیدا کرد. جهل را با خود به جهان آورد. جهل ، جوهر جهنم بود.
***
حالا هر صبح شیطان از جهنم می آید و به جای تاریکی، جهل روی سر مردم می ریزد و جهل ، تاریکی غلیظی است که دیگر هیچ خورشیدی از پس اش بر نمی آید.
چشم داریم و هوا روشن است اما راه را از چاه تشخیص نمی دهیم .
چشم داریم و هوا روشن است اما دیو را از آدم نمی شناسیم.
وای از گرسنگی و برهنگی و گمشدگی.
خدایا ! گرسنه ایم ، دانایی را غذایمان کن.
خدایا ! برهنه ایم ، دانایی را لباس مان کن.
خدایا !گم شده ایم ، دانایی را چراغ مان کن.
***
حکیمان گفته اند: دانایی بهشت است و جهل ، جهنم.
خدایا ! اما به ما بگو از جهنم جهل تا بهشت دانایی چند سال نوری ، رنج و سعی و صبوری لازم است !؟



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( دوشنبه 88/2/14 :: ساعت 11:17 صبح )
   1   2      >
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

مرنجان و مرنج
عزاداری از سنت های پیامبر اکرم (ص) است
سعادت ابدی در گرو اشک و عزاداری بر سیدالشهدا علیه السلام
سبک زندگی قرآنی امام حسین (علیه السلام)
یاران امام حسین (ع) الگوی یاران امام مهدی (عج)
آیا شیطان به دست حضرت مهدی علیه السلام کشته خواهد شد؟
ارزش اشک و عزا بر مصائب اهل بیت علیهم السلام
پیوستگان و رهاکنندگان امام حسین علیه السلام
امام حسین علیه السلام در آیینه زیارت
پیروان مسیح بر قوم یهود تا روز قیامت برترند!
نگاهی به شخصیت جهانی امام حسین «علیه السلام»
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 137
>> بازدید دیروز: 78
>> مجموع بازدیدها: 1354837
» درباره من

بشنو این نی چون حکایت می کند

» فهرست موضوعی یادداشت ها
دینی و مذهبی[871] . عشق[360] . آشنایی با عرفا[116] . جدایی از فرهنگ[114] . موسیقی[66] . داستانک[2] . موعود . واژگان کلیدی: بیت المال . صحابی . عدالت . جزیه . جنایات جنگ . حقوق بشردوستانه . حکومت . خراج . علی علیه‏السلام . لبنان . مالیات . مصرف . مقاله . منّ و فداء . ادیان . اسرای جنگی . اعلان جنگ . انصاری . ایران . تقریب مذاهب . جابر .
» آرشیو مطالب
نوشته های شهریور85
نوشته های مهر 85
نوشته زمستان85
نوشته های بهار 86
نوشته های تابستان 86
نوشته های پاییز 86
نوشته های زمستان 86
نوشته های بهار87
نوشته های تابستان 87
نوشته های پاییز 87
نوشته های زمستان87
نوشته های بهار88
نوشته های پاییز88
متفرقه
نوشته های بهار89
نوشته های تابستان 89
مرداد 1389
نوشته های شهریور 89
نوشته های مهر 89
آبان 89
آذر 89
نوشته های دی 89
نوشته های بهمن 89
نوشته های اسفند 89
نوشته های اردیبهشت 90
نوشته های خرداد90
نوشته های تیر 90
نوشته های مرداد90
نوشته های شهریور90
نوشته های مهر 90
نوشته های تیر 90
نوشته های مرداد 90
نوشته های مهر 90
نوشته های آبان 90
نوشته های آذر 90
نوشته های دی 90
نوشته های بهمن 90
نوشته های اسفند90
نوشته های فروردین 91
نوشته های اردیبهشت91
نوشته های خرداد91
نوشته های تیرماه 91
نوشته های مرداد ماه 91
نوشته های شهریور ماه91
نوشته های مهر91
نوشته های آبان 91
نوشته های آذرماه91
نوشته های دی ماه 91
نوشته های بهمن ماه91
نوشته های بهار92
نوشته های تیر92
نوشته های مرداد92
نوشته های شهریور92
نوشته های مهر92
نوشته های آبان92
نوشته های آذر92
نوشته های دی ماه92
نوشته های بهمن ماه92
نوشته های فروردین ماه 93
نوشته های اردیبهشت ماه 93
نوشته های خردادماه 93
نوشته های تیر ماه 93
نوشته های مرداد ماه 93
نوشته های شهریورماه93
نوشته های مهرماه 93
نوشته های آبان ماه 93
نوشته های آذرماه 93
نوشته های دیماه 93
نوشته های بهمن ماه 93
نوشته های اسفند ماه 93
نوشته های فروردین ماه 94
نوشته های اردیبهشت ماه94
نوشته های خرداد ماه 94
نوشته های تیرماه 94
نوشته های مرداد ماه 94
نوشته های شهریورماه94
نوشته های مهرماه94
نوشته های آبان ماه94

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان
کنج دل🩶
همراه با چهارده معصوم (علیهم السلام )ویاران-پارسی بلاگ
پیام شهید -وبگاه شهید سید علی سعادت میرقدیم
دانشجو
(( همیشه با تو ))
بر بلندای کوه بیل
گل رازقی
نقاشخونه
قعله
hamidsportcars
ir-software
آشفته حال
بوستــــــان ادب و عرفــان قـــــــرآن
سرباز ولایت
مهندس محی الدین اله دادی
گل باغ آشنایی
...عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
وبلاگ عقل وعاقل شمارادعوت میکند(بخوانیدوبحث کنیدانگاه قبول کنید)
بهارانه
*تنهایی من*
بلوچستان
تیشرت و شلوارک لاغری
اقلیم شناسی دربرنامه ریزی محیطی
کشکول
قدم بر چشم
سه ثانیه سکوت
نگارستان خیال
گنجدونی
بهارانه
جریان شناسی سیاسی - محمد علی لیالی
نگاهی نو به مشاوره
طب سنتی@
سرچشمـــه فضیـلـــت ها ؛ امـــام مهــدی علیــه السلام
اکبر پایندان
Mystery
ermia............
پلاک آسمانی،دل نوشته شهدا،اهل بیت ،و ...
اسیرعشق
چشمـــه ســـار رحمــت
||*^ــــ^*|| diafeh ||*^ــــ^ *||
کلّنا عبّاسُکِ یا زَینب
جلال حاتمی - حسابداری و حسابرسی
بهانه
صراط مستقیم
تــپــش ِ یکــ رویا
ماییم ونوای بینوایی.....بسم الله اگرحریف مایی
سلحشوران
گیاه پزشکی 92
مقبلی جیرفتی
تنهایی افتاب
طراوت باران
تنهایی......!!!!!!
تنهای93
سارا احمدی
فروشگاه جهیزیه و لوازم آشپزخانه فدک1
.: شهر عشق :.
تا شقایق هست زندگی اجبار است .
ماتاآخرایستاده ایم
هدهد
گیسو کمند
.-~·*’?¨¯`·¸ دوازده امام طزرجان¸·`¯¨?’*·~-.
صحبت دل ودیده
دانلود فایل های فارسی
محقق دانشگاه
ارمغان تنهایی
* مالک *
******ali pishtaz******
فرشته پاک دل
شهیدباکری میاندوآب
محمدمبین احسانی نیا
کوثر ولایت
سرزمین رویا
دل نوشته
فرمانده آسمانی من
ایران
یاس دانلود
من.تو.خدا
محمدرضا جعفربگلو
سه قدم مانده به....
راز نوشته بی نشانه
یامهدی
#*ReZa GhOcCh AnN eJhAd*#(گوچـی جـــون )
امام خمینی(ره)وجوان امروز
فیلم و مردم
پیکو پیکس | منبع عکس
پلاک صفر
قـــ❤ــلـــــب هـــــای آبـــــی انــ❤ـــاری
اسیرعشق
دل پرخاطره
* عاشقانه ای برای تو *
farajbabaii
ارواحنا فداک یا زینب
مشکات نور الله
دار funny....
mystery
انجام پروژه های دانشجویی برای دانشجویان کنترل
گل یا پوچ؟2
پسران علوی - دختران فاطمی
تلخی روزگار....
اصلاحات
گل خشک
نت سرای الماس
دنیا
دل پر خاطره
عمو همه چی دان
هرکس منتظر است...
سلام محب برمحبان حسین (ع)
ادامس خسته من elahe
دهکده کوچک ما
love
تقدیم به کسی که باور نکرد دوستش دارم
گروه اینترنتی جرقه داتکو
مدوزیبایی
من،منم.من مثل هیچکس نیستم
Tarranome Ziba
پاتوق دختر و پسرای ایرونی
اسرا
راه زنده،راه عشق
وبلاگ رسمی محسن نصیری(هامون)(شاعر و نویسنده)
وب سایت شخصی یاسین گمرکی
حسام الدین شفیعیان
عکسهای سریال افسانه دونگ یی
ܓ✿ دنـیــــاﮮ مـــــــن
Hunter
حسام الدین شفیعیان
دهکده علم و فناوری
اسیرعشق
دختر باحال
*دلم برای چمران تنگ شده.*
♥تاریکی♡
به یادتم
باز باران با محرم
تنهایی ..............
دوستانه
هرچه می خواهد دل تنگم میذارم
زندگی
نیلوفر مرداب
فقط طنزوخنده
تینا!!!!
شیاطین سرخ
my love#me
سرزمین خنگا
احکام تقلید
•.ღ♥ فرشتــ ـــ ـه تنهــ ــ ــایی ♥ღ.•
فوتسال بخش جنت (جنت شهر )
حقیقت صراط
...دیگه حسی نمونده
زیر اسمان غربت
شهید علی محسنی وطن
سکوت(فریاد)
عاشقانه ها
خودمو خدا تنها
دانستنی های جالب
ermia............
حجاب ایرانی
عرفان وادب
دل خسته
عاشقانه های من ومحمد
هر چه میخواهد دله تنگت بگو . . .
sharareh atashin
mehrabani
khoshbakhti
______>>>>_____همیشگی هااا____»»»»»_____>>>>
دخترونه
قلبی خسته ازتپیدن
عشـ۩ـق یـ۩ـعنی یـ۩ـه پــ۩ـلاک......
تینا
مذهب عشق
مناجات با عشق
داستان زندگی من
دهاتی
دکتر علی حاجی ستوده
عاشق فوتبال
کشکول
حاج آقا مسئلةٌ
صدا آشنا
کد بانوی ایرانی
اموزش . ترفند . مقاله . نرم افزار
« یا مهدی ادرکنی »
وبلاگ تخصصی کامپیوتر - شبکه - نرم افزار
::::: نـو ر و ز :::::
توکای شهر خاموش

.: اخـبـار فـنـاوری .:
Biology Home
شــــــــــــــهــــدای هــــــــــــــســـتــه ایـــــــــــــ
مثبت گرا
تک آندروید
امروز
دانستنی / سرگرمی / دانلود
°°FoReVEr••
مطلع الفجر
سنگر بندگی
تعصبی ام به نام علی .ع.
تنهایی.......
دلـــــــشــــــــکســـــته
عاشقانه
nilo
هر چی هر چی
vida
دلمه پیچ, دستگاه دلمه پیچ Dolmer
هسته گیر آلبالو
آرایشگری و زیبایی و بهداشت پوست
عکس های جالب و متحرک
مرکز استثنایی متوسطه حرفه ای تلاشگران بیرجند
دیجی بازار
نمونه سوالات متوسطه و پیش دانشگاهی و کارشناسی ارشد
bakhtiyari20
زنگ تفریح
گلچین اینترنتی
روستای اصفهانکلاته
پایه عکاسی مونوپاد و ریموت شاتر بلوتوث
سرور
عاطفانه
سلام
بخور زار
اشک شور
منتظران

» صفحات اختصاصی

» لوگوی لینک دوستان





































































































» وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
» طراح قالب