سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانا نادان را می شناسد؛ چون قبلاً نادان بوده است؛ ولی نادان دانا را نمی شناسد؛ چون قبلاً دانا نبوده است . [امام علی علیه السلام]
بشنو این نی چون حکایت می کند
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» سه گنه کار خوش عاقبت (داستان زیبای سوره توبه)

علاوه بر آن که در سفر تَبوک، گروهی از منافقین مدینه، و بهانه جویان اَعراب با رسول خدا (ص) همراهی نکردند و در مدینه ماندند سه نفر از مردان با ایمان هم بی هیچ شک و نفاقی و با نداشتن هیچ عذر و بهانه ای توفیق همراهی با رسول خدا را نداشتند و در مدینه ماندند: « کَعب بن مالک»، « مرارة بن ربیع» و « هلال بن امیه واقفی» که از نیکان صحابه رسول خدا بودند اما از همراهی با وی کناره گرفتند و در جنگ تبوک همراه مسلمانان بیرون نرفتند بلکه به انتظار بازگشت رسول خدا در مدینه ماندند، و کاری مانند کار منافقان مدینه و اعراب اطراف مدینه مرتکب شدند (همان کسانی که جان خود را از رسول خدا دریغ داشتند، و آسودگی را بر رنج و مشقت جهاد ترجیح دادند و از پیشامدهای جنگ به هراس افتادند. همانان که خدای متعال در آیه¬های سور? توبه آن¬ها را نکوهش می کند و به سختی مورد ملامت و سرزنش قرار می¬دهد پیامبرش را می فرماید که: اگر مردند بر آن¬ها نماز نگزارد و بر گورهاشان نایستد و پس از این هم همراهی آنان را قبول نکند)

خدا خوش نداشت که از این سه نفر مؤمن با إخلاص، کاری کم یا بیش شبیه کار منافقان سر زند و در پایان کار هم به صریح قرآن مجید توب? آنان را پذیرفت. یکی از این سه نفر «کعب بن مالک» شاعر رسول خدا است و او خود داستان تخلف از رسول خدا و مشکلاتی که د راین راه پیش آمد و تأدیبی که رسول خدا فرمود و سرانجام قبول توبه را مطابق آنچه مورخان و محدثان اسلامی از جمله:این اسحاق در سیره و بخاری و مسلم در دو کتاب خودشان روایت کرده¬اند، چنین شرح می دهد و می گوید: « در هیچ یک از جنگ های رسول اکرم جز در جنگ « تبوک» کناره گیری نکردم، چرا، در جنگ بدر هم همراه نبودم اما رسول خدا أحدی را در تخلف از بدر مورد ملامت قرار نداد زیرا که او فقط به قصد کاروان تجارت قریش بیرون رفته بود و خدای متعال را مسلمانان و مشرکان را بدون پیش بینی آنان در مقابل هم قرار داد.» من در شب عقبه هنگامی که پیمان اسلام می بستیم، در حضور رسول خدا بودم و هر چند آوازه و شهرت جنگ بدر در میان مردم بیشتر است ,لیکن من دوست ندارم که به جای شرکت در بیعت عقبه در جنگ بدر شرکت می کردم. داستان من در جنگ تبوک این بود که من هرگز نیرومندتر و توانگر تر از روز تبوک که همراه رسول خدا نرفتم – نبودم. به خدا سوگند هرگز پیش از آن روز نشده بود که من دو شترسواری داشته باشم، اما آن روز دو شتر آماد? سواری داشتم. رسول خدا هیچ گاه رهسپار جنگی نمی¬شد، مگر آن که به عنوان دیگری مقصد خود را نهفته می¬داشت تا آن که این غزوه پیش آمد و چون رسول خدا(ص) در گرمای شدید تابستان حرکت می کرد و راهی دور و بیابانی هولناک در پیش داشت و با دشمنی انبوه روبه¬رو می¬شد مقصد خود را آشکار برای مسلمانان بیان داشت تا چنان که باید آماد? جنگ شوند

مسلمانانی که همراه رسول خدا رفته بودند بسیار بودند و دفتری هم که نام آنان را ثبت کند در کار نبود و هر مردی می خواست کناره¬گیری کند گمان می داشت که تا وحی خدا دربار? او نازل نشود امر او بر رسول خدا پوشیده خواهد ماند. رسول خدا (ص) هنگامی رهسپار تبوک می شد که میوه¬ها و سایه¬ها دل پذیر بود. شخص رسول خدا ومسلمانان با توفیق خود را آماد? حرکت ساختند. من هم بامداد از خانه بیرون آمدم تا خود را آماد? سفر کنم اما بی آن که کاری انجام دهم به خانه بازگشتم و با خود می گفتم هنوز می توانم همراهی کنم, اما توفیق پیدا نمی کردم تا مردم سفری شدند, و پیغمبر و همراهانش روبه راه نهادند و هنوز من هیچ گونه آمادگی برای حرکت و همراهی نداشتم .با خود گفتم: یکی دو روز بعد آماده می شوم و خود را می رسانم.

با مدادی پس از حرکت رسول خدا از خانه بیرون آمدم تا خود را مجهز کنم اما کاری نکرده به خانه بازگشتم. بامداد فردا به همان قصد از خانه بیرون آمدم باز کاری نکرده به خانه بازگشتم. وضع من این بود تا لشگریان اسلامی با شتاب پیش رفتند، و هرچند می¬خواستم به هر وضعی شده حرکت کنم و خود را به آنان برسانم- و کاش رفته بودم- اما توفیق نیافتم. پس از رفتن رسول خدا(ص) هر گاه از خانه بیرون می رفتم و در میان مردم می گشتم، از این که جز منافقی بدنام، یا ناتوانی معذور، کسی را نمی¬دیدم افسرده خاطر می¬شدم.

رسول خدا (ص) تا تبوک نامی از من نبرده بود، اما هنگامی که در تبوک در میان اصحاب نشسته بود پرسیده بود کعب چه کرد؟ مردی از « بنی سلمه » پاسخ داده بود: ای رسول خدا، جامه¬های فاخر و کبر فروشی او را در مدینه نگه داشته است.« مُعاذ بن جبل» گفته بود: چه بد گفتی، به خدا سوگند ای رسول خدا ما از کعب جز خوبی ندیده¬ایم و رسول خدا دیگر سخن نگفته بود. چون خبر را یافتم که رسول خدا (ص) به مدینه باز می گردد، اندوه من تازه شد. در فکر بهانه جویی و دروغ گفتن بر آمدم. با خود گفتم که با خشم رسول خدا چه خواهم کرد؟ و از هر خردمندی که در خاندانم بود کمک می خواستم. پس چون گفتند که ورود رسول خدا نزدیک شده، اندیش? باطل از من دور شد و دانستم که هرگز با دروغ پردازی از خشم او رهایی نخواهم داشت، و تصمیم گرفتم که نزد وی راست بگویم. رسول خدا (ص) از راه رسید، و به عادت معمول خویش ابتدا به مسجد رفت و دو رکعت نماز خواند، و سپس برای ملاقات با مردم نشست، و چون این کار به انجام رسید، بازماندگان از جهاد که هشتاد و چند نفر بودند، شرفیاب می شدند، و نزد آن حضرت به عذر خواهی و قسم خوردن می پرداختند. رسول خدا هم اظهارات آنان را می پذیرفت و با آنان بیعت می کرد و بر ایشان از خدا مغفرت می خواست، و باطنشان را به خدا وامی گذاشت.

من هم شرفیاب شدم. چون سلام کردم تبسّمی کرد که نشانی از خشم داشت. سپس گفت: پیش بیا. جلو رفتم و در پیش روی او نشستم آن گاه به من گفت: چرا عقب ماندی؟ مگر شتر سواری خود را نخریده بودی؟ گفتم: چرا، به خدا سوگند ای رسول خدا اگر نزد شخص دیگری از مردم دنیا نشسته بودم تصوّر می کردم که با معذرت خواهی از خشم وی در امان خواهم ماند، اما اکنون به خدا سوگند یقین دارم که اگر امروز با سخنی دروغ، تورا از خود خشنود سازم، به زودی خدا تورا از راه وحی بر من به خشم خواهد آورد. اما اگر راست بگویم و از آن در خشم شوی امیدوارم در نتیجه آن راستی خدا از من بگذرد. نه به خدا سوگند عذری نداشتم، به خدا سوگند هرگز نیرومندتر و توانگرتر از روزی که با تو همراهی نکردم، نبوده ام .رسول خدا گفت: راست گفتی، برخیز تا خدا درباره ات چه فرماید. برخاستم و می رفتم که مردانی از «بَنی سَلِمَه»نیز برخاستند و به دنبال من آمدندو گفتند: به خدا سوگند پیش از این از تو گناهی ندیده ایم اما امروز تو را درمانده یافتیم

چرا تو هم مانند دیگران نزد رسول خدا عذر نیاوردی تا برای توهم استغفار کند و گناه تو هم آمرزیده شود؟به خدا سوگند به قدری اصرار ورزیدند که خواستم برگردم و خود را در آنچه گفته بودم، نزد رسول خدا تکذیب کنم. اما از آنان پرسیدم که آیا شخص دیگری نیز مانند من گرفتار شده است؟ گفتند: آری. دو مرد دیگر هم مانند تو اعتراف کردند و همان پاسخی را که رسول خدا به تو گفت شنیدند. گفتم: آن دو مرد کیستند؟ گفتند:«مُرارة بن رَبیع امری» و«هِلال بن أُمَیَّ? واقفی». بدین ترتیب دو مرد شایسته از اهل بدر را نام بردند که شایستگی پیروی داشتند، و با شنیدن نام آن دو از تردید بیرون آمدم. رسول خدا(ص) از میان همه کسانی که همراه او نرفته بودند تنها مسلمانان را از سخن گفتن با ما سه نفر بازداشت کرد، و ناچار از مردم کناره گرفتیم و آنها هم از ما رمیدند و کار ما به آنجا کشید که من حتی خودم را هم نمی شناختم و زمین در نظرم بیگانه و جز آن زمینی بود که می شناختم، و پنجاه شب و روز وضع ما به این ترتیب برگزار شد. مُرارَه و هِلال بیچاره خانه نشین شدند و کار آن دو نفر گریه بود. لیکن من که از آن دو جوانتر و شکیباتر بودم از خانه بیرون می رفتم و به نماز جماعت مسلمانان حاضر می شدم و در بازار ها رفت و آمد می کردم، اما هیچ کس با من سخن نمی گفت.

هنگامی که رسول خدا (ص) بعد از نماز می نشست نزد وی می رفتم و سلام می کردم و با خود می گفتم: آیا جواب سلام مرا هر چند آهسته هم باشد داد، یا نه! سپس نزدیک او به نماز می ایستادم و زیر چشمی به او می نگریستم. هر گاه سرگرم نماز خود بودم به من می نگریست اما چون به او متوجه می شدم از من روی گردان می شد. چون از بی مهری مردم به ستوه آمدم، به راه افتادم و از دیوار باغ پسر عموی خود «اَبو قَتاده» که او را بیش از هم کس دوست می داشتم بالا رفتم و بر او سلام کردم، اما به خدا سوگند که جواب سلام مرا نداد. گفتم: ای «ابو قتاده» تو را به خدا سوگند، می دانی که من خدا و رسولش را دوست می دارم؟ جوابی نداد. دیگر بار او را سوگند دادم باز خاموش ماند، سومین بار که سخن خود را تکرار کردم و او را سوگند دادم گفت: خدا و رسولش بهتر می دانند. پس اشک من فرو ریخت و از همان راهی که آمده بودم باز گشتم وسپس روانه بازار شدم.

در بازار مدینه راه می رفتم که ناگاه یکی از « نََبَطیان » شام که برای فروش خواروبار به مدینه آمده بود از من سراغ می گرفت و می¬گفت: « کعب بن مالک » را که به من نشان می دهد؟ مردم مرا به او نشان دادند تا نزد من آمد، و نوشته ای از پادشاه «غسّانی» (جبلة بن أیهم، یا حارث بن ابی شمر غسانی) به من داد که در آن نوشته بود:« اما بعد، خبر یافته ام که سرورت بر تو جفا کرده است. با آن که تحمل خواری و زبونی را خدا بر تو واجب نکرده است، نزد ما بیا تا با تو همراهی کنیم». چون نامه را خواندم گفتم: این هم جزء گرفتاری است، راستی کار من بجای کشیده است که مردی مشرک در من طمع ورزد. آنگاه بر سر تنور آتش رفتم و نامه را در تنور افکندم.

چهل روز از گرفتاری ما گذشته بود که ناگاه، «خُزَیمَة بن ثابت» فرستاد? رسول خدا (ص) نزد من آمد و گفت: رسول خدا (ص) می فرماید: که از همسرت کناره¬گیری کنید. گفتم: طلاقش دهم؟ وگرنه باید چه کنم؟ گفت: نه، بلکه از او کناره گیری کن و نزدیکش مرو رسول خدا نزد هِلال و مُراره کس فرستاد تا از زنان خود کناره گیری کنند. پس به همسرم گفتم: پیش پدر و مادرت برو و نزد آنان بمان تا خدا تکلیف مارا روشن سازد. زن «هلال بن اُمیه» (خَوله دختر عاصم) نزد رسول خدا رفت و گفت: ای رسول خدا، « هلال بن امیه» پیری از کار افتاده است، و خدمت گذاری ندارد، اجازه می دهی اورا خدمت کنم؟ فرمود: عیبی ندارد، اما به تو نزدیک نشود. زن هلال گفت: به خدا سوگند که اورا به من رغبتی نیست، و از روزی که این پیشامد شده است تا امروز کار او گریه است و چشم او در خطر است.

 

یکی از بستگانم به من گفت: اکنون که رسول خدا (ص) زن هلال را اجازه دادتا نزد شوهرش بماند و او را خدمت کند، کاش تو هم برای زنت اجازه می گرفتی. گفتم: به خدا سوگند در این موضوع از رسول خدا چیزی نمی خواهم، چه من مرد جوانی هستم و نمی دانم که هر گاه با وی صحبت کنم به من چه پاسخ خواهد داد. ده روز دیگر هم بدین وضع سپری شد،و مدتی که مردم به فرمان رسول خدا (ص) با ما سخن نمی گفتند به پنجاه روز رسید. بامداد شب پنجاهم بود که روی بام یکی از اطاق های خان? خود نماز صبح را خواندم و در حالی که از جان خود به تنگ آمده بودم، و زمین فراخ پهناور به من تنگ آمده بود (چنان که خدای متعال در قرآن مجید یادآور شده است )، ناگهان آواز فریاد کننده ای از بالای کوه «سَلع» به گوشم رسید که با صدای بلند فریاد می کرد:ای«کَعب بن مالک» مژده باد تورا. پس به سجده افتادم و دانستم گشایشی پیش آمده است.رسول خدا (ص) بعد از نماز صبح، قول توبه ما را نزد پروردگار اعلام کرده بود، و مردم برا ی بشارت دادن به ما به راه افتاده بودند.

کسانی برای مژده رساندن نزد هلال و مراره رفتند، و اسب سواری (زُبَیر بن عَوّام) هم برای بشارت دادن به من بتاخت می آمد. در این میان مردی از قبیل? «أسلَم»(حمزة بن عَمرو أسلمی) بر کوه سلع بالا رفت و فریاد کرد: و صدای او تندروتر از اسب بود و زودتر رسید، و بدین جهت هنگامی که خودش برای بشارت دادن نزد من آمد، دو جام? خود را از تن بیرون آوردم و به مژدگانی بر تن او پوشاندم، با آنکه به خدا سوگند در آن روز، جز همان دو جامه لباسی نداشتم و دو جام? دیگر عاریه گرفتم و پوشیدم. آنگاه نزد رسول خدا رهسپار شدم. در بین راه مردم دسته دسته، به من می رسیدند و به عنوان تهنیت می گفتند: مبارک باد تو را که خدا توبه ات را پذیرفت. وارد مسجد شدم و دیدم که رسول خدا (ص) در میان مردم نشسته است

1- سور? توبه، آی? 118.



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( یکشنبه 89/7/4 :: ساعت 12:56 عصر )
»» حضرت ادریس علیه السلام

یکی از پیامبران که نامش در قرآن دوبار آمده(1) و در آیه 56 سوره مریم به عنوان پیامبر صدیق یاد شده، حضرت ادریس است که در اینجا نظر شما را به پاره ای از ویژگیهای او جلب می کنیم: ادریس که نام اصلیش «اُخنوخ» است در نزدیک کوفه در مکان فعلی مسجد سهله می زیست. او خیاط بود و مدت سیصد سال عمر نمود و با پنج واسطه به آدم علیه السلام می رسد. سی صحیفه از کتابهای آسمانی بر او نازل گردید. تا قبل از ایشان مردم برای پوشش بدن خود از پوست حیوانات استفاده می کردند، او نخستین کسی بود که خیاطی کرد و طرز دوختن لباس را به انسانها آموخت و از آن پس مردم به تدریج از لباسهای دوخته شده استفاده می کردند. او بلند قامت و تنومند و نخستین انسانی بود که با قلم خط نوشت و بر علم نجوم و حساب و هیئت احاطه داشت و آنها را تدریس می کرد. کتابهای آسمانی را به مردم می آموخت و آنها را از اندرزهای خود بهره مند می ساخت، از این رو نام او را ادریس (که از واژه درس گرفته شده) نهادند. خداوند بعد از وفاتش، مقام ارجمندی در بهشت به او عنایت فرمود و او را از مواهب بهشتی بهره مند ساخت. ادریس بسیار درباره عظمت خلقت می اندیشید و با خود می گفت:«این آسمانها، زمین، خلایق عظیم، خورشید، ماه، ستارگان، ابر، باران و سایر پدیده ها دارای پروردگاری است که آنها را تدبیر نموده و سامان می بخشد، بنابراین او را آن گونه که سزاوار پرستش است، پرستش کن.» (2)

هشدار حضرت ادریس نسبت به مرگ

ای انسان! گویی مرگ به سراغت آمده، ناله ات بلند شده، عرق پیشانیت سرازیر گشته، لبهایت جمع شده، زبانت از حرکت ایستاده، آب دهانت خشک گشته، سیاهی چشمت به سفیدی دگرگون شده، دهانت کف کرده، همه بدنت به لرزه در آمده و با سختیها و تلخی های مرگ دست به گریبان شده ای. سپس روحت از کالبدت خارج شده و در برابر اهل خانه ات جسد بدبویی شده ای و مایه عبرت دیگران گشته ای. بنابراین هم اکنون به خودت پند بده و درباره مرگ و حقیقت آن عبرت بگیر، که خواه ناخواه به سراغت می آید و هر عمری گرچه طولانی باشد به زودی به دست فنا سپرده می شود. ای انسان! بدان که مرگ با آن همه دشواری، نسبت به امور بعد از آن که حوادث هولناک و پر وحشت قیامت می باشد آسان تر است، متوجه باش که ایستادن در دادگاه عدل الهی برای حسابرسی و جزای اعمال آنقدر سخت و طاقت فرسا است که نیرومندترین نیرومندان نیز از شنیدن احوال آن ناتوانند. (3)

فرازهایی از اندرزهای ادریس علیه السلام

ای انسانها! بدانید و باور کنید که تقوا و پرهیزکاری، حکمت بزرگ و نعمت عظیم، و عامل کشاننده به نیکی و سعادت و کلید درهای خیر و فهم و عقل است، زیرا خداوند هنگامی که بنده ای را دوست بدارد، عقل را به او می بخشد. بسیاری از اوقاتِ خود را به راز و نیاز و دعا با خدا بپردازید و در خدا پرستی و در راه خدا تعاون و همکاری نمایید، که اگر خداوند همدلی و همکاری شما را بنگرد، خواسته هایتان را برمی آورد و شما را به آرزوهایتان می رساند و از عطایای فراوان و فنا ناپذیرش بهره مند می سازد. هنگامی که روزه گرفتید، نفوس خود را از هر گونه ناپاکیها پاک کنید و با قلبهای صاف و خالص و بی شائبه برای خدا روزه بگیرید، زیرا خداوند به زودی دلهای ناخالص و تیره را قفل می کند. همراه روزه گرفتن و خودداری از غذا و آب، اعضاء و جوارح خود را نیز از گناهان کنترل کنید. هنگامی که به سجده افتادید و سینه خود را در سجده بر زمین نهادید، هر گونه افکار دنیا و انحرافات و نیرنگ و فکر خوردن غذای حرام و دشمنی و کینه را از خود دور سازید و از همه ناصافی ها خود را برهانید. خداوند متعال، پیامبران و اولیائش را به تأیید روح القدس اختصاص داد و آنها در پرتو همین موهبت بر اسرار و نهانیها آگاه شدند و از فیض حکمت بهره مند گشتند، از گمراهیها رهیده و به هدایتها پیوستند، به طوری که عظمت خداوند آن چنان در دلهایشان آشیانه گرفت که دریافتند او وجود مطلق است و بر همه چیز احاطه دارد و هرگز نمی توان به کُنه ذاتش معرفت یافت. (4)

هدایت هزار نفر

ادریس همچنان با بیانات شیوا و اندرزهای دلپذیر و هشدارهای کوبنده، قوم خود را به سوی خدا دعوت می کرد. در این مسیر با طایفه ای از قوم خود ملاقات نمود که همه بت پرست و در انواع انحرافها و گمراهیها گرفتار بودند. ادریس به اندرز و نصیحت آنها پرداخت و آنها را از انجام گناه سرزنش نموده و از عواقب گناه هشدار داد و به سوی خدا دعوت کرد. آنها یکی پس از دیگری تحت تأثیر قرار گرفته و به او پیوستند. نخست تعداد هدایت شدگان به هفت نفر و سپس به هفتاد نفر رسید. به همین ترتیب یکی پس از دیگری هدایت شدند تا به هفتصد نفر و سپس به هزار نفر رسیدند. ادریس از میان آنها صد نفر از برترین ها را برگزید، و از میان صد نفر، هفتاد نفر، و از میان هفتاد نفر ده نفر، و از میان ده نفر، هفت نفر را انتخاب نمود. ادریس با این هفت نفر ممتاز، دست به دعا برداشتند و به راز و نیاز با خدا پرداختند خداوند به ادریس وحی کرد، و او و همراهانش را به عبادت دعوت نمود، آنها همچنان با ادریس به عبات الهی پرداختند تا زمانی که خداوند روح ادریس علیه السلام را به ملأ اعلی برد. (5)

مبارزه ادریس با طاغوت عصرش

ادریس تنها به عبادت و اندرز مردم اکتفا نمی کرد، بلکه به جامعه توجه داشت که اگر ظلمی به کسی شود، از مظلوم دفاع کند و در برابر ظالم، ایستادگی نماید. به عنوان نمونه به داستان زیر توجه نمایید: در عصر او پادشاه ستمگری حکومت می کرد، ادریس و پیروانش از اطاعت شاه سرباز زدند و مخالفت خود را با طاغوت، آشکار ساختند، از این رو آنها را از طرف دستگاه آن شاه جبّار، به عنوان «رافَضی» (یعنی ترک کننده اطاعت شاه) خواندند. روزی شاه با نگهبانان خود در بیابان، به سیر و سیاحت و شکار مشغول بود که به زمین مزروعی بسیار خرّم و شادابی رسید، پرسید: «این زمین به چه کسی تعلق دارد؟» اطرافیان گفتند: «به یکی از پیروان ادریس». شاه، صاحب آن ملک را خواست و به او گفت: این ملک را به من بفروش. او گفت: من عیالمند هستم و به محصول این زمین محتاج تر از تو می باشم و به هیچ عنوان از آن دست نمی کشم. شاه بسیار خشمگین شد، و با حال خشم به قصرش آمد، چون همسرش او را خشمگین یافت، علت را پرسید و او جریان را بازگو کرد و با همسرش در این مورد به مشورت پرداخت، و به این نتیجه رسیدند که رهنمودهای ادریس، مردم را بر ضد شاه، پرجرئت و قوی دل کرده است. همسر شاه که یک زن ستمگر و بی رحم بود گفت: «من تدبیری می کنم که هم تو صاحب آن زمین شوی و هم مردم با تبلیغات وارونه، رام و خام شوند.» شاه گفت: «آن تدبیر چیست؟» زن که حزبی بنام «ازارقه» (چشم کبودها) از افراد خونخوار و بی دین تشکیل داده بود به شاه گفت: «من جمعی از حزب «ازارقه» را می فرستم تا صاحب آن زمین را به اینجا بیاورند و همه ی آنها شهادت بدهند که او آیین تو را ترک کرده، در نتیجه کشتن او جایز می شود، تو نیز او را می کشی و آن سرزمین خرّم را تصرّف می کنی.» شاه از این نیرنگ استقبال کرد و آن را اجرا نمود و پس از کشتن آن شیعه ی ادریس، زمینهای مزروعی او را تصرّف و غصب نمود. حضرت ادریس از جریان آگاه شد و شخصاً نزد شاه رفت و با صراحت به او اعتراض کرده ؛ آیین او را باطل دانست و او را به سوی حق دعوت نمود، سرانجام به او گفت: «اگر توبه نکنی و از روش خود برنگردی، به زودی عذاب الهی تو را فرا خواهد گرفت، و من پیام خود را از طرف خداوند به تو رساندم.» همسر شاه، به او گفت: هیچ ناراحت مباش، من نقشه ی قتل ادریس را طرح کرده ام، و با کشتن او رسالتش نیز باطل می شود.» آن نقشه این بود که چهل نفر را مخفیانه مأمور کشتن ادریس کرد، ولی ادریس توسّط مأموران مخفی خود، از جریان آگاه شد و از محلّ و مکان همیشگی خود به جای دیگر رفت، و آن چهل نفر در طرح خود شکست خوردند مدّتها گذشت تا اینکه عذاب قحطی، کشور شاه را فرا گرفت کار به جایی رسید که زن شاه، شبها به گدایی می پرداخت تا اینکه شبی سگها به او حمله کردند و او را پاره پاره نموده و دریدند. بلای قحطی نیز بیست سال طول کشید و سرانجام، آنها که باقی مانده بودند به ادریس و خدای ادریس ایمان آوردند و کم کم بلاها رفع گردید. و ادریس علیه السلام پیروز شد. (6)

آروزی ادریس برای ادامه زندگی به خاطر شکرگزاری

فرشته ای از سوی خداوند نزد ادریس علیه السلام آمد و او را به آمرزش گناهان و قبولی اعمالش مژده داد. ادریس بسیار خشنود شد و شکر خدای را به جای آورد، سپس آرزو کرد همیشه زنده بماند به شکرگزاری خداوند بپردازد. فرشته از او پرسید: «چه آرزویی داری؟» ادریس گفت: «جز این آرزو ندارم که زنده بمانم و شکرگزاری خدا کنم، زیرا در این مدّت دعا می کردم که اعمالم پذیرفته شود که پذیرفته شد، اینک بر آنم که خدا را به خاطر قبولی اعمالم شکر نمایم و این شکر ادامه یابد.» فرشته بال خود را گشود و ادریس را در برگرفت و او را به آسمانها برد. اینک ادریس زنده است و به شکرگزاری خداوند اشتغال دارد. (7) مطابق بعضی از روایات، ادریس پس از مدّتی که در آسمانها بود، عزرائیل روح او را در بین آسمان چهارم و پنجم قبض کرد، چنانکه خاطرنشان می شود.

قبض روح ادریس علیه السلام بین آسمان چهارم و پنجم

امام صادق علیه السلام فرمود: یکی از فرشتگان، مشمول غضب خداوند شد. خداوند بال و پرش را شکست و او را در جزیره ای انداخت. او سالها در آنجا در عذاب به سر می برد تا وقتی که ادریس به پیامبری رسید. او خود را به ادریس رسانید و عرض کرد: «ای پیامر خدا! دعا کن خداوند از من خشنود شود، و بال و پرم را سالم کند.» ادریس برای او دعا کرد، او خوب شد و تصمیم گرفت به طرف آسمانها صعود نماید اما قبل از رفتن، نزد ادریس آمد و تشکّر کرد و گفت: «آیا حاجتی داری زیرا می خواهم احسان تو را جبران کنم.» ادریس گفت: «آری، دوست دارم مرا به آسمان ببری، تا با عزرائیل ملاقات کنم با او اُنس بگیرم، زیرا یاد او زندگی مرا تلخ کرده است.» آن فرشته، ادریس را بر روی بال خود گرفت و به سوی آسمانها برد تا به آسمان چهارم رسید، در آنجا عزرائیل را دید که از روی تعجّب سرش را تکان می دهد. ادریس به عزرائیل سلام کرد، و گفت: «چرا سرت را حرکت می دهی؟» عزرائیل گفت: «خداوند متعال به من فرمان داده که روح تو را بین آسمان چهارم و پنجم قبض کنم، به خدا عرض کردم: چگونه چنین چیزی ممکن است با اینکه بین آسمان چهارم و سوم، پانصد سال راه فاصله است، و بین آسمان سوم و دوّم نیز همین مقدار فاصله. (و من اکنون در سایه ی عرش هستم و تا زمین فاصله فراوانی دارم و ادریس در زمین است، چگونه این راه طولانی را می پیماید و تا بالای آسمان چهارم می آید!!). آنگاه عزرائیل همانجا روح ادریس را قبض کرد. این است سخن خداوند ( آیه ی 57 سوره ی مریم) که می فرماید: «وَ رَفَعناهُ مَکاناً عَلِیّاً؛ و ما ادریس را به مقام بالایی ارتقا دادیم.» (8) پیامبر صلی الله علیه وآله و سلم فرمود: در شب معراج، مردی را در آسمان چهارم دیدم، از جبرئیل پرسیدم: «این مرد کیست؟» جبرئیل گفت: «این ادریس است که خداوند او را به مقام ارجمندی بالا آورده است.» به ادریس سلام کردم و برای او طلب آمرزش نمودم، او نیز بر من سلام کرد و برایم طلب آمرزش نمود. (9)

 

1- انبیاء، 85 مریم، 56.

2- بحار، ج 11، ص 270-280، کامل ابن اثیر، ج 1، ص 22.

3- سعد السعود سیدبن طاووس، ص 38.

4- اقتباس از بحار، ج 11، ص 2828-284.

5- همان مدرک، ص 271.

6- اقتباس از کمال الدین شیخ صدوق، صص 76 و 77.

7- ارشاد القلوب دیلمی، ج 2، ص 326.

8- تفسیر نورالثّقلین، ج 3، صص 350 و 349.

9- همان مدرک، ص 350



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( یکشنبه 89/7/4 :: ساعت 12:55 عصر )
»» نصیحتی از الیاس (ع)

حضرت الیاس ـ علیه السلام ـ در سیر و سیاحت خود در صحرا به یکی از سیاحان رسید، و ساعتی با هم همدم شدند. بین الیاس و سیاح، گفتگوی زیر رخ داد:
الیاس: آیا ازدواج کرده‎ای؟
سیاح: نه.
الیاس: حتماً ازدواج کن، و از تنها زندگی کردن بیرون بیا.
سیاح: بسیار خوب ولی با کدام بانویی، با چه ویژگی‎هایی ازدواج کنم.
الیاس: به تو نصیحت می‎کنم، با بانویی که دارای یکی از این چهار خصلت باشد ازدواج نکن تا دارای زندگی آرام گردی. آن چهار خصلت عبارت است از:
1. با زن «مختلعه»، یعنی زنی که بدون جهت، تقاضای جدایی از همسرش دارد.
2. با زن «مُباریه» یعنی زن خودخواه فخر فروشی که به چیزهای واهی افتخار می‎کند.
3. با زن «عاهره» یعنی زنی که مرزهای شرم و عفت را رعایت نکرده و بی‎بند و بار است.
4. با زن «ناشزه» یعنی زن بلند پروازی که می‎خواهد بر شوهرش چیره گردد، و اطاعت از شوهر نکند.»[1]

راز گریة جانسوز الیاس ـ علیه السلام ـ
مطابق بعضی از روایات، الیاس ـ علیه السلام ـ از زندگان است و همانند خضر ـ علیه السلام ـ زنده می‎باشد، و خداوند این زندگی ابدی را به خاطر عشق و علاقه‎اش به مناجات با خدا به او داده است، در این راستا به روایت زیر توجه کنید:
روزی عزرائیل نزد الیاس آمد تا روحش را قبض کند. الیاس به گریه افتاد. عزرائیل گفت: «آیا گریه می‎کنی، با این که به سوی پروردگارت باز می‎گردی؟»
الیاس گفت: «گریه‎‎ام برای مرگ نیست، بلکه برای فراق از شبهای (طولانی) زمستان و روزهای (گرم و طولانی) تابستان است که دوستان خدا این شبها را به عبادت می‎گذرانند، و در این روزها روزه می‎گیرند. و در خدمت خدا هستند و از مناجات با محبوبشان، خدا لذّت می‎برند، ولی من می‎خواهم از صف آنها جدا گردم و اسیر خاک شوم.
خداوند به الیاس چنین وحی کرد: «تو را به خاطر آن که علاقه به مناجات داری و می‎خواهی در خدمت مردم باشی. تا روز قیامت مهلت دادم، تا زندگی را ادامه دهی، و از صف اولیای خدا جدا نگردی، و با آنها به مناجات و راز و نیاز، مأنوس باشی.[2]

پی نوشتها:
[1]. المحجّة البیضاء، ج 3.
[2]. المخازن،‌علّامه سید عباس کاشانی، ج 1، ص 286.


نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( یکشنبه 89/7/4 :: ساعت 12:54 عصر )
»» حضرت ابراهیم (ع)

آن‌ حضرت‌ در زمان‌ نمرود که‌ در عجم‌ به‌ کیکاوس‌ معروف‌ بود،زندگى‌ مى‌ کرد.نمرود مردى‌ باقوت‌ وحشمت‌ بود.سپاه‌ بسیار داشت‌ ودر سرزمین‌ بابل‌ آن‌زمان‌ وکوفه‌ زمان‌ ما حکومت‌ مى‌ کرد.چهارصد صندلى‌ طلا داشت‌ که‌ برروى‌ هریک‌جادوگرى‌ نشسته‌ وجادو مى‌ نمود.او یکشب‌ در خواب‌ دید که‌ ستاره‌اى‌ در افق‌پدیدار شد ونورش‌ بر نورخورشید غلبه‌ نمود.نمرود وحشت‌ زده‌ از خواب‌ بیدار شدو جادوگران‌ را احضار نموده‌ وتعبیر خواب‌ خود را از آنان‌ جویا شد.گفتند طفلى‌ دراین‌ سال‌ متولد مى‌ شود که‌ سلطنت‌ تو بدست‌ او نابود مى‌ شود.وهنوز آن‌ طفل‌ ازصلب‌ پدر به‌ رحم‌ مادر منتقل‌ نشده‌ است‌.نمرود دستور داد که‌ بین‌ زنان‌ ومردان‌جدایى‌ اندازند و کودکى‌ که‌ در آن‌ سال‌ متولد میشود،اگر پسر است‌،بکشند.واگردختر است‌،باقى‌ بگذارند.تارخ‌ که‌ یکى‌ از مقربّان‌ نمرود بود شبى‌ پنهانى‌ نزدهمسرش‌ رفت‌ ونطفه‌ ابراهیم‌ بسته‌ شد.هنگام‌ تولد کودک‌،مادر ابراهیم‌ (ع‌) به‌ داخل‌غارى‌ رفت‌ وابراهیم‌ (ع‌) در آنجا متولد شد.مادر،کودکش‌ را درغار گذاشت‌ وبه‌ شهرمراجعت‌ نمود.او همه‌ روزه‌ به‌ غار مى‌ رفت‌ وبه‌ فرزندش‌ شیر مى‌ داد وبرمى‌ گشت‌.رشد یک‌ روز آن‌ حضرت‌ مطابق‌ یکماه‌ کودکان‌ دیگر بود.پانزده‌ سال‌ گذشت‌ودراین‌ مدت‌ ابراهیم‌ (ع‌) جوانى‌ قوى‌ شده‌ بود.روزى‌ با مادرش‌ به‌ طرف‌ شهرحرکت‌ کردند .در راه‌ به‌ گله‌ شترى‌ رسیدند.ابراهیم‌ (ع‌)از مادر پرسید:خالق‌ اینهاکیست‌؟گفت‌ آنکه‌ آنهارا خلق‌ کرد و رزق‌ مى‌ دهد وبزرگ‌ مى‌ نماید.ابراهیم‌ (ع‌) درشهر با گروههاى‌ بت‌ پرست‌ وارد بحث‌ مى‌ شد وآنها را محکوم‌ مى‌ نمود.واقرار به‌خداى‌ نادیده‌ کرد.به‌ مصداق‌ آیه‌ شریفه‌ «فلما جن‌ّ علیه‌ اللیل‌ راى‌ کوکباً...» چون‌ مذاهب‌ آنهاراباطل‌ دید وباطل‌ نمود،فرمود: انّى‌ وجهّت‌وجهى‌ ...» بعد ابراهیم‌ (ع‌) را به‌ دربار نمرود بردند.نمرود مرد زشترویى‌ بود ولى‌ دراطرافش‌ غلامان‌ وکنیزان‌ زیبا بودند.ابراهیم‌ (ع‌) از عمویش‌ آذر پرسید:اینها چه‌کسى‌ هستند؟آذر گفت‌ اینها غلامان‌ وکنیزان‌ وبندگان‌ نمرودند! ابراهیم‌ (ع‌) تبسمى‌ کردوگفت‌ چگونه‌ است‌ که‌ بندگان‌ و کنیزان‌ و غلامان‌ از خدایشان‌ زیباترند؟آذر گفت‌از این‌ حرفها نزن‌ که‌ تورا مى‌ کشند.آمده‌ است‌ که‌ آذر بت‌ مى‌ ساخت‌ وبه‌ ابراهیم‌ (ع‌)مى‌ داد تا بفروشدوابراهیم‌ (ع‌) هم‌ طناب‌ به‌ پاى‌ بتها مى‌ بست‌ ومى‌ گفت‌:بیاییدخدایى‌ را بخرید که‌ نمى‌ خورد و نمى‌ بیند و نمى‌ آشامد و نه‌ نفعى‌ مى‌ رساند ونه‌ضررى‌ !با این‌ تعریف‌ ابراهیم‌ (ع‌) کسى‌ بتها را نمى‌ خرید.وبتها را به‌ نزد آذر برمى‌ گرداند.

نمرودیان‌ سالى‌ دوبار در فروردین‌ جشن‌ مى‌ گرفتند.در یکى‌ از جشنها موقع‌خروج‌ از شهر،آذر به‌ ابراهیم‌ (ع‌)پیشنهاد نمود که‌ او هم‌ به‌ جشن‌ برودتا شاید جشن‌آنهارا تماشاکرده‌ وزبان‌ از بدگویى‌ بتها بردارد.ولى‌ روز بعد موقع‌ رفتن‌،ابراهیم‌(ع‌)گفت‌ من‌ مریض‌ هستم‌!لذا همه‌ با زینت‌ تمام‌ از شهر بیرون‌ رفتند بجز ابراهیم‌ (ع‌)که‌ تبرى‌ برداشت‌ و به‌ بتخانه‌ رفت‌ وهمه‌ بتهارا شکست‌.سپس‌ تبر را بر دوش‌ بت‌بزرگ‌انداخت‌. «فجعلهم‌ جُذاذاً الاّ کبیراً لهم‌» همه‌ بتهارا خورد کرد مگر بُت‌بزرگ‌ را.وقتى‌ نمرود ونمرودیان‌ باز گشتند وبه‌ بتخانه‌ آمدند تا خود را تبرک‌کنند،همه‌ بتهارا شکسته‌ دیدند غیر از بُت‌ بزرگ‌.به‌ روایتى‌ شیطان‌ به‌ آنها اطلاع‌ دادکه‌ ابراهیم‌ (ع‌)خدایان‌ شمارا شکسته‌ است‌.صداى‌ ناله‌ وفریاد مردم‌ بلند شد.نزدنمرود رفتند که‌اى‌ نمرود!خدایان‌ مارا شکسته‌اند.نمرود دستور داد تا به‌ هرکه‌ شک‌دارید نزد من‌ بیاورید.همه‌ گفتند کار ابراهیم‌ (ع‌) است‌.حضرت‌ را احضار کردندوبه‌او گفتند: «أ انت‌ فعلت‌َ هذا بآلهتنا یاابراهیم‌قال‌ بل‌ فعلهم‌ کبیرهم‌ هذافاسئلوهم‌ اِن‌ کانوا ینطقون‌»» آیا تو این‌ عمل‌ را نسبت‌ به‌ خدایان‌ مابجاآوردى‌ ؟گفت‌ بت‌ بزرگ‌ این‌ کار را کرده‌ است‌ از او بپرسید اگر حرف‌ مى‌ زند!نمرودیان‌ گفتند اى‌ ابراهیم‌ (ع‌) این‌ بتها سخن‌ نمى‌ گویند.سپس‌ همگى‌ خجل‌وشرمنده‌ و سر به‌ زیر انداختند.بعد ابراهیم‌ (ع‌)فرمود چیزى‌ را عبادت‌ مى‌ کنید که‌نه‌ نفعى‌ مى‌ رساند ونه‌ ضررو نه‌ حرف‌ مى‌ زند.چون‌ نمرودیان‌ از جواب‌ عاجزشدند،همگى‌ گفتند اگر کمک‌ کار خدایان‌ خود هستید،ابراهیم‌ (ع‌) رابسوزانید.نمرود دستور داد دیواره‌اى‌ در دامنه‌ کوه‌ درست‌ کردند وبمدت‌ یکماه‌هیزم‌ آورده‌ ودر آن‌ قرار دادند تا پرشد.بعد گفتند چگونه‌ ابراهیم‌ (ع‌) رادر آتش‌بیاندازیم‌؟شیطان‌ بصورت‌ آدمى‌ ظاهر شد وگفت‌ منجنیق‌ بسازید!تا آن‌ زمان‌منجنیق‌ نساخته‌ بودند وشیطان‌ هنگامیکه‌ به‌ آسمانها راه‌ داشت‌ از جهنم‌ دیدار کرده‌ودیده‌ بود جهنمیان‌ را با منجنیق‌ درون‌ آتش‌ مى‌ اندازند،یاد گرفته‌ بود.لذا به‌ آنها یادداد که‌ چگونه‌ این‌ وسیله‌ را بسازند.چهارصد نفر آمدند وهردونفر یک‌ طناب‌ راگرفتند و ابراهیم‌ (ع‌) را بالا بردند.در این‌ هنگام‌ در میان‌ فرشتگان‌ غلغله‌اى‌ افتاد وبه‌پیشگاه‌ الهى‌ عرضه‌ کردند که‌ خدایا از شرق‌ تا غرب‌ یکنفر،تورا عبادت‌ مى‌ کندواوراهم‌ که‌ مى‌ خواهند بسوزانند.دستور بده‌ تا اورا یارى‌ کنیم‌.خطاب‌ آمد:بروید اگراز شما یارى‌ خواست‌ اورا کمک‌ کنید.ابتدا ملک‌ باد نزد ابراهیم‌ (ع‌) آمد وگفت‌:من‌موکل‌ باد هستم‌.اگر امر بفرمائید به‌ باد امر کنم‌ تا آتش‌ را به‌ خانه‌ نمرود ببرد ونمرودیان‌ را بسوزاند.ابراهیم‌ (ع‌)فرمود پناه‌ من‌ خداست‌ وبتو نیازى‌ ندارم‌.ملک‌ ابرآمد وگفت‌ اى‌ ابراهیم‌!اجازه‌ بده‌ تا به‌ ابر امر کنم‌ آتش‌ را خاموش‌ کند.ابراهیم‌(ع‌)گفت‌ امر خود را به‌ خداى‌ نادیده‌ واگذاردم‌.ملک‌ کوه‌ آمد وگفت‌ اى‌ ابراهیم‌!اجازه‌ بده‌ کوه‌ بابل‌ را بر سرشان‌ خراب‌ نمایم‌ وهمه‌ را هلاک‌ کنم‌.ابراهیم‌ (ع‌)گفت‌ بتو نیز محتاج‌ نیستم‌.بعد جبرئیل‌ آمد وگفت‌ اى‌ ابراهیم‌!هیچ‌ احتیاجى‌ ندارى‌ ؟گفت‌ دارم‌ اما نه‌ بتو.گفت‌ به‌ که‌ دارى‌ ؟گفت‌ او از همه‌ بهتر به‌ حال‌ من‌ آگاه‌است‌.بعد از آن‌ از طرف‌ خدا ندا آمد: «یانار کونى‌ برداً وسلاماً على‌ ابراهیم‌»
ابراهیم‌ از پیامبرانى‌ است‌ که‌ خداوند او را بیش‌ از دیگران‌ با عظمت‌ یاد نموده‌است‌ واو را با القابى‌ چون‌ :حنیف‌،مسلم‌، حلیم‌، اوّاه‌، منیب‌،صدیق‌یاد کرده‌ و بااوصافى‌ چون‌:شاکرو سپاسگزار نعمتهاى‌ خداوند،قانت‌ و مطیع‌ خالق‌ توانا،داراى‌ قلب‌ سلیم‌،عامل‌ و فرمانبردار کامل‌ خدا،بنده‌ مؤمن‌ و نیکوکار،شایسته‌ و صالح‌درگاه‌ خدا و...وى‌ را ستوده‌ است‌.و به‌ منصبهایى‌ چون‌:امامت‌ وپیشوائى‌ مردم‌،برگزیده‌ در دوجهان‌ و خلیل‌ اللهى‌ مفتخر داشته‌ است‌.
از جمله‌ الطاف‌ الهى‌ بر ابراهیم‌ آنست‌ که‌:
او را از پیامبران‌ اولوا العزم‌ قرار داد.
پیامبرى‌ را در ذریه‌ او قرار داد.
علم‌ وحکمت‌ وشریعت‌ بوى‌ داده‌ است‌.
اورا امّت‌ واحده‌ خواند.
و خانه‌ کعبه‌ بدست‌ او تجدید بنا شد.
مقام‌ امامت‌ به‌ او تفویض‌ شد
مدت‌ عمر ابراهیم‌ دویست‌ سال‌ بوده‌ و در شهر خلیل‌ الرحمن‌ فلسطین‌ اشغالى‌ مدفون‌ است‌.

به‌ قسمتى‌ از گفتگوى‌ ابراهیم‌ با نمرودیان‌ توجه‌ نمائید:
«ابراهیم‌ به‌ پدرش‌ گفت‌:چراچیزى‌ که‌ نمى‌ شنود و نمى‌ بیند و تورا از چیزى‌ بى‌ نیاز نمى‌ کند را عبادت‌ مى‌ کنى‌ ؟اى‌ پدر!من‌ به‌ دانشى‌ مطلع‌ شده‌ام‌ که‌ تو به‌ آن‌دست‌ نیافته‌اى‌ .پس‌ از من‌ پیروى‌ کن‌ تا تورا به‌ راه‌ راست‌ هدایت‌ کنم‌.اى‌ پدر!شیطان‌ را نپرست‌ که‌ شیطان‌ معصیت‌ خدا را نمود.اى‌ پدر!من‌ مى‌ ترسم‌ تو دچارعذاب‌ الهى‌ شوى‌ وجزو یاران‌ شیطان‌ گردى‌ !پدرش‌ جواب‌ داد:آیا از خدایان‌ من‌رویگردان‌ شده‌اى‌ ؟اگر دست‌ از این‌ حرفها برندارى‌ تورا سنگسار مى‌ کنم‌!وتورا ازخود مى‌ رانم‌!ابراهیم‌ گفت‌ با تو خداحافظى‌ نموده‌ واز خدا برایت‌ طلب‌ آمرزش‌مى‌ نمایم‌ که‌ خدا به‌ من‌ مهربان‌ است‌. واز شما و معبودانتان‌ دورى‌ مى‌ کنم‌ و خداى‌ واحد را مى‌ خوانم‌ تا شاید با این‌ دعا از درگاه‌ خدا دور نشوم‌»
«ابراهیم‌ به‌ پدرش‌ وقوم‌ پدرش‌ گفت‌:این‌ تندیسها چیست‌ که‌ به‌ آنها روى‌ آورده‌ وآنها را عبادت‌ مى‌ کنید؟گفتند:پدران‌ ما اینها را عبادت‌ مى‌ کردند.ابراهیم‌گفت‌:شما وپدرانتان‌ در گمراهى‌ آشکار بودید.گفتند:آیا براى‌ ما حق‌ آورده‌اى‌ یا ازبازیگرانى‌ ؟ابراهیم‌ گفت‌ خداى‌ شما پروردگار آسمانها وزمین‌ است‌ که‌ آنها را آفریده‌ومن‌ بر این‌ مطلب‌ شهادت‌ مى‌ دهم‌.بخداقسم‌:وقتى‌ نبودید براى‌ بتهاى‌ شما چاره‌اى‌ خواهم‌ اندیشید!پس‌ به‌ بتخانه‌ رفته‌ وبتهاى‌ آنان‌ را بجز بت‌ بزرگ‌ را تا شاید سراغ‌ اوبروند شکست‌.»
«ابراهیم‌ به‌ آنها گفت‌:آیا غیر از خدا،چیزى‌ را مى‌ پرستید که‌ نه‌ به‌ شما سودى‌ دارد ونه‌ ضرر؟اُف‌ بر شما وبتهایتان‌ چرا تعقل‌ نمى‌ کنید؟آنها گفتند که‌ :او رابسوزانید وخدایانتان‌ را یارى‌ کنید اگر کمک‌ کننده‌ به‌ خدایانتان‌ هستید!»
«ابراهیم‌ به‌ پدرش‌ و قومش‌ گفت‌:چه‌ مى‌ پرستید؟گفتند:بتانى‌ را مى‌ پرستیم‌ وپیوسته‌ سر بر آستانشان‌ داریم‌.ابراهیم‌ گفت‌:آیا وقتى‌ آنها را صدا مى‌ زنید صداى‌ شما را مى‌ شنودند؟آیا سود وزیانى‌ براى‌ شما دارند؟آنها گفتند:بلکه‌ پدرانمان‌ را این‌چنین‌ یافته‌ایم‌.ابراهیم‌ گفت‌ آیا نمى‌ دانید که‌ بتهاى‌ شما وپدرانتان‌ با من‌ دشمن‌منند.ولى‌ پروردگار عالمیان‌ کسى‌ است‌ که‌ مرا آفرید و هدایت‌ کرد.او کسى‌ است‌ که‌غذا وآشامیدنى‌ به‌ من‌ مى‌ دهد.و چون‌ مریض‌ شوم‌ مرا شفا مى‌ دهد و امیدوارم‌ که‌روز قیامت‌ خطاهاى‌ مرا ببخشد.»
«ابراهیم‌ به‌ پدرش‌ گفت‌:چرا چیزى‌ که‌ نمى‌ شنود و نمى‌ بیند و تورا از چیزى‌ بى‌ نیاز نمى‌ کند را عبادت‌ مى‌ کنى‌ ؟اى‌ پدر!من‌ به‌ دانشى‌ مطلع‌ شده‌ام‌ که‌ تو به‌ آن‌دست‌ نیافته‌اى‌ .پس‌ از من‌ پیروى‌ کن‌ تا تورا به‌ راه‌ راست‌ هدایت‌ کنم‌.اى‌ پدر!شیطان‌ را نپرست‌ که‌ شیطان‌ معصیت‌ خدا را نمود.اى‌ پدر!من‌ مى‌ ترسم‌ تو دچارعذاب‌ الهى‌ شوى‌ وجزو یاران‌ شیطان‌ گردى‌ !پدرش‌ جواب‌ داد:آیا از خدایان‌ من‌رویگردان‌ شده‌اى‌ ؟اگر دست‌ از این‌ حرفها برندارى‌ تورا سنگسار مى‌ کنم‌!وتورا ازخود مى‌ رانم‌!ابراهیم‌ گفت‌ با تو خداحافظى‌ نموده‌ واز خدا برایت‌ طلب‌ آمرزش‌مى‌ نمایم‌ که‌ خدا به‌ من‌ مهربان‌ است‌. واز شما و معبودانتان‌ دورى‌ مى‌ کنم‌ و خداى‌ واحد را مى‌ خوانم‌ تا شاید با این‌ دعا از درگاه‌ خدا دور نشوم‌»

آن‌ حضرت‌ در زمان‌ نمرود که‌ در عجم‌ به‌ کیکاوس‌ معروف‌ بود،زندگى‌ مى‌ کرد.نمرود مردى‌ باقوت‌ وحشمت‌ بود.سپاه‌ بسیار داشت‌ ودر سرزمین‌ بابل‌ آن‌زمان‌ وکوفه‌ زمان‌ ما حکومت‌ مى‌ کرد.چهارصد صندلى‌ طلا داشت‌ که‌ برروى‌ هریک‌جادوگرى‌ نشسته‌ وجادو مى‌ نمود.او یکشب‌ در خواب‌ دید که‌ ستاره‌اى‌ در افق‌پدیدار شد ونورش‌ بر نورخورشید غلبه‌ نمود.نمرود وحشت‌ زده‌ از خواب‌ بیدار شدو جادوگران‌ را احضار نموده‌ وتعبیر خواب‌ خود را از آنان‌ جویا شد.گفتند طفلى‌ دراین‌ سال‌ متولد مى‌ شود که‌ سلطنت‌ تو بدست‌ او نابود مى‌ شود.وهنوز آن‌ طفل‌ ازصلب‌ پدر به‌ رحم‌ مادر منتقل‌ نشده‌ است‌.نمرود دستور داد که‌ بین‌ زنان‌ ومردان‌جدایى‌ اندازند و کودکى‌ که‌ در آن‌ سال‌ متولد میشود،اگر پسر است‌،بکشند.واگردختر است‌،باقى‌ بگذارند.تارخ‌ که‌ یکى‌ از مقربّان‌ نمرود بود شبى‌ پنهانى‌ نزدهمسرش‌ رفت‌ ونطفه‌ ابراهیم‌ بسته‌ شد.هنگام‌ تولد کودک‌،مادر ابراهیم‌ (ع‌) به‌ داخل‌غارى‌ رفت‌ وابراهیم‌ (ع‌) در آنجا متولد شد.مادر،کودکش‌ را درغار گذاشت‌ وبه‌ شهرمراجعت‌ نمود.او همه‌ روزه‌ به‌ غار مى‌ رفت‌ وبه‌ فرزندش‌ شیر مى‌ داد وبرمى‌ گشت‌.رشد یک‌ روز آن‌ حضرت‌ مطابق‌ یکماه‌ کودکان‌ دیگر بود.پانزده‌ سال‌ گذشت‌ودراین‌ مدت‌ ابراهیم‌ (ع‌) جوانى‌ قوى‌ شده‌ بود.روزى‌ با مادرش‌ به‌ طرف‌ شهرحرکت‌ کردند .در راه‌ به‌ گله‌ شترى‌ رسیدند.ابراهیم‌ (ع‌)از مادر پرسید:خالق‌ اینهاکیست‌؟گفت‌ آنکه‌ آنهارا خلق‌ کرد و رزق‌ مى‌ دهد وبزرگ‌ مى‌ نماید.ابراهیم‌ (ع‌) درشهر با گروههاى‌ بت‌ پرست‌ وارد بحث‌ مى‌ شد وآنها را محکوم‌ مى‌ نمود.واقرار به‌خداى‌ نادیده‌ کرد.به‌ مصداق‌ آیه‌ شریفه‌ «فلما جن‌ّ علیه‌ اللیل‌ راى‌ کوکباً...» چون‌ مذاهب‌ آنهاراباطل‌ دید وباطل‌ نمود،فرمود: انّى‌ وجهّت‌وجهى‌ ...» بعد ابراهیم‌ (ع‌) را به‌ دربار نمرود بردند.نمرود مرد زشترویى‌ بود ولى‌ دراطرافش‌ غلامان‌ وکنیزان‌ زیبا بودند.ابراهیم‌ (ع‌) از عمویش‌ آذر پرسید:اینها چه‌کسى‌ هستند؟آذر گفت‌ اینها غلامان‌ وکنیزان‌ وبندگان‌ نمرودند! ابراهیم‌ (ع‌) تبسمى‌ کردوگفت‌ چگونه‌ است‌ که‌ بندگان‌ و کنیزان‌ و غلامان‌ از خدایشان‌ زیباترند؟آذر گفت‌از این‌ حرفها نزن‌ که‌ تورا مى‌ کشند.آمده‌ است‌ که‌ آذر بت‌ مى‌ ساخت‌ وبه‌ ابراهیم‌ (ع‌)مى‌ داد تا بفروشدوابراهیم‌ (ع‌) هم‌ طناب‌ به‌ پاى‌ بتها مى‌ بست‌ ومى‌ گفت‌:بیاییدخدایى‌ را بخرید که‌ نمى‌ خورد و نمى‌ بیند و نمى‌ آشامد و نه‌ نفعى‌ مى‌ رساند ونه‌ضررى‌ !با این‌ تعریف‌ ابراهیم‌ (ع‌) کسى‌ بتها را نمى‌ خرید.وبتها را به‌ نزد آذر برمى‌ گرداند.

چون‌ نور محمدى‌ (ص‌)رادر پیشانى‌ ابراهیم‌ (ع‌) مشاهده‌ کرد،ترنج‌ را بطرف‌ ابراهیم‌(ع‌) رها کرد ورفت‌.پس‌ غلامان‌ آمدند و ابراهیم‌ (ع‌) را نزد شاه‌ بردند.شاه‌ تا ابراهیم‌(ع‌) را دید ،گفت‌ دخترم‌!شوهر خوبى‌ انتخاب‌ کردى‌ .پس‌ دختر که‌ ساره‌ نام‌ داشت‌به‌ عقد ابراهیم‌ (ع‌) درآمد.بعد از چندى‌ ابراهیم‌ (ع‌) به‌ همراه‌ ساره‌ حرکت‌ کردندوبه‌ شهر خمس‌ رسیدند.طبق‌ دستور شاه‌ آنجا یک‌ پنج‌ اموال‌ مسافرین‌ رابزورمى‌ گرفتند. ابراهیم‌ (ع‌) ساره‌ را در صندوقى‌ قرار داده‌ بود تا از نامحرمان‌ حفظ‌شود.مأمورین‌ شاه‌ ابراهیم‌ (ع‌) وصندوق‌ را نزد شاه‌ بردند.شاه‌ از ابراهیم‌ (ع‌) پرسیداین‌ زن‌ کیست‌؟ابراهیم‌ (ع‌) گفت‌ خواهرم‌ است‌.شاه‌ خواست‌ به‌ ساره‌ جسارتى‌ کندکه‌ ناگاه‌ زمین‌ اورادر برگرفت‌.از ابراهیم‌ (ع‌) خواهش‌ کرد که‌ اورا آزاد کند.ابراهیم‌ (ع‌)هم‌ دعا کرد وزمین‌ اورا رها نمود.شاه‌ کنیزى‌ داشت‌ که‌ آن‌ را به‌ ساره‌ بخشید.وگفت‌:هااجرک‌. یعنى‌ این‌ پاداش‌ ت‌.دیگر نام‌ کنیز هاجر شد.سپس‌ ابراهیم‌ (ع‌) با همراهان‌به‌ بیت‌ المقدس‌ رفتند.ببینید بزرگان‌ چگونه‌ امتحانهاى‌ الهى‌ را پشت‌ سر گذاشتند.ازخوف‌ لنبلونّکم‌ بشى‌ ء من‌ الخوف‌ که‌ آتش‌ ترس‌ دارد.ترس‌ از سوختن‌.ولى‌ لقاءاللهبى‌ اجر نمى‌ شود.وقتى‌ ابراهیم‌ (ع‌) با ساره‌ وهاجر به‌ بیت‌ المقدس‌ رسیدند،

از طرف‌ خدا ندا رسید که‌اى‌ ابراهیم‌!به‌ بابل‌ برو و نمرود را به‌ خداپرستى‌ دعوت‌نما.حضرت‌ به‌ بابل‌ که‌ کوفه‌ امروزى‌ است‌،نزد نمرود رفت‌ واورا به‌ خداپرستى‌ دعوت‌ نمود.نمرود گفت‌ اى‌ ابراهیم‌!مرا بخداى‌ تو احتیاجى‌ نیست‌.من‌ مى‌ خواهم‌پادشاهى‌ را از خداى‌ تو بگیرم‌ واورا هلاک‌ نمایم‌!!این‌ بود که‌ دستور داد تا اطاقکى‌ به‌ تعلیم‌ شیطان‌ ساختند وخود درون‌ آن‌ قرار گرفت‌ وچهار کرکس‌ اورا بلند کردندوبالابردند.چون‌ بالا رفت‌ تیرى‌ بطرف‌ آسمان‌ انداخت‌.جبرئیل‌ آن‌ تیر را به‌ خون‌ماهى‌ آغشته‌ کرد.ماهى‌ نالید خدایا تیغ‌ دشمن‌ را به‌ خون‌ من‌ آغشته‌ کردى‌ .ندا رسیدکه‌ تیغ‌ را تا قیامت‌ بر شما حرام‌ کردم‌.بعد نمرود تیر خونآلود را که‌ دید ،گفت‌ کارخداى‌ ابراهیم‌ را ساختم‌.ابراهیم‌ (ع‌) گفت‌ از این‌ حرف‌ برگرد که‌ مردن‌ براى‌ خدانیست‌.نمرود گفت‌ اگر خداى‌ تو زنده‌ است‌،من‌ لشکر جمع‌ آورى‌ مى‌ کنم‌ به‌ خدایت‌بگو که‌ لشکر جمع‌ کندتا با یکدیگر جنگ‌ کنیم‌!پس‌ نمرود از اطراف‌ عالم‌ لشکربزرگى‌ که‌ سیصد فرسخ‌ لشکرگاه‌ آنها بود جمع‌ کرد.ابراهیم‌ (ع‌) دعا کرد که‌ خدایا این‌ملعون‌ را هلاک‌ کن‌.خداوند به‌ عدد لشکر نمرود پشه‌ فرستاد که‌ بر سر هر یک‌پشه‌اى‌ نشست‌ و در اندک‌ زمانى‌ اورا هلاک‌ نمود.رئیس‌ پشه‌ها، پشه‌اى‌ بود که‌ یک‌چشم‌ ویک‌ پا و یک‌ دست‌ و نیمه‌ بدنى‌ داشت‌.آمد وروى‌ زانوى‌ نمرود نشست‌.نمرود به‌ زنش‌ گفت‌ این‌ پشه‌ها لشکر مرا هلاک‌ کردند .دست‌ برد تا پشه‌ را بکشد که‌پشه‌ بلند شد ولب‌ بالا و لب‌ پایین‌ نمرود را نیش‌ زده‌آورد دماغ‌ نمرود شد وبه‌ داخل‌مغز نمرود نفوذ کرده‌ ومشغول‌ نیش‌ زدن‌ شد!صداى‌ فریاد نمرود بلند شد و ازشدت‌ درد خواب‌ وخوراک‌ از او سلب‌گردیدغلامانش‌ مرتب‌ بر سرش‌ مى‌ زدند تاپشه‌ از حرکت‌ بایستد.همانجور او را اذیت‌ نمود تا به‌ درک‌ واصل‌ شد.بقیه‌ لشکر اوبه‌ ابراهیم‌ (ع‌) ایمان‌ آوردند.



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( یکشنبه 89/7/4 :: ساعت 12:53 عصر )
»» داستان هابیل و قابیل

وَ اتْلُ عَلَیهِمْ نَبَأَ ابْنىْ ءَادَمَ بِالْحَقِّ إِذْ قَرَّبَا قُرْبَاناً فَتُقُبِّلَ مِنْ أَحَدِهِمَا وَ لَمْ یُتَقَبَّلْ مِنَ الاَخَرِ قَالَ لاَقْتُلَنَّک قَالَ إِنَّمَا یَتَقَبَّلُ اللَّهُ مِنَ الْمُتَّقِینَ(27)
لَئن بَسطت إِلىَّ یَدَک لِتَقْتُلَنى مَا أَنَا بِبَاسِطٍ یَدِى إِلَیْک لاَقْتُلَک إِنى أَخَاف اللَّهَ رَب الْعَلَمِینَ(28)
إِنى أُرِیدُ أَن تَبُوأَ بِإِثْمِى وَ إِثمِک فَتَکُونَ مِنْ أَصحَبِ النَّارِ وَ ذَلِک جَزؤُا الظلِمِینَ(29)
فَطوَّعَت لَهُ نَفْسهُ قَتْلَ أَخِیهِ فَقَتَلَهُ فَأَصبَحَ مِنَ الخَْسِرِینَ(30)
فَبَعَث اللَّهُ غُرَاباً یَبْحَث فى الاَرْضِ لِیرِیَهُ کَیْف یُوَرِى سوْءَةَ أَخِیهِ قَالَ یَوَیْلَتى أَ عَجَزْت أَنْ أَکُونَ مِثْلَ هَذَا الْغُرَابِ فَأُوَرِى سوْءَةَ أَخِى فَأَصبَحَ مِنَ النَّدِمِینَ(31)
مِنْ أَجْلِ ذَلِک کتَبْنَا عَلى بَنى إِسرءِیلَ أَنَّهُ مَن قَتَلَ نَفْسا بِغَیرِ نَفْسٍ أَوْ فَسادٍ فى الاَرْضِ فَکَأَنَّمَا قَتَلَ النَّاس جَمِیعاً وَ مَنْ أَحْیَاهَا فَکَأَنَّمَا أَحْیَا النَّاس جَمِیعاً وَ لَقَدْ جَاءَتْهُمْ رُسلُنَا بِالْبَیِّنَتِ ثُمَّ إِنَّ کَثِیراً مِّنْهُم بَعْدَ ذَلِک فى الاَرْضِ لَمُسرِفُونَ(32)
27. اى محمد، داستان دو پسران آدم را که داستانى است بحق (و خالى از خلاف واقع ) براى مردم بیان کن که هر دو در راه خدا و به منظور نزدیک شدن به او چیزى پیشکش ‍ کردند. از یکى از آن دو قبول شد و از دیگرى قبول نشد. آن که قربانیش قبول نشد به آن که از او قبول شد گفت : من تو را خواهم کشت . او گفت : خدا تعالى قربانى را از مردم باتقوا قبول مى کند.
28. و تو اگر دست خود را به سوى من دراز کنى که مرا بکشى ، من هرگز دست خود را به سویت و براى کشتنت دراز نخواهم کرد، زیرا من از خدا مالک و مدبر همه عالم است ، مى ترسم .
29. من از این عمل تو کراهتى ندارم ، چون اگر مرا بکشى ، هم وبال گناهان مرا به دوش ‍ مى کشى و هم وبال گناهان خودت را، و در نتیجه از اهل آتش مى شوى و سزاى ستمکاران همین آتش است .
30. پس از وسوسه هاى پى درپى و بتدریج دلش براى کشتن برادرش رام شد و او را کشت و در نتیجه از زیانکاران شد.
31. و در اینکه کشته برادر را چه کند، سرگردان شد. خداى تعالى کلاغى را ماءمور کرد تا با منقار خود زمین را بکند (و چیزى در آن پنهان کند) و به او نشان دهد که چگونه جثه برادرش را در زمین پنهان کند. (وقتى عمل کلاغ را دید) گفت : واى بر من که آن قدر ناتوان بودم که نتوانستم مثل این کلاغ باشم و جثه برادرم را در خاک دفن کنم . آن وقت حالتى چون حالت همه پشیمانها به او دست داد.
32. به خاطر همین ماجرا (که از حسد و تکبر و هواپرستى انسان خبر مى دهد) بود که ما به بنى اسرائیل اعلام کردیم که هر کس یک انسان را بکشد بدون اینکه او کسى را کشته باشد و یا فسادى در زمین کرده باشد، مثل این است که همه مردم را کشته (چون انسانیت را مورد حمله قرار داده که در همه یکى است )، و هر کس یک انسان را از مرگ نجات دهد، مثل این است که همه را از مرگ نجات داده ، و با اینکه رسولان ما براى بنى اسرائیل معجزاتى روشن آوردند، با این حال بسیارى از ایشان بعد از آن همه پیامبر (که برایشان بیامد) در زمین زیاده روى مى کنند.
(از سوره مبارکه مائده )
این آیات از داستان پسران آدم خبر مى دهد، و سبب پدید آمدن آنرا حسد دانسته ، مى فرماید حسد کار آدمى را به جائى مى کشاند که حتى برادر برادر خود را بنا حق به قتل برساند و آنگاه که فهمید از زیانکاران شده پشیمان مى گردد، پشیمانى اى که هیچ سودى ندارد و این آیات به همین معنا مربوط به گفتار در آیات قبل است که در باره بنى اسرائیل مى فرمود استنکافشان از ایمان به فرستاده خدا و امتناعشان از قبول دعوت حقه جز به خاطر حسد و ستمگرى نبود، آرى همه اینها آثار شوم حسد است ، حسد است که آدمى را وادار مى کند برادر خود را بکشد و سپس او را در آتش ندامت و حسرتى مى اندازد که راه فرار و نجاتى از آن نیست ، پس باید که اهل عبرت از این داستان عبرت گرفته در حس حسادت و سپس در کفرى که اثر آن حسادت است اصرار نورزند.
در تفسیر عیاشى از هشام بن سالم از حبیب سجستانى از امام ابى جعفر (علیه السلام ) روایت آمده که فرمود: وقتى دو پسران آدم قربانى خود را تقدیم نمودند، از یکى قبول شد و از دیگرى قبول نگردید، و در اینکه از کدام قبول شد و از کدام رد گردید فرمود: از هابیل قبول شد و از قابیل نشد-، قابیل از این ماجرا گرفتار طوفانى از حسد گردید و به دشمنى با هابیل پرداخت و همواره در کمین بود که او را در خلوتى ببیند و کارش را یکسره کند، تا آنکه روزى او را در خلوت و دور از چشم آدم دید، بر او حمله کرد و او را کشت ، و خداى تعالى قسمتى از داستان آن دو برادر را که گفتگوئى است که قبل از فاجعه قتل ، بین آن دو رد و بدل شده ، در قرآن کریم آورده است (تا آخر حدیث ).
مؤ لف : این روایت از بهترین روایاتى است که در خصوص این داستان وارد شده ، و این روایتى است طولانى که امام (علیه السلام ) در آن فرموده هبت الله (شیث ) بعد از این ماجرا براى پدرش آدم متولد شد و آدم او را وصى خود قرار داد، و وصیت آن جناب همچنان در بین انبیا (علیهم السلام ) جریان یافت که ما ان شاءالله آن روایت را در جاى مناسبى نقل مى کنیم ، و از ظاهر آن بر مى آید که قابیل برادرش هابیل را بدون اطلاع و به نیرنگ به قتل رسانده ، (مثلا پیشنهاد کرده که به گردش بروند همینکه به نقطه اى دور از دیگران رسیده اند دست به کار قتلش شده ) و کارى کرده که او نتواند از خود دفاع کند، همانطور که در بیان گذشته خود گفتیم ، مناسب با اعتبار هم همین است .
این را هم باید دانست هر آن روایتى که نام این دو پسر آدم را ضبط کرده همان هابیل و قابیل است ، و آنچه در تورات رائج ، در دست یهود آمده هابیل و قایین است ، ولى تورات هیچ سندى ندارد، براى اینکه سند تمامى تورات هاى موجود در روى زمین منتهى به یک نفر مجهول الحال مى شود و علاوه بر آن خرافات و تحریف هائى که دارد هویدا است .
و در تفسیر قمى مى گوید: پدرم از حسن بن محبوب از هشام بن سالم از ابى حمزه ثمالى از ثویر بن ابى فاخته برایمان حدیث کرد که وى گفت : من از على بن الحسین (علیهم االسلام ) شنیدم که براى رجالى از قریش سخن مى گفت ، تا آنجا که فرمود: هنگامى که دو پسران آدم قربانى خود را انتخاب مى کردند یکى از آن دو از میان گوسفندانى که خود پرورش داده بود گوسفندى چاقتر قربانى کرد و دیگرى یک دسته سنبل قربانى کرد، در نتیجه قربانى صاحب گوسفند که همان هابیل باشد قبول شد و از آن دیگرى قبول نشد و بدین جهت قابیل بر هابیل خشم کرد و گفت به خدا سوگند تو را مى کشم ، هابیل گفت : خداى تعالى تنها از متقیان قبول مى کند و تو اگر براى کشتن من دست به سویم دراز کنى من هرگز دست به سویت نمى گشایم که به قتلت برسانم ، براى اینکه من از رب العالمین مى ترسم ، من مى خواهم تو هم گناه مرا به دوش بکشى و هم گناه خودت را، تا از اهل آتش شوى و سزاى ستمکاران همین است .
سرانجام هواى نفس قابیل ، کشتن برادر را در نظرش زینت داد، و در قالب امر پسندیده اى جلوه گر ساخت ولى در اینکه چگونه برادر را بکشد سرگردان ماند و ندانست که چگونه تصمیم خود را عملى سازد، تا آنکه ابلیس به نزدش آمد و به او تعلیم داد که سر برادر را بین دو سنگ بگذارد و سپس سنگ زیرین را بر سر او بکوبد قابیل بعد از آنکه برادر را کشت نفهمید جسد او را چه کند در این حال بود که دو کلاغ از راه رسیده و به یکدیگر حمله ور شدند، یکى از آنها دیگرى را کشت و آنگاه زمین را با پنجه اش حفر کرد و کلاغ مرده را در آن چاله دفن نمود، قابیل چون این منظره را دید فریاد برآورد که : واى بر من ! آیا من عاجزتر از یک کلاغ بودم که نتوانستم بقدر آن حیوان بفهمم که چگونه جسد برادرم را دفن کنم ، در نتیجه از پشیمانان شد، و گودالى کند و جسد برادر را در آن دفن نمود، و از آن به بعد دفن مردگان در میان انسانها سنت شد.
قابیل به سوى پدر برگشت ، آدم هابیل را با او ندید از وى پرسید: پسرم را کجا گذاشتى ؟ قابیل گفت : مگر او را به من سپرده بودى ؟ آدم گفت : با من بیا ببینم کجا قربانى کردید، در این لحظه به دل آدم الهام شد که چه اتفاقى رخ داده ، همینکه به محل قربانى رسید همه چیز برایش روشن شد، لذا آدم آن سرزمین را که خون هابیل را در خود فرو برد لعنت کرد و دستور داد قابیل را لعنت کنند و از آسمان ندائى به قابیل شد که تو، به جرم کشتن برادرت ملعون شدى ، از آن به بعد دیگر زمین هیچ خونى را فرو نبرد.
آدم از آن نقطه بر گشت و چهل شبانه روز بر هابیل گریست ، چون بى تابیش ‍ طاقت فرسا شد، شکوه به درگاه خدا برد، خداى تعالى به وى وحى کرد که من پسرى به تو مى دهم تا جاى هابیل را بگیرد، چیزى نگذشت که حوا پسرى پاک و پر برکت بزاد، روز هفتم میلاد آن پسر، خداى تعالى به آدم وحى کرد که اى آدم این پسر هبه و بخششى است از من به تو، بنابراین او را هبت الله نام بگذار و آدم چنین کرد.
مؤ لف : این روایت معتدل ترین روایات وارده در این قصه و ملحقات آن است و با اینکه معتدل ترین آنها است مع ذلک متن آن خالى از اضطراب نیست ، براى اینکه از ظاهرش برمى آید که قابیل نخست هابیل را تهدید به قتل کرده ، و آنگاه در حیرت شده که چگونه او را به قتل برساند، و این دو جمله با هم نمى سازند، زیرا معقول نیست کسى خصم خود را تهدید به کشتن بکند ولى نداند که چگونه بکشد، مگر آنکه بگوئیم تحیرش در انتخاب آلت و سبب قتل بوده ، و نمى دانسته است از میان ابزار قتل ، کدام را انتخاب کند سرانجام ابلیس که لعنت خدا بر او باد او را راهنمائى کرد که با سنگ بر سر برادرش کوفته و به قتلش برساند و در این باب روایات دیگرى از طرق شیعه و اهل سنت نقل شده که مضمون آنها قریب به مضمون این روایت است .
این را هم باید دانست که در این قصه روایات بسیارى هست که مضمون آنها اختلاف عجیبى با هم دارد و عجیب ترین آن روایتى است که مى گوید: خداى تعالى گوسفند هابیل را چهل سال در بهشت نگه داشت تا در زمان قربان شدن اسماعیل ، آن را فداى اسماعیل کرد، و به نزد ابراهیم فرستاد، تا به جاى فرزند، آن را ذبح کند.
روایت شگفت آور دیگر اینکه مى گوید: ((هابیل خود را در اختیار قابیل قرار داد تا او را به قتل برساند و به هیچ وجه حاضر نشد دست به سوى برادر خود دراز کند! و این نیز یکى از آن روایات تعجب انگیز است که مى گوید: از روزى که قابیل برادرش هابیل را کشت ، خداوند تبارک و تعالى یک پاى قابیل را تا روز قیامت به رانش بست و صورتش را به طرف راست قرار داد تا به هر طرف که مى رود، صورتش (مانند گل آفتابگردان ) بطرف راست بچرخد و در زمستانها فضائى یخى و به اصطلاح امروزى چند درجه زیر صفر و در تابستان فضائى آتشین بر او مسلط کرد، و هفت فرشته را مامور بر شکنجه دادن او کرد تا اینکه اگر یکى از آن ملکها رفت دیگرى به جایش ‍ بیاید! و روایت دیگر اینکه خداوند قابیل را در جزیره اى از جزائر اقیانوس ‍ به پاها و واژگونه آویزان نموده و به همان حال تا روز قیامت معلق بوده و در عذاب خواهد ماند و این هم روایت تعجب انگیز دیگر که مى گوید: قابیل پسر آدم با موى دو طرف سرش آویزان به قرص خورشید است و خورشید به هر طرف برود او را با خود مى برد، هم در گرماى تابستانش و هم در زمهریر زمستانش ، و این شکنجه را تا روز قیامت دارد، و چون قیامت شود خداى تعالى او را در آتش دوزخ جاى مى دهد، و آن حدیثى که مى گوید پسر آدم یعنى آنکه برادر خود را کشت نامش قابیل بود، که در بهشت متولد شد و آن حدیثى که مى گوید: آدم وقتى از کشته شدن پسرش هابیل خبردار شد با چند شعر عربى او را مرثیه گفت ، و یا آن حدیثى که مى گوید: در شریعت خاندان آدم چنین مرسوم بود که هرگاه انسانى مورد سوء قصد قرار مى گرفت باید خود را بدون هیچ دفاعى و تلاشى در اختیار دشمن خود قرار دهد، و از این قبیل روایاتى دیگر.
پس این روایات که دیدى و امثال آن ، روایاتى است که بیشترش و یا همه اش از طرق ضعیف نقل شده ، و با اعتبار صحیح و عقلى و نیز با کتاب خداقرآن کریم نمى سازد، پس بعضى از آنها جعلى است و جعلى بودنش ‍ روشن است و بعضى دیگر تحریف شده است ، و در بعضى موارد ناقل عین عبارت را نیاورده ، بلکه نقل به معنا کرده و در این نقل به معنا دچار اشتباه شده است .
و در درالمنثور است که ابن ابى شیبه از عمر روایت کرده که گفت : رسول خدا (صلى الله علیه وآله ) فرموده : چرا شما مثل هابیل نباشید و نتوانید مانند او وقتى قاتل به سراغتان مى آید همان سخن هابیل را بگوئید و دست روى دست بگذارید و در نتیجه مانند بهترین از آن دو پسر آدم باشید؟ یعنى مانند هابیل باشید، و در نتیجه او در بهشت و قاتلش در آتش شود.
مؤ لف : این روایت از روایاتى است که امت اسلام را براى روزى که دچار فتنه شد راهنمائى مى کند و این روایات بسیار است ، که بیشتر آنها را سیوطى در الدرالمنثورش آورده ، نظیر روایتى که بیهقى از ابى موسى از رسول خدا (صلى الله علیه وآله ) نقل کرده که گفت آن جناب فرمود، شمشیرهاى خود را بشکنید (یعنى در فتنه ) و زه و کمان خود را پاره کنید، و در کنج خانه ها بخزید و مانند بهترین از دو پسران آدم باشید، و باز نظیر روایتى که ابن جریر و عبد الرزاق از حسن نقل کرده که گفت : رسول خدا (صلى الله علیه وآله ) فرمود: مساله دو پسران آدم مثلى است که خداى تعالى براى امت زده تا امت راه هابیل را در زندگى پیش بگیرند. و روایاتى دیگر از این قبیل .
و این روایات به ظاهرشان با عقل و اعتبار صحیح درست در نمى آید، و همچنین با روایات صحیحه اى که دستور دفاع از جان خود و دفاع از حق مى دهد نمى سازد، و چگونه قابل قبول است ، با اینکه خداى تعالى فرموده : ((و ان طائفتان من المؤ منین اقتتلوا فاصلحوا بینهما، فان بغت احدیهما على الاخرى فقاتلوا التى تبغى حتى تفى ء الى امر الله )).
علاوه بر اینکه همه این روایات به اصطلاح در صدد تفسیر و توجیه کلام هابیلند که چرا گفت : ((لئن بسطت الى یدک لتقتلنى ما انا بباسط یدى الیک لاقتلک )) و اینطور توجیه مى کنند که هابیل کار درستى کرد که از خود دفاع نکرد و خواننده به اشکالى که در آنها است توجه کرد.
و یکى از چیزهائى که باعث سوءظن آدمى نسبت به این روایات مى شود این است که از کسانى نقل شده که در فتنه در خانه على (علیه السلام ) از انجام وظیفه یعنى دفاع از حق على (علیه السلام ) سر باز زدند و از کسانى که در جنگهاى على با معاویه و خوارج و طلحه و زبیر کناره گیرى کردند، به همین جهت باید اگر ممکن باشد به نحوى توجیه شود، و گرنه مطروح و مردود شناخته شود.
و در درالمنثور است که ابن عساکر از على (علیه السلام ) روایت کرده که گفت : رسول خدا (صلى الله علیه وآله ) فرمود: در دمشق کوهى است که آنرا ((قاسیون )) مى گویند در آنجا بود که پسر آدم برادرش را به قتل رسانید.
مؤ لف : اشکالى در این روایت نیست ، به جز اینکه ابن عساکر آن را به طریق کعب الاحبار نقل کرده ، و در این نقل گفته آن خونى که بر بالاى قاسیون دیده مى شود خون پسر آدم است ، و به طریقه دیگر از عمرو بن خبیر شعبانى نقل کرده که گفت : من با کعب الاحبار به بالاى کوه دیرالمران بودیم که ناگهان چشم کعب به دره اى در کوهى افتاد که آب در ته آن جارى بود، کعب گفت : در اینجا بود که پسر آدم برادرش را به قتل رسانید و این آب اثر خون اوست که خدا آن را آیت قرار داده براى همه عالمیان .
(احتمال مى رود عبارت (لجه سائله ) که در حدیث آمده به معناى آن باشد که شن روان از کوه سرازیر مى شده ، و چون سرخ رنگ بوده کعب آنرا اثر خون هابیل تعبیر کرده ((مترجم ))).
این دو روایت دلالت دارد بر اینکه در آن نقطه اثرى ثابت بوده که ادعا شده اثر خون هابیل مقتول است و این سخن به سخنان خرافى شبیه است ، گویا رندى این سخن را از پیش خود انتشار داده تا توجه مردم را به آن نقطه جلب کند، و مردم به زیارتش بروند، و نذوراتى و هدایائى براى آن کوه ببرند، نظیر جاى پائى که در سنگ درست مى کنند و نامش را قدمگاه مى گذارند، و از آن جمله است قبرى که در بندر جده در عربستان سعودى قرار دارد، بر سر زبانها افتاده که اینجا قبر حوا همسر آدم و جده بنى نوع بشر است ، و چیزهائى دیگر نظیر آن .
و در درالمنثور آمده که احمد و بخارى و مسلم و ترمذى و نسائى و ابن ماجه و ابن جریر و ابن منذر از ابن مسعود روایت کرده اند که گفت : رسول خدا (صلى الله علیه وآله ) فرمود: هیچ خون بنا حقى در بین بشر ریخته نمى شود، مگر آنکه سهمى از گناه آن به گردن پسر آدم است ، چون او اولین کسى بود که قتل نفس را سنت کرد.
مؤ لف : این معنا نیز به غیر از طریق بالا به طرق دیگر هم از شیعه نقل شده و هم از اهل سنت .
و مرحوم کلینى در کافى به سند خود از حمران روایت کرده که گفت : من به امام ابى جعفر (علیه السلام ) عرضه داشتم معناى این کلام خداى تعالى که مى فرماید: ((من اجل ذلک کتبنا على بنى اسرائیل انه من قتل نفسا بغیر نفس او فساد فى الارض ، فکانما قتل الناس جمیعا)) چیست ؟ و چگونه کشتن یک نفر مثل کشتن همه مردم است ؟ فرمود: معنایش این است که او را در جائى از جهنم جاى مى دهند که در آنجا عذاب به منتها درجه است ، جائى است که اگر کسى همه مردم را بکشد نیز در آنجا کیفر مى بیند، عرضه داشتم : حال اگر قاتل بعد از قتل اولش مجددا فردى دیگر را به قتل برساند چطور؟ فرمود: همان عذابش مضاعف مى شود.
مؤ لف : مثل این روایت را صدوق نیز در کتابش معانى الاخبار از حمران نقل کرده ، و اینکه حمران پرسید: ((حال اگر فردى دیگر به قتل برساند)) اشاره است به اشکالى که قبلا بیانش گذشت ، که لازمه آیه شریفه مساوى بودن کیفر یک قتل با کیفر چند قتل است ، و امام (علیه السلام ) پاسخ داده به اینکه : همان عذابش مضاعف مى شود در اینجا ممکن است کسى اشکال کند که پاسخ امام (علیه السلام ) رفع ید از مساواتى است که آیه به آن حکم کرده ، آیه مى فرماید کشتن یک نفر مساوى با کشتن جمیع است ، و روایت مى فرماید مساوى نیست ، لیکن این اشکال وارد نیست ، براى اینکه تساوى منزلت کشتن یک نفر به منزله کشتن همه بودن مربوط است به سنخ عذاب نه به مقدار آن ، و به عبارت روشن تر: ((قاتل یک نفر و قاتل جمیع هر دو در یک جا از جهنم قرار دارند))، ولى قاتل بیش از یک نفر عذابش مضاعف مى شود، و لذا در روایت فرموده : ((جائى است که اگر کسى همه مردم را بکشد نیز در آنجا کیفر مى بیند)).
شاهد بر گفتار ما روایتى است که عیاشى در تفسیر همین آیه از حمران از امام صادق (علیه السلام ) آورده که امام (علیه السلام ) فرمود: منزلت و مرحله اى در آتش هست که شدت عذاب اهل آتش همه بدانجا منتهى مى شود و قاتل را در آنجا جاى مى دهند حمران مى گوید: پرسیدم حال اگر دو نفر را کشت چطور؟ فرمود: مگر نمى دانى که در جهنم منزلتى که عذابش ‍ شدیدتر از آن منزلت باشد وجود ندارد؟ آنگاه فرمود: عذاب قاتل در این منزلت به مقدار قتلى که کرده مضاعف مى شود. پس این جمعى که امام (علیه السلام ) بین نفى و اثبات کرد چیزى جز همان توجیهى که ما براى روایت آوردیم نیست و آن این است که اتحاد و تساوى در مقدار عذاب نیست ، بلکه در سنخ عذاب است که کلمه ((منزلت )) به آن اشاره دارد و اما اختلاف در شخص عذاب و خود آن شکنجه اى است که قاتل مى بیند.
شاهد دیگر بر گفتار ما فى الجمله روایتى است که در همان کتاب از حنان بن سدیر از امام صادق (علیه السلام ) نقل شده ، که در ذیل جمله : ((من قتل نفسا فکانما قتل الناس جمیعا)) فرمود: در جهنم گودالى است که اگر کسى همه مردم را مى کشت در آنجا جاى مى گرفت ، و اگر یک نفر را هم مى کشت باز در آنجا عذاب مى دید.
مؤ لف : در این روایت آیه شریفه نقل به معنا شده ، و عین عبارت آیه نیامده .
و در کافى به سند خود از فضیل بن یسار روایت آورده که گفت : من به امام ابى جعفر (علیه السلام ) عرضه داشتم : این جمله در کلام خداى عزوجل چه معنا دارد که مى فرماید: ((و من احیاها فکانما احیا الناس جمیعا)) فرمود: منظور کسى است که انسانى را از سوختن و غرق شدن نجات دهد، عرضه داشتم : آیا شامل کسى هم مى شود که انسانى را از ضلالتى نجات دهد، و به راه راست هدایت کند؟ فرمود: این بزرگترین تاویل براى آن است .
مؤ لف : این روایت را شیخ نیز در امالى خود و برقى در محاسن خود از فضیل از آن جناب روایت کرده اند، و روایت را از سماعه و از حمران از امام صادق (علیه السلام ) آورده اند، و مراد از اینکه نجات از ضلالت تاویل اعظم آیه باشد، این است که تفسیر کردن آیه به چنین نجاتى دقیق ترین تفسیر براى آن است ، چون کلمه تاویل در صدر اسلام بیشتر به معناى تفسیر استعمال مى شده ، و مرادف آن بوده است .
مؤ ید گفتار ما روایتى است که در تفسیر عیاشى از محمد بن مسلم از امام باقر (علیه السلام ) آمده در آن روایت محمد بن مسلم مى گوید: من از آن جناب از تفسیر آیه : ((من قتل نفسا بغیر نفس او فساد فى الارض فکانما قتل الناس جمیعا)) پرسیدم ، فرمود چنین کسى در آتش منزلگاهى دارد، که اگر همه مردم را هم مى کشت باز جایش همانجا بود، چون جائى دیگر که عذابش بیشتر باشد نیست ، پرسیدم معناى جمله بعدى چیست که مى فرماید: ((و من احیاها فکانما احیا الناس جمیعا))؟ فرمود منظور کسى است که مى تواند شخصى را بکشد ولى نکشد، و یا شخصى است که کسى را از غرق و سوختن نجات دهد و از همه اینها بزرگتر و اعظم کسى است که شخصى را از ضلالتى به سوى هدایت بکشاند.
مؤ لف : منظور از اینکه فرمود: ((او را نکشد)) این است که بعد از آنکه ثابت شد که مى تواند او را بکشد مثلا حاکم حکم به قصاص کرد او از قصاص صرف نظر نموده باشد.
و در همان کتاب از ابى بصیر از امام باقر (علیه السلام ) روایت شده که ابو بصیر گفت از آن جناب از معناى جمله : ((و من احیاها فکانما احیا الناس ‍ جمیعا)) پرسیدم ، فرمود: یعنى کسى که انسانى را از کفر بیرون کند و به ایمان در آورد.
مؤ لف : این معنا در روایات بسیارى که از طرق اهل سنت نقل شده نیز آمده .
و در مجمع البیان است که از امام ابى جعفر روایت شده که فرمود: منظور از مسرفون کسانى هستند که حرامهاى خدا را حلال مى شمارند، و خونها مى ریزند.



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( یکشنبه 89/7/4 :: ساعت 12:53 عصر )
»» داستان ذوالقرنین

وَ یَسئَلُونَک عَن ذِى الْقَرْنَینِ قُلْ سأَتْلُوا عَلَیْکُم مِّنْهُ ذِکراً(83)
إِنَّا مَکَّنَّا لَهُ فى الاَرْضِ وَ ءَاتَیْنَهُ مِن کلِّ شىْءٍ سبَباً(84)
فَأَتْبَعَ سبَباً(85)
حَتى إِذَا بَلَغَ مَغْرِب الشمْسِ وَجَدَهَا تَغْرُب فى عَیْنٍ حَمِئَةٍ وَ وَجَدَ عِندَهَا قَوْماً قُلْنَا یَذَا الْقَرْنَینِ إِمَّا أَن تُعَذِّب وَ إِمَّا أَن تَتَّخِذَ فِیهِمْ حُسناً(86)
قَالَ أَمَّا مَن ظلَمَ فَسوْف نُعَذِّبُهُ ثُمَّ یُرَدُّ إِلى رَبِّهِ فَیُعَذِّبُهُ عَذَاباً نُّکْراً(87)
وَ أَمَّا مَنْ ءَامَنَ وَ عَمِلَ صلِحاً فَلَهُ جَزَاءً الحُْسنى وَ سنَقُولُ لَهُ مِنْ أَمْرِنَا یُسراً(88)
ثمَّ أَتْبَعَ سبَباً(89)
حَتى إِذَا بَلَغَ مَطلِعَ الشمْسِ وَجَدَهَا تَطلُعُ عَلى قَوْمٍ لَّمْ نجْعَل لَّهُم مِّن دُونهَا سِتراً(90)
کَذَلِک وَ قَدْ أَحَطنَا بِمَا لَدَیْهِ خُبراً(91)
ثمَّ أَتْبَعَ سبَباً(92)
حَتى إِذَا بَلَغَ بَینَ السدَّیْنِ وَجَدَ مِن دُونِهِمَا قَوْماً لا یَکادُونَ یَفْقَهُونَ قَوْلاً(93)
قَالُوا یَذَا الْقَرْنَینِ إِنَّ یَأْجُوجَ وَ مَأْجُوجَ مُفْسِدُونَ فى الاَرْضِ فَهَلْ نجْعَلُ لَک خَرْجاً عَلى أَن تجْعَلَ بَیْنَنَا وَ بَیْنَهُمْ سدًّا(94)
قَالَ مَا مَکَّنى فِیهِ رَبى خَیرٌ فَأَعِینُونى بِقُوَّةٍ أَجْعَلْ بَیْنَکمْ وَ بَیْنهُمْ رَدْماً(95)
ءَاتُونى زُبَرَ الحَْدِیدِ حَتى إِذَا ساوَى بَینَ الصدَفَینِ قَالَ انفُخُوا حَتى إِذَا جَعَلَهُ نَاراً قَالَ ءَاتُونى أُفْرِغْ عَلَیْهِ قِطراً(96)
فَمَا اسطعُوا أَن یَظهَرُوهُ وَ مَا استَطعُوا لَهُ نَقْباً(97)
قَالَ هَذَا رَحْمَةٌ مِّن رَّبى فَإِذَا جَاءَ وَعْدُ رَبى جَعَلَهُ دَکاءَ وَ کانَ وَعْدُ رَبى حَقًّا(98)
83. از تو از ذوالقرنین پرسند. بگو: براى شما از او خبرى خواهم رساند.
84. ما به او در زمین تمکن دادیم و از هر چیز وسیله اى عطا کردیم .
85. پس راهى را تعقیب کرد.
86. چون به غروبگاه آفتاب رسید، آن را دید که در چشمه اى گل آلود فرو مى رود و نزدیک چشمه گروهى را یافت . گفتیم : اى ذوالقرنین ، یا عذاب مى کنى یا میان آنان طریقه اى نیکو پیش مى گیرى .
87 .گفت : هر که ستم کند، زود باشد که عذابش کنیم و پس از آن سوى پروردگارش ‍ برند و سخت عذابش کند.
88. و هر که ایمان آورد و کار شایسته کند، پاداش نیک دارد و او را از فرمان خویش ‍ کارى آسان گوییم .
89. و آنگاه راهى را دنبال کرد
90. تا به طلوع گاه خورشید رسید و آن را دید که بر قومى طلوع مى کند که ایشان را در مقابل آفتاب پوششى نداده ایم .
91. چنین بود و ما از آن چیزها که نزد وى بود، به طور کامل خبر داشتیم .
92. آنگاه راهى را دنبال کرد.
93. تا وقتى میان دو کوه رسید، مقابل آن قومى را یافت که سخن نمى فهمیدند.
94. گفتند: اى ذوالقرنین ، یاءجوج و ماءجوج در این سرزمین تباهکارند. آیا براى تو خراجى مقرر داریم که میان ما و آنها سدى بنا کنى ؟
95. گفت : آن چیزها که پروردگارم مرا تمکن آن را داده ، بهتر است . مرا به نیرو کمک دهید تا میان شما و آنها حایلى کنم .
96. قطعات آهن پیش من آرید. تا چون میان دو دیواره پر شد، گفت : بدمید. تا آن را بگداخت . گفت : روى گداخته نزد من آرید تا بر آن بریزم .
97. پس نه توانستند بر آن بالا روند و نه توانستند آن را نقب زنند.
98. گفت : این رحمتى از جانب پروردگار من است و چون وعده پروردگارم بیاید، آن را هموار سازد و وعده پروردگارم درست است .
(از سوره مبارکه کهف )

داستان ذوالقرنین در قرآن
قرآن کریم متعرض اسم او و تاریخ زندگى و ولادت و نسب و سایر مشخصاتش نشده . البته این رسم قرآن کریم در همه موارد است که در هیچ یک از قصص گذشتگان به جزئیات نمى پردازد. در خصوص ذوالقرنین هم اکتفا به ذکر سفرهاى سه گانه او کرده ، اول رحلتش به مغرب تا آنجا که به محل فرو رفتن خورشید رسیده و دیده است که آفتاب در عین ((حمئة )) و یا ((حامیه )) فرو مى رود، و در آن محل به قومى برخورده است . و رحلت دومش از مغرب به طرف مشرق بوده ، تا آنجا که به محل طلوع خورشید رسیده ، و در آنجا به قومى برخورده که خداوند میان آنان و آفتاب ساتر و حاجبى قرار نداده .
و رحلت سومش تا به موضع بین السدین بوده ، و در آنجا به مردمى برخورده که به هیچ وجه حرف و کلام نمى فهمیدند و چون از شر یاجوج و ماجوج شکایت کردند، و پیشنهاد کردند که هزینه اى در اختیارش بگذارند و او بر ایشان دیوارى بکشد، تا مانع نفوذ یاجوج و ماجوج در بلاد آنان باشد. او نیز پذیرفته و وعده داده سدى بسازد که ما فوق آنچه آنها آرزویش را مى کنند بوده باشد، ولى از قبول هزینه خوددارى کرده است و تنها از ایشان نیروى انسانى خواسته است . آنگاه از همه خصوصیات بناى سد تنها اشاره اى به رجال و قطعه هاى آهن و دمه اى کوره و قطر نموده است .
این آن چیزى است که قرآن کریم از این داستان آورده ، و از آنچه آورده چند خصوصیت و جهت جوهرى داستان استفاده مى شود: اول اینکه صاحب این داستان قبل از اینکه داستانش در قرآن نازل شود بلکه حتى در زمان زندگى اش ذوالقرنین نامیده مى شد، و این نکته از سیاق داستان یعنى جمله ((یسئلونک عن ذى القرنین )) و ((قلنا یا ذا القرنین )) و ((قالوا یا ذى القرنین )) به خوبى استفاده مى شود، (از جمله اول برمى آید که در عصر رسول خدا (صلى اللّه علیه و آله و سلم ) قبل از نزول این قصه چنین اسمى بر سر زبانها بوده ، که از آن جناب داستانش را پرسیده اند. و از دو جمله بعدى به خوبى معلوم مى شود که اسمش همین بوده که با آن خطابش ‍ کرده اند ).
خصوصیت دوم اینکه او مردى مؤ من به خدا و روز جزاء و متدین به دین حق بوده که بنا بر نقل قرآن کریم گفته است : ((هذا رحمة من ربى فاذا جاء وعد ربى جعله دکاء و کان وعد ربى حقا)) و نیز گفته : ((اما من ظلم فسوف نعذبه ثم یرد الى ربه فیعذبه عذابا نکرا و اما من آمن و عمل صالحا...))گذشته از اینکه آیه ((قلنا یا ذا القرنین اما ان تعذب و اما ان تتخذ فیهم حسنا))که خداوند اختیار تام به او مى دهد، خود شاهد بر مزید کرامت و مقام دینى او مى باشد، و مى فهماند که او به وحى و یا الهام و یا به وسیله پیغمبرى از پیغمبران تایید مى شد، و او را کمک مى کرده .
خصوصیت سوم اینکه او از کسانى بوده که خداوند خیر دنیا و آخرت را برایش جمع کرده بود. اما خیر دنیا، براى اینکه سلطنتى به او داده بود که توانست با آن به مغرب و مشرق آفتاب برود، و هیچ چیز جلوگیرش نشود بلکه تمامى اسباب مسخر و زبون او باشند. و اما آخرت ، براى اینکه او بسط عدالت و اقامه حق در بشر نموده به صلح و عفو و رفق و کرامت نفس و گستردن خیر و دفع شر در میان بشر سلوک کرد، که همه اینها از آیه ((انا مکنا له فى الارض و اتیناه من کل شى ء سببا)) استفاده مى شود. علاوه بر آنچه که از سیاق داستان بر مى آید که چگونه خداوند نیروى جسمانى و روحانى به او ارزانى داشته است .
جهت چهارم اینکه به جماعتى ستمکار در مغرب برخورد و آنان را عذاب نمود.
جهت پنجم اینکه سدى که بنا کرده در غیر مغرب و مشرق آفتاب بوده ، چون بعد از آنکه به مشرق آفتاب رسیده پیروى سببى کرده تا به میان دو کوه رسیده است ، و از مشخصات سد او علاوه بر اینکه گفتیم در مشرق و مغرب عالم نبوده این است که میان دو کوه ساخته شده ، و این دو کوه را که چون دو دیوار بوده اند به صورت یک دیوار ممتد در آورده است . و در سدى که ساخته پاره هاى آهن و قطر به کار رفته ، و قطعا در تنگنائى بوده که آن تنگنا رابط میان دو قسمت مسکونى زمین بوده است .

قدماى از مورخین هیچ یک در اخبار خود پادشاهى را که نامش ذوالقرنین و یا شبیه به آن باشد اسم نبرده اند.
و نیز اقوامى به نام یاجوج و ماجوج و سدى که منسوب به ذوالقرنین باشد نام نبرده اند. بله به بعضى از پادشاهان حمیر از اهل یمن اشعارى نسبت داده اند که به عنوان مباهات نسبت خود را ذکر کرده و یکى از پدران خود را که سمت پادشاهى ((تبع )) داشته را به نام ذوالقرنین اسم برده و در سروده هایش این را نیز سروده که او به مغرب و مشرق عالم سفر کرد و سد یاجوج و ماجوج را بنا نمود، که به زودى در فصول آینده مقدارى از آن اشعار به نظر خواننده خواهد رسید - ان شاء الله .
و نیز ذکر یاجوج و ماجوج در مواضعى از کتب عهد عتیق آمده . از آن جمله در اصحاح دهم از سفر تکوین تورات : ((اینان فرزندان دودمان نوح اند: سام و حام و یافث که بعد از طوفان براى هر یک فرزندانى شد، فرزندان یافث عبارت بودند از جومر و ماجوج و ماداى و باوان و نوبال و ماشک و نبراس )).
و در کتاب حزقیال اصحاح سى و هشتم آمده : ((خطاب کلام رب به من شد که مى گفت : اى فرزند آدم روى خود متوجه جوج سرزمین ماجوج رئیس روش ماشک و نوبال ، کن ، و نبوت خود را اعلام بدار و بگو آقا و سید و رب این چنین گفته : اى جوج رئیس روش ماشک و نوبال ، علیه تو برخاستم ، تو را برمى گردانم و دهنه هائى در دو فک تو مى کنم ، و تو و همه لشگرت را چه پیاده و چه سواره بیرون مى سازم ، در حالى که همه آنان فاخرترین لباس بر تن داشته باشند، و جماعتى عظیم و با سپر باشند همه شان شمشیرها به دست داشته باشند، فارس و کوش و فوط با ایشان باشد که همه با سپر و کلاه خود باشند، و جومر و همه لشگرش و خانواده نوجرمه از اواخر شمال با همه لشگرش شعبه هاى کثیرى با تو باشند)).
مى گوید: ((به همین جهت اى پسر آدم باید ادعاى پیغمبرى کنى و به جوج بگویى سید رب امروز در نزدیکى سکناى شعب اسرائیل در حالى که در امن هستند چنین گفته : آیا نمى دانى و از محلت از بالاى شمال مى آیى )).
و در اصحاح سى و نهم داستان سابق را دنبال نموده مى گوید: ((و تو اى پسر آدم براى جوج ادعاى پیغمبرى کن و بگو سید رب اینچنین گفته : اینک من علیه توام اى جوج اى رئیس روش ماشک و نوبال و اردک و اقودک ، و تو را از بالاهاى شمال بالا مى برم ، و به کوه هاى اسرائیل مى آورم ، و کمانت را از دست چپت و تیرهایت را از دست راستت مى زنم ، که بر کوه هاى اسرائیل بیفتى ، و همه لشگریان و شعوبى که با تو هستند بیفتند، آیا مى خواهى خوراک مرغان کاشر از هر نوع و وحشیهاى بیابان شوى ؟ بر روى زمین بیفتى ؟ چون من به کلام سید رب سخن گفتم ، و آتشى بر ماجوج و بر ساکنین در جزائر ایمن مى فرستم ، آن وقت است که مى دانند منم رب ...)).
و در خواب یوحنا در اصحاح بیستم مى گوید: ((فرشته اى دیدم که از آسمان نازل مى شد و با او است کلید جهنم و سلسله و زنجیر بزرگى بر دست دارد، پس مى گیرد اژدهاى زنده قدیمى را که همان ابلیس و شیطان باشد، و او را هزار سال زنجیر مى کند، و به جهنمش مى اندازد و درب جهنم را به رویش بسته قفل مى کند، تا دیگر امتهاى بعدى را گمراه نکند، و بعد از تمام شدن هزار سال البته باید آزاد شود، و مدت اندکى رها گردد)).
آنگاه مى گوید: ((پس وقتى هزار سال تمام شد شیطان از زندانش آزاد گشته بیرون مى شود، تا امتها را که در چهار گوشه زمینند جوج و ماجوج همه را براى جنگ جمع کند در حالى که عددشان مانند ریگ دریا باشد، پس بر پهناى گیتى سوار شوند و لشگرگاه قدیسین را احاطه کنند و نیز مدینه محبوبه را محاصره نمایند، آن وقت آتشى از ناحیه خدا از آسمان نازل شود و همه شان را بخورد، و ابلیس هم که گمراهشان مى کرد در دریاچه آتش و کبریت بیفتد، و با وحشى و پیغمبر دروغگو بباشد، و به زودى شب و روز عذاب شود تا ابد الا بدین )).
از این قسمت که نقل شده استفاده مى شود که ((ماجوج )) و یا ((جوج و ماجوج )) امتى و یا امتهائى عظیم بوده اند، و در قسمتهاى بالاى شمال آسیا از آبادیهاى آن روز زمین مى زیسته اند، و مردمانى جنگجو و معروف به جنگ و غارت بوده اند.
اینجاست که ذهن آدمى حدس قریبى مى زند، و آن این است که ذوالقرنین یکى از ملوک بزرگ باشد که راه را بر این امتهاى مفسد در زمین سد کرده است ، و حتما باید سدى که او زده فاصل میان دو منطقه شمالى و جنوبى آسیا باشد، مانند دیوار چین و یا سد باب الابواب و یا سد داریال و یا غیر آنها.
تاریخ امم آن روز جهان هم اتفاق دارد بر اینکه ناحیه شمال شرقى از آسیا که ناحیه احداب و بلندیهاى شمال چین باشد موطن و محل زندگى امتى بسیار بزرگ و وحشى بوده امتى که مدام رو به زیادى نهاده جمعیتشان فشرده تر مى شد، و این امت همواره بر امتهاى مجاور خود مانند چین حمله مى بردند، و چه بسا در همانجا زاد و ولد کرده به سوى بلاد آسیاى وسطى و خاورمیانه سرازیر مى شدند، و چه بسا که در این کوه ها به شمال اروپا نیز رخنه مى کردند. بعضى از ایشان طوائفى بودند که در همان سرزمینهائى که غارت کردند سکونت نموده متوطن مى شدند، که اغلب سکنه اروپاى شمالى از آنهایند، و در آنجا تمدنى به وجود آورده ، و به زراعت و صنعت مى پرداختند. و بعضى دیگر برگشته به همان غارتگرى خود ادامه مى دادند.
بعضى از مورخین گفته اند که یاجوج و ماجوج امتهائى بوده اند که در قسمت شمالى آسیا از تبت و چین گرفته تا اقیانوس منجمد شمالى و از ناحیه غرب تا بلاد ترکستان زندگى مى کردند این قول را از کتاب ((فاکهة الخلفاء و تهذیب الاخلاق )) ابن مسکویه ، و رسائل اخوان الصفاء، نقل کرده اند.
و همین خود موءید آن احتمالى است که قبلا تقویتش کردیم ، که سد مورد بحث یکى از سدهاى موجود در شمال آسیا فاصل میان شمال و جنوب است .

مورخین و ارباب تفسیر در این باره اقوالى بر حسب اختلاف نظریه شان در تطبیق داستان دارند:
الف - به بعضى از مورخین نسبت مى دهند که گفته اند: سد مذکور در قرآن همان دیوار چین است . آن دیوار طولانى میان چین و مغولستان حائل شده ، و یکى از پادشاهان چین به نام ((شین هوانک تى )) آن را بنا نهاده ، تا جلو هجومهاى مغول را به چین بگیرد. طول این دیوار سه هزار کیلومتر و عرض ‍ آن 9 متر و ارتفاعش پانزده متر است ، که همه با سنگ چیده شده ، و در سال 264 قبل از میلاد شروع و پس از ده و یا بیست سال خاتمه یافته است ، پس ‍ ذوالقرنین همین پادشاه بوده .
و لیکن این مورخین توجه نکرده اند که اوصاف و مشخصاتى که قرآن براى ذوالقرنین ذکر کرده و سدى که قرآن بنایش را به او نسبت داده با این پادشاه و این دیوار چین تطبیق نمى کند، چون درباره این پادشاه نیامده که به مغرب اقصى سفر کرده باشد، و سدى که قرآن ذکر کرده میان دو کوه واقع شده و در آن قطعه هاى آهن و قطر، یعنى مس مذاب به کار رفته ، و دیوار بزرگ چین که سه هزار کیلومتر است از کوه و زمین همینطور، هر دو مى گذرد و میان دو کوه واقع نشده است ، و دیوار چین با سنگ ساخته شده و در آن آهن و قطرى به کارى نرفته .
ب - به بعضى دیگرى از مورخین نسبت داده اند که گفته اند: آنکه سد مذکور را ساخته یکى از ملوک آشور بوده که در حوالى قرن هفتم قبل از میلاد مورد هجوم اقوام سیت قرار مى گرفته ، و این اقوام از تنگناى کوه هاى قفقاز تا ارمنستان آنگاه ناحیه غربى ایران هجوم مى آوردند
و چه بسا به خود آشور و پایتختش ((نینوا)) هم مى رسیدند، و آن را محاصره نموده دست به قتل و غارت و برده گیرى مى زدند، بناچار پادشاه آن دیار براى جلوگیرى از آنها سدى ساخت که گویا مراد از آن سد ((باب الابواب )) باشد که تعمیر و یا ترمیم آن را به کسرى انوشیروان یکى از ملوک فارس نسبت مى دهند. این گفته آن مورخین است و لیکن همه گفتگو در این است که آیا با قرآن مطابق است یا خیر ؟.
ج - صاحب روح المعانى نوشته : بعضیها گفته اند او، یعنى ذو القرنین ، اسمش فریدون بن اثفیان بن جمشید پنجمین پادشاه پیشدادى ایران زمین بوده ، و پادشاهى عادل و مطیع خدا بوده . و در کتاب صور الاقالیم ابى زید بلخى آمده که او مؤ ید به وحى بوده و در عموم تواریخ آمده که او همه زمین را به تصرف در آورده میان فرزندانش تقسیم کرد، قسمتى را به ایرج داد و آن عراق و هند و حجاز بود، و همو او را صاحب تاج سلطنت کرد، قسمت دیگر زمین یعنى روم و دیار مصر و مغرب را به پسر دیگرش سلم داد، و چین و ترک و شرق را به پسر سومش تور بخشید، و براى هر یک قانونى وضع کرد که با آن حکم براند، و این قوانین سهگانه را به زبان عربى سیاست نامیدند، چون اصلش ((سى ایسا)) یعنى سه قانون بوده .
و وجه تسمیه اش به ذوالقرنین ((صاحب دو قرن )) این بوده که او دو طرف دنیا را مالک شد، و یا در طول ایام سلطنت خود مالک آن گردید، چون سلطنت او به طورى که در روضة الصفا آمده پانصد سال طول کشید، و یا از این جهت بوده که شجاعت و قهر او همه ملوک دنیا را تحت الشعاع قرار داد.
اشکال این گفتار این است که تاریخ بدان اعتراف ندارد.
د- بعضى دیگر گفته اند: ذوالقرنین همان اسکندر مقدونى است که در زبانها مشهور است ، و سد اسکندر هم نظیر یک مثلى شده ، که همیشه بر سر زبانها هست . و بر این معنا روایاتى هم آمده ، مانند روایتى که در قرب الاسناد از موسى بن جعفر (علیه السلام ) نقل شده ، و روایت عقبة بن عامر از رسول خدا (صلى اللّه علیه و آله و سلم )، و روایت وهب بن منبه که هر دو در الدرالمنثور نقل شده .
و بعضى از قدماى مفسرین از صحابه و تابعین ، مانند معاذ بن جبل - به نقل مجمع البیان - و قتاده - به نقل الدرالمنثور نیز همین قول را اختیار کرده اند.
و بوعلى سینا هم وقتى اسکندر مقدونى را وصف مى کند او را به نام اسکندر ذوالقرنین مى نامد، فخر رازى هم در تفسیر کبیر خود بر این نظریه اصرار و پافشارى دارد.
و خلاصه آنچه گفته این است که : قرآن دلالت مى کند بر اینکه سلطنت این مرد تا اقصى نقاط مغرب ، و اقصاى مشرق و جهت شمال گسترش یافته ، و این در حقیقت همان معموره آن روز زمین است ، و مثل چنین پادشاهى باید نامش جاودانه در زمین بماند، و پادشاهى که چنین سهمى از شهرت دارا باشد همان اسکندر است و بس .
چون او بعد از مرگ پدرش همه ملوک روم و مغرب را برچیده و بر همه آن سرزمینها مسلط شد، و تا آنجا پیشروى کرد که دریاى سبز و سپس مصر را هم بگرفت . آنگاه در مصر به بناى شهر اسکندریه پرداخت ، پس وارد شام شد، و از آنجا به قصد سرکوبى بنى اسرائیل به طرف بیت المقدس رفت ، و در قربانگاه (مذبح ) آنجا قربانى کرد، پس متوجه جانب ارمینیه و باب الابواب گردید، عراقیها و قطبیها و بربر خاضعش شدند، و بر ایران مستولى گردید، و قصد هند و چین نموده با امتهاى خیلى دور جنگ کرد، سپس به سوى خراسان بازگشت و شهرهاى بسیارى ساخت ، سپس به عراق بازگشته در شهر ((زور)) و یا رومیه مدائن از دنیا برفت ، و مدت سلطنتش ‍ دوازده سال بود.
خوب ، وقتى در قرآن ثابت شده که ذوالقرنین بیشتر آبادیهاى زمین را مالک شد، و در تاریخ هم به ثبوت رسید که کسى که چنین نشانهاى داشته باشد اسکندر بوده ، دیگر جاى شک باقى نمى ماند که ذوالقرنین همان اسکندر مقدونى است .
اشکالى که در این قول است این است که : ((اولا اینکه گفت پادشاهى که بیشتر آبادیهاى زمین را مالک شده باشد تنها اسکندر مقدونى است )) قبول نداریم ، زیرا چنین ادعائى در تاریخ مسلم نیست ، زیرا تاریخ ، سلاطین دیگرى را سراغ مى دهد که ملکش اگر بیشتر از ملک مقدونى نبوده کمتر هم نبوده است .
و ثانیا اوصافى که قرآن براى ذوالقرنین برشمرده تاریخ براى اسکندر مسلم نمى داند، و بلکه آنها را انکار مى کند.
مثلا قرآن کریم چنین مى فرماید که ((ذو القرنین مردى مؤ من به خدا و روز جزا بوده و خلاصه دین توحید داشته در حالى که اسکندر مردى وثنى و از صابئى ها بوده ، همچنان که قربانى کردنش براى مشترى ، خود شاهد آن است .
و نیز قرآن کریم فرموده ((ذو القرنین یکى از بندگان صالح خدا بوده و به عدل و رفق مدارا مى کرده )) و تاریخ براى اسکندر خلاف این را نوشته است .
و ثالثا در هیچ یک از تواریخ آنان نیامده که اسکندر مقدونى سدى به نام سد یاجوج و ماجوج به آن اوصافى که قرآن ذکر فرموده ساخته باشد.
و در کتاب ((البدایة و النهایه )) در باره ذوالقرنین گفته : اسحاق بن بشر از سعید بن بشیر از قتاده نقل کرده که اسکندر همان ذوالقرنین است ، و پدرش ‍ اولین قیصر روم بوده ، و از دودمان سام بن نوح بوده است . و اما ذوالقرنین دوم اسکندر پسر فیلبس بوده است . (آنگاه نسب او را به عیص بن اسحاق بن ابراهیم مى رساند و مى گوید:) او مقدونى یونانى مصرى بوده ، و آن کسى بوده که شهر اسکندریه را ساخته ، و تاریخ بنایش تاریخ رایج روم گشته ، و از اسکندر ذوالقرنین به مدت بس طولانى متاخر بوده .
و دومى نزدیک سیصد سال قبل از مسیح بوده ، و ارسطاطالیس حکیم وزیرش بوده ، و همان کسى بوده که دارا پسر دارا را کشته ، و ملوک فارس را ذلیل ، و سرزمینشان را لگدکوب نموده است .
در دنباله کلامش مى گوید: این مطالب را بدان جهت خاطرنشان کردیم که بیشتر مردم گمان کرده اند که این دو اسم یک مسمى داشته ، و ذوالقرنین و مقدونى یکى بوده ، و همان که قرآن اسم مى برد همان کسى بوده که ارسطاطالیس وزارتش را داشته است ، و از همین راه به خطاهاى بسیارى دچار شده اند. آرى اسکندر اول ، مردى مؤ من و صالح و پادشاهى عادل بوده و وزیرش حضرت خضر بوده است ، که به طورى که قبلا بیان کردیم خود یکى از انبیاء بوده . و اما دومى مردى مشرک و وزیرش مردى فیلسوف بوده ، و میان دو عصر آنها نزدیک دو هزار سال فاصله بوده است ، پس این کجا و آن کجا؟ نه بهم شبیهند، و نه با هم برابر، مگر کسى بسیار کودن باشد که میان این دو اشتباه کند.
در این کلام به کلامى که سابقا از فخر رازى نقل کردیم کنایه مى زند و لیکن خواننده عزیز اگر در آن کلام دقت نماید سپس به کتاب او آنجا که سرگذشت ذوالقرنین را بیان مى کند مراجعه نماید، خواهد دید که این آقا هم خطائى که مرتکب شده کمتر از خطاى فخر رازى نیست ، براى اینکه در تاریخ اثرى از پادشاهى دیده نمى شود که دو هزار سال قبل از مسیح بوده ، و سیصد سال در زمین و در اقصى نقاط مغرب تا اقصاى مشرق و جهت شمال سلطنت کرده باشد، و سدى ساخته باشد و مردى مؤ من صالح و بلکه پیغمبر بوده و وزیرش خضر بوده باشد و در طلب آب حیات به ظلمات رفته باشد، حال چه اینکه اسمش اسکندر باشد و یا غیر آن .
ه - جمعى از مورخین از قبیل اصمعى در ((تاریخ عرب قبل از اسلام )) و ابن هشام در کتاب ((سیره )) و ((تیجان )) و ابو ریحان بیرونى در ((آثار الباقیه )) و نشوان بن سعید در کتاب ((شمس العلوم ))و... - به طورى که از آنها نقل شده - گفته اند که ذوالقرنین یکى از تبابعه اذواى یمن و یکى از ملوک حمیر بوده که در یمن سلطنت مى کرده .
آنگاه در اسم او اختلاف کرده اند، یکى گفته : مصعب بن عبدالله بوده ، و یکى گفته صعب بن ذى المرائد اول تبابعه اش دانسته ، و این همان کسى بوده که در محلى به نام بئر سبع به نفع ابراهیم (علیه السلام ) حکم کرد. یکى دیگر گفته : تبع الاقرن و اسمش حسان بوده . اصمعى گفته وى اسعد الکامل چهارمین تبایعه و فرزند حسان الاقرن ، ملقب به ملکى کرب دوم بوده ، و او فرزند ملک تبع اول بوده است . بعضى هم گفته اند نامش ((شمر یرعش )) بوده است .
و دو بیت دیگر که ترجمه اش نیز گذشت .
مقریزى در کتاب ((الخطط)) خود مى گوید: بدان که تحقیق علماى اخبار به اینجا منتهى شده که ذوالقرنین که قرآن کریم نامش را برده و فرموده : ((و یسالونک عن ذى القرنین ...)) مردى عرب بوده که در اشعار عرب نامش ‍ بسیار آمده است ، و اسم اصلى اش صعب بن ذى مرائد فرزند حارث رائش ، فرزند همال ذى سدد، فرزند عاد ذى منح ، فرزند عار ملطاط، فرزند سکسک ، فرزند وائل ، فرزند حمیر، فرزند سبا، فرزند یشجب ، فرزند یعرب ، فرزند قحطان ، فرزند هود، فرزند عابر، فرزند شالح ، فرزند أ رفخشد، فرزند سام ، فرزند نوح بوده است .
و او پادشاهى از ملوک حمیر است که همه از عرب عاربه بودند و عرب عرباء هم نامیده شده اند. و ذوالقرنین تبعى بوده صاحب تاج ، و چون به سلطنت رسید نخست تجبر پیشه کرده و سرانجام براى خدا تواضع کرده با خضر رفیق شد. و کسى که خیال کرده ذوالقرنین همان اسکندر پسر فیلبس ‍ است اشتباه کرده ، براى اینکه کلمه ((ذو)) عربى است و ذوالقرنین از لقبهاى عرب براى پادشاهان یمن است ، و اسکندر لفظى است رومى و یونانى .
ابو جعفر طبرى گفته : خضر در ایام فریدون پسر ضحاک بوده البته این نظریه عموم علماى اهل کتاب است ، ولى بعضى گفته اند در ایام موسى بن عمران ، و بعضى دیگر گفته اند در مقدمه لشگر ذوالقرنین بزرگ که در زمان ابراهیم خلیل (علیه السلام ) بوده قرار داشته است . و این خضر در سفرهایش با ذوالقرنین به چشمه حیات برخورده و از آن نوشیده است ، و به ذوالقرنین اطلاع نداده . از همراهان ذوالقرنین نیز کسى خبردار نشد، در نتیجه تنها خضر جاودان شد، و او به عقیده علماى اهل کتاب همین الا ن نیز زنده است .
ولى دیگران گفته اند: ذو القرنینى که در عهد ابراهیم (علیه السلام ) بوده همان فریدون پسر ضحاک بوده ، و خضر در مقدمه لشگر او بوده است .
ابو محمد عبد الملک بن هشام در کتاب تیجان که در معرفت ملوک زمان نوشته بعد ازذکر حسب و نسب ذوالقرنین گفته است :
ذکر حسب و نسب ذوالقرنین گفته است : وى تبعى بوده داراى تاج . در آغاز سلطنت ستمگرى کرد و در آخر تواضع پیشه گرفت ، و در بیت المقدس به خضر برخورده با او به مشارق زمین و مغارب آن سفر کرد و همانطور که خداى تعالى فرموده همه رقم اسباب سلطنت برایش فراهم شد و سد یاجوج و ماجوج را بنا نهاد و در آخر در عراق از دنیا رفت .
و اما اسکندر، یونانى بوده و او را اسکندر مقدونى مى گفتند، و مجدونى اش نیز خوانده اند، از ابن عباس پرسیدند ذوالقرنین از چه نژاد و آب خاکى بوده ؟ گفت : از حمیر بود و نامش صعب بن ذى مرائد بوده ، و او همان است که خدایش در زمین مکنت داده و از هر سببى به وى ارزانى داشت ، و او به دو قرن آفتاب و به رأ س زمین رسید و سدى بر یاجوج و ماجوج ساخت .
بعضى به او گفتند: پس اسکندر چه کسى بوده ؟ گفت : او مردى حکیم و صالح از اهل روم بود که بر ساحل دریا در آفریقا منارى ساخت و سرزمین رومه را گرفته به دریاى عرب آمد و در آن دیار آثار بسیارى از کارگاه ها و شهرها بنا نهاد.
از کعب الاحبار پرسیدند که ذوالقرنین که بوده ؟ گفت : قول صحیح نزد ما که از احبار و اسلاف خود شنیده ایم این است که وى از قبیله و نژاد حمیر بوده و نامش صعب بن ذى مرائد بوده ، و اما اسکندر از یونان و از دودمان عیصو فرزند اسحاق بن ابراهیم خلیل (علیه السلام ) بوده . و رجال اسکندر، زمان مسیح را درک کردند که از جمله ایشان جالینوس و ارسطاطالیس بوده اند.
و همدانى در کتاب انساب گفته : کهلان بن سبا صاحب فرزندى شد به نام زید، و زید پدر عریب و مالک و غالب و عمیکرب بوده است . هیثم گفته : عمیکرب فرزند سبا برادر حمیر و کهلان بود. عمیکرب صاحب دو فرزند به نام ابو مالک فدرحا و مهیلیل گردید و غالب داراى فرزندى به نام جنادة بن غالب شد که بعد از مهیلیل بن عمیکرب بن سبا سلطنت یافت . و عریب صاحب فرزندى به نام عمرو شد و عمرو هم داراى زید و همیسع گشت که ابا الصعب کنیه داشت . و این ابا الصعب همان ذوالقرنین اول است



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( یکشنبه 89/7/4 :: ساعت 12:52 عصر )
»» داستان ایوب علیه السلام

وَ اذْکُرْ عَبْدَنَا أَیُّوب إِذْ نَادَى رَبَّهُ أَنى مَسنىَ الشیْطنُ بِنُصبٍ وَ عَذَابٍ(41)
ارْکُض بِرِجْلِک هَذَا مُغْتَسلُ بَارِدٌ وَ شرَابٌ(42)
وَ وَهَبْنَا لَهُ أَهْلَهُ وَ مِثْلَهُم مَّعَهُمْ رَحْمَةً مِّنَّا وَ ذِکْرَى لاُولى الاَلْبَبِ(43)
وَ خُذْ بِیَدِک ضِغْثاً فَاضرِب بِّهِ وَ لا تحْنَث إِنَّا وَجَدْنَهُ صابِراً نِّعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ(44)
41. به یاد آور بنده ما ایوب را آن زمان که پروردگار خود را ندا داد که : شیطان مرا دچار عذاب و گرفتارى کرد.
42. (بدو گفتیم :) پاى خود به زمین بکش ، که آب همین جا نزدیک توست ، آبى خنک . در آن آب تنى کن و از آن بنوش .
43. و اهلش را با فرزندانى به همان تعداد و دو برابر فرزندانى که داشت به او بدادیم تا رحمتى باشد از ما به او و تذکرى باشد براى خردمندان .
44. و نیز به او گفتیم : حال که سوگند خورده اى که همسرت را صد ترکه چوب بزنى ، تعداد صد ترکه به دست بگیر و آنها را یک بار به زنت بزن تا سوگند خود نشکسته باشى . ما ایوب را بنده اى خویشتن دار یافتیم ، چه خوب بود همواره به ما رجوع مى کرد.
(از سوره مبارکه ص )
سرگذشت ایوب (ع )
1. داستان ایوب (ع ) از نظر قرآندر قرآن کریم از داستان آن جناب به جز این نیامده که : خداى تعالى او را به ناراحتى جسمى و به داغ فرزندان مبتلا نمود، و سپس ، هم عافیتش داد، و هم فرزندانش را و مثل آنان را به وى برگردانید و این کار را به مقتضاى رحمت خود کرد، و به این منظور کرد تا سرگذشت او مایه تذکر عابدان باشد.
2. ثناى جمیل خداى تعالى نسبت به آن جناب
خداى تعالى ایوب (علیه السلام ) رادر زمره انبیا و از ذریه ابراهیم شمرده ، و نهایت درجه ثنا را بر او خوانده و در سوره ((ص )) او را صابر، بهترین عبد، و اواب خوانده است .
3. داستان آن جناب از نظر روایات
در تفسیر قمى آمده که پدرم از ابن فضال ، از عبد اللّه بن بحر، از ابن مسکان ، از ابى بصیر، از امام صادق (علیه السلام ) چنین حدیث کرد که ابو بصیر گفت : از آن جناب پرسیدم گرفتاریهایى که خداى تعالى ایوب (علیه السلام ) را در دنیا بدانها مبتلا کرد چه بود، و چرا مبتلایش کرد؟ در جوابم فرمود: خداى تعالى نعمتى به ایوب ارزانى داشت ، و ایوب (علیه السلام ) همواره شکر آن را به جاى مى آورد، و در آن تاریخ شیطان هنوز از آسمانها ممنوع نشده بود و تا زیر عرش بالا مى رفت . روزى از آسمان متوجه شکر ایوب شد و به وى حسد ورزیده عرضه داشت : پروردگارا! ایوب شکر این نعمت که تو به وى ارزانى داشتهاى به جاى نیاورده ، زیرا هر جور که بخواهد شکر این نعمت را بگذارد، باز با نعمت تو بوده ، از دنیایى که تو به وى دادهاى انفاق کرده ، شاهدش هم این است که : اگر دنیا را از او بگیرى خواهى دید که دیگر شکر آن نعمت را نخواهد گذاشت . پس مرا بر دنیاى او مسلط بفرما تا همه را از دستش بگیرم ، آن وقت خواهى دید چگونه لب از شکر فرو مى بندد، و دیگر عملى از باب شکر انجام نمى دهد. از ناحیه عرش به وى خطاب شد که من تو را بر مال و اولاد او مسلط کردم ، هر چه مى خواهى بکن .
امام سپس فرمود: ابلیس از آسمان سرازیر شد، چیزى نگذشت که تمام اموال و اولاد ایوب از بین رفتند، ولى به جاى اینکه ایوب از شکر بازایستد، شکر بیشترى کرد، و حمد خدا زیاده بگفت . ابلیس به خداى تعالى عرضه داشت : حال مرا بر زراعتش مسلط گردان . خداى تعالى فرمود: مسلطت کردم . ابلیس با همه شیطانهاى زیر فرمانش بیامد، و به زراعت ایوب بدمیدند، همه طعمه حریق گشت . باز دیدند که شکر و حمد ایوب زیادت یافت . عرضه داشت : پروردگارا مرا بر گوسفندانش مسلط کن تا همه را هلاک سازم ، خداى تعالى مسلطش کرد. گوسفندان هم که از بین رفتند باز شکر و حمد ایوب بیشتر شد. ابلیس عرضه داشت : خدایا مرا بر بدنش ‍ مسلط کن ، فرموده مسلط کردم که در بدن او به جز عقل و دو دیدگانش ، هر تصرفى بخواهى بکنى . ابلیس بر بدن ایوب بدمید و سراپایش زخم و جراحت شد. مدتى طولانى بدین حال بماند، در همه مدت گرم شکر خدا و حمد او بود، حتى از طول مدت جراحات کرم در زخمهایش افتاد، و او از شکر و حمد خدا باز نمى ایستاد، حتى اگر یکى از کرمها از بدنش مى افتاد، آن را به جاى خودش برمى گردانید، و مى گفت به همانجایى برگرد که خدا از آنجا تو را آفرید. این بار بوى تعفن به بدنش افتاد، و مردم قریه از بوى او متاءذّى شده ، او را به خارج قریه بردند و در مزبله اى افکندند.
در این میان خدمتى که از همسر او - که نامش ((رحمت )) دختر ((افراییم )) فرزند یوسف بن یعقوب بن اسحاق بن ابراهیم (علیهم السلام ) بود - سرزد این که دست به کار گدایى زده ، هر چه از مردم صدقه مى گرفت نزد ایوب مى آورد، و از این راه از او پرستارى و پذیرایى مى کرد.
امام سپس فرمود: چون مدت بلا بر ایوب به درازا کشیده شد، و ابلیس صبر او را بدید، نزد عده اى از اصحاب ایوب که راهبان بودند، و در کوهها زندگى مى کردند برفت ، و به ایشان گفت : بیایید مرا به نزد این بنده مبتلا ببرید، احوالى از او بپرسیم ، و عیادتى از او بکنیم . اصحاب بر قاطرانى سفید سوار شده ، نزد ایوب شدند، همین که به نزدیکى وى رسیدند، قاطران از بوى تعفن آن جناب نفرت کرده ، رمیدند. بعضى از آنان به یکدیگر نگریسته آنگاه پیاده به نزدش شدند، و در میان آنان جوانى نورس بود. همگى نزد آن جناب نشسته عرضه داشتند: خوبست به ما بگویى که چه گناهى مرتکب شدى ؟ شاید ما از خدا آمرزش آن را مسالت کنیم ، و ما گمان مى کنیم این بلایى که تو بدان مبتلا شده اى ، و احدى به چنین بلایى مبتلا نشده ، به خاطر امرى است که تو تاکنون از ما پوشیده مى دارى .
ایوب (علیه السلام ) گفت : به مقربان پروردگارم سوگند که خود او مى داند تاکنون هیچ طعامى نخورده ام ، مگر آنکه یتیم و یا ضعیفى با من بوده ، و از آن طعام خورده است ، و بر سر هیچ دو راهى که هر دو طاعت خدا بود قرار نگرفته ام ، مگر آن که آن راهى را انتخاب کرده ام که طاعت خدا در آن سخت تر و بر بدنم گرانبارتر بوده است .
از بین اصحاب آن جوان نورس رو به سایرین کرد و گفت : واى بر شما آیا مردى را که پیغمبر خداست سرزنش کردید تا مجبور شد از عبادتهایش که تاکنون پوشیده مى داشته پرده بردارد، و نزد شما اظهار کند؟!
ایوب در اینجا متوجه پروردگارش شد، و عرضه داشت : پروردگارا اگر روزى در محکمه عدل تو راه یابم ، و قرار شود که نسبت به خودم اقامه حجت کنم ، آن وقت همه حرفها و درد دلهایم را فاش مى گویم .
ناگهان متوجه ابرى شد که تا بالاى سرش بالا آمد، و از آن ابر صدایى برخاست : اى ایوب تو هم اکنون در برابر محکمه منى ، حجتهاى خود را بیاور که من اینک به تو نزدیکم هر چند که همیشه نزدیک بوده ام .
ایوب (علیه السلام ) عرضه داشت : پروردگارا! تو مى دانى که هیچگاه دو امر برایم پیش نیامد که هر دو اطاعت تو باشد و یکى از دیگرى دشوارتر، مگر آن که من آن اطاعت دشوارتر را انتخاب کرده ام ، پروردگارا آیا تو را حمد و شکر نگفتم ؟ و یا تسبیحت نکردم که این چنین مبتلا شدم ؟!
بار دیگر از ابر صدا برخاست ، صدایى که با ده هزار زبان سخن مى گفت ، بدین مضمون که اى ایوب ! چه کسى تو را به این پایه از بندگى خدا رسانید؟ در حالى که سایر مردم از آن غافل و محرومند؟ چه کسى زبان تو را به حمد و تسبیح و تکبیر خدا جارى ساخت ، در حالى که سایر مردم از آن غافلند. اى ایوب ! آیا بر خدا منت مى نهى ، به چیزى که خود منت خداست بر تو؟
امام مى فرماید: در اینجا ایوب مشتى خاک برداشت و در دهان خود ریخت ، و عرضه داشت : پروردگارا منت همگى از تو است و تو بودى که مرا توفیق بندگى دادى .
پس خداى عزّوجلّ فرشته اى بر او نازل کرد، و آن فرشته با پاى خود زمین را خراشى داد، و چشمه آبى جارى شد، و ایوب را با آن آب بشست ، و تمامى زخمهایش بهبودى یافته داراى بدنى شاداب تر و زیباتر از حد تصور شد، و خدا پیرامونش باغى سبز و خرم برویانید، و اهل و مالش و فرزندانش و زراعتش را به وى برگردانید، و آن فرشته را مونسش کرد تا با او بنشیند و گفتگو کند.
در این میان همسرش از راه رسید، در حالى که پاره نانى همراه داشت ، از دور نظر به مزبله ایوب افکند، دید وضع آن محل دگرگون شده و به جاى یک نفر دو نفر در آنجا نشسته اند، از همان دور بگریست که اى ایوب چه بر سرت آمد و تو را کجا بردند؟ ایوب صدا زد، این منم ، نزدیک بیا، همسرش ‍ نزدیک آمد، و چون او را دید که خدا همه چیز را به او برگردانیده ، به سجده شکر افتاد. در سجده نظر ایوب به گیسوان همسرش افتاد که بریده شده ، و جریان از این قرار بود که او نزد مردم مى رفت تا صدقه اى بگیرد، و طعامى براى ایوب تحصیل کند و چون گیسوانى زیبا داشت ، بدو گفتند: ما طعام به تو مى دهیم به شرطى که گیسوانت را به ما بفروشى . ((رحمت )) از روى اضطرار و ناچارى و به منظور این که همسرش ایوب گرسنه نماند گیسوان خود را بفروخت .
ایوب چون دید گیسوان همسرش بریده شده قبل از اینکه از جریان بپرسد سوگند خورد که صد تازیانه به او بزند، و چون همسرش علت بریدن گیسوانش را شرح داد، ایوب (علیه السلام ) در اندوه شد که این چه سوگندى بود که من خودم ، پس خداى عزّوجلّ بدو وحى کرد: ((و خذ بیدک ضغثا فاضرب به و لا تحنث )) (یک مشت شاخه در دست بگیر و به او بزن تا سوگند خود را نشکسته باشى ). او نیز یک مشت شاخه که مشتمل بر صد ترکه بود گرفته چنین کرد و از عهده سوگند برآمد.
مؤ لف : ابن عباس هم قریب به این مضمون را روایت کرده .
و از وهب روایت شده که همسر ایوب دختر میشا فرزند یوسف بوده . و این روایت - به طورى که ملاحظه گردید - ابتلاى ایوب را به نحوى بیان کرد که مایه نفرت طبع هر کسى است ، و البته روایات دیگرى هم مؤ ید این روایات هست ، ولى از سوى دیگر از ائمه اهل بیت (علیهم السلام ) روایاتى رسیده که این معنا را با شدیدترین لحن انکار مى کند و - ان شاء اللّه - آن روایات از نظر خواننده خواهد گذشت .
و از خصال نقل شده که از قطان از سکرى ، از جوهرى ، از ابن عماره ، از پدرش از امام صادق ، از پدرش (علیهما السلام ) روایت کرده که فرمود: ایوب (علیه السلام ) هفت سال مبتلا شد، بدون اینکه گناهى کرده باشد، چون انبیا به خاطر عصمت و طهارتى که دارند، گناه نمى کنند، و حتى به سوى گناه - هر چند صغیره باشد - متمایل نمى شوند.
و نیز فرمود: هیچ یک از ابتلائات ایوب (علیه السلام ) عفونت پیدا نکرد، و بدبو نشد، و نیز صورتش زشت و زننده نگردید، و حتى ذره اى خون و یا چرک از بدنش بیرون نیامد، و احدى از دیدن او تنفر نیافت و از مشاهده اش ‍ وحشت نکرد، و هیچ جاى بدنش کرم نینداخت ، چه ، رفتار خداى عزّوجلّ درباره انبیا و اولیاى مکرمش که مورد ابتلایشان قرار مى دهد، این چنین است . و اگر مردم از او دورى کردند، به خاطر بى پولى و ضعف ظاهرى او بود، چون مردم نسبت به مقامى که او نزد پروردگارش داشت جاهل بودند، و نمى دانستند که خداى تعالى او را تاءیید کرده ، و به زودى فرجى در کارش ‍ ایجاد مى کند و لذا مى بینیم رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) فرموده : گرفتارترین مردم از جهت بلاء انبیا و بعد از آنان هر کسى است که مقامى نزدیک تر به مقام انبیا داشته باشد.
و اگر خداى تعالى او را به بلایى عظیم گرفتار کرد، بلایى که با آن در نظر تمامى مردم خوار و بى مقدار گردید، براى این بود که مردم درباره اش دعوى ربوبیت نکنند، و از مشاهده نعمتهاى عظیمى که خدا به وى ارزانى داشته ، او را خدا نخوانند. و نیز براى این بود که مردم از دیدن وضع او استدلال کنند بر اینکه ثوابهاى خدایى دو نوع است ، چون خداوند بعضى را به خاطر استحقاقشان ثواب مى دهد، و بعضى دیگر را بدون استحقاق به نعمتهایى اختصاص مى دهد. و نیز از دیدن وضع او عبرت گرفته ، دیگر هیچ ضعیف و فقیر و مریضى را به خاطر ضعف و فقر و مرضش تحقیر نکنند، چون ممکن است خدا فرجى در کار آنان داده ، ضعیف را قوى ، و فقیر را توانگر، و مریض را بهبودى دهد. و نیز بدانند که این خداست که هر کس را بخواهد مریض مى کند، هر چند که پیغمبرش باشد، و هر که را بخواهد شفا مى دهد به هر جور و به هر سببى که بخواهد، و نیز همین صحنه را مایه عبرت کسانى قرار مى دهد، که باز مشیتش به عبرتگیرى آنان تعلق گرفته باشد، همچنان که همین صحنه را مایه شقاوت کسى قرار مى دهد که خود خواسته باشد و مایه سعادت کسى قرار مى دهد که خود اراه کرده باشد، و در عین حال او در همه این مشیتها عادل در قضا، و حکم در افعالش است . و با بندگانش هیچ عملى نمى کند مگر آن که صالحتر به حال آنان باشد و بندگانش هر نیرو و قوتى که داشته باشند از او دارند.
و در تفسیر قمى در ذیل جمله ((و وهبنا له اهله و مثلهم معهم ...)) آمده که خداى تعالى آن افرادى را هم که از اهل خانه ایوب قبل از ایام بلاء مرده بودند به وى برگردانید، و نیز آن افرادى را که بعد از دوران بلاء مرده بودند همه را زنده کرد و با ایوب زندگى کردند.
و وقتى از ایوب بعد از عافیت یافتنش پرسیدند: ((از انواع بلاها که بدان مبتلا شدى کدامیک بر تو شدیدتر بود؟)) فرمود: شماتت دشمنان .
و در تفسیر مجمع البیان در ذیل جمله ((انى مسنى الشیطان ...)) گفته : بعضى ها گفته اند دخالت شیطان در کار ایوب بدین قرار بود، که وقتى مرض ‍ او شدت یافت بطورى که مردم از او دورى کردند، شیطان در دل آنان وسوسه کرد که آن جناب را پلید پنداشته ، و از او بدشان بیاید، و نیز به دلهایشان انداخت که او را از شهر و از بین خود بیرون کنند، و حتى اجازه آن ندهند که همسرش که یگانه پرستار او بود، بر آنان درآید، و ایوب از این بابت سخت متاءذى شد، به طورى که در مناجاتش هیچ شکوه اى از دردها که خدا بر او مسلط کرده بود نکرد. بلکه تنها از شیطنت شیطان شکوه کرد که او را از نظر مردم انداخت .
قتاده گفته : این وضع ایوب هفت سال ادامه داشت ، و همین معنا از امام صادق (علیه السلام ) هم روایت شده .



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( یکشنبه 89/7/4 :: ساعت 12:51 عصر )
»» داستان زکریا و یحیى علیهماالسلام

بِسمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
کهیعص (1)
ذِکْرُ رَحْمَتِ رَبِّک عَبْدَهُ زَکرِیَّا(2)
إِذْ نَادَى رَبَّهُ نِدَاءً خَفِیًّا(3)
قَالَ رَب إِنى وَهَنَ الْعَظمُ مِنى وَ اشتَعَلَ الرَّأْس شیْباً وَ لَمْ أَکن بِدُعَائک رَب شقِیًّا(4)
وَ إِنى خِفْت الْمَوَلىَ مِن وَرَاءِى وَ کانَتِ امْرَأَتى عَاقِراً فَهَب لى مِن لَّدُنک وَلِیًّا(5)
یَرِثُنى وَ یَرِث مِنْ ءَالِ یَعْقُوب وَ اجْعَلْهُ رَب رَضِیًّا(6)
یَزَکرِیَّا إِنَّا نُبَشرُک بِغُلَمٍ اسمُهُ یحْیى لَمْ نجْعَل لَّهُ مِن قَبْلُ سمِیًّا(7)
قَالَ رَب أَنى یَکُونُ لى غُلَمٌ وَ کانَتِ امْرَأَتى عَاقِراً وَ قَدْ بَلَغْت مِنَ الْکبرِ عِتِیًّا(8)
قَالَ کَذَلِک قَالَ رَبُّک هُوَ عَلىَّ هَینٌ وَ قَدْ خَلَقْتُک مِن قَبْلُ وَ لَمْ تَک شیْئاً(9)
قَالَ رَب اجْعَل لى ءَایَةً قَالَ ءَایَتُک أَلا تُکلِّمَ النَّاس ثَلَث لَیَالٍ سوِیًّا(10)
فخَرَجَ عَلى قَوْمِهِ مِنَ الْمِحْرَابِ فَأَوْحَى إِلَیهِمْ أَن سبِّحُوا بُکْرَةً وَ عَشِیًّا(11)
یَیَحْیى خُذِ الْکتَب بِقُوَّةٍ وَ ءَاتَیْنَهُ الحُْکْمَ صبِیًّا(12)
وَ حَنَاناً مِّن لَّدُنَّا وَ زَکَوةً وَ کانَ تَقِیًّا(13)
وَ بَرَّا بِوَلِدَیْهِ وَ لَمْ یَکُن جَبَّاراً عَصِیًّا(14)
وَ سلَمٌ عَلَیْهِ یَوْمَ وُلِدَ وَ یَوْمَ یَمُوت وَ یَوْمَ یُبْعَث حَیًّا(15)
به نام خداى رحمان و رحیم
1. کاف ، هاء، یاء، عین ، صاد.
2. (این رمز عنوان ) یادآورى رحمت پروردگارت به بنده خود زکریاست .
3. آن دم که پروردگارش را ندا داد، ندایى پنهانى .
4. گفت : پروردگارا، من از پیرى استخوانم سست و سرم سفید شده است و در زمینه خواندن تو - اى پروردگار - بى بهره نبوده ام .
5. من از بعد خویش از وارثانم بیم دارم و زنم نازاست ، مرا از نزد خود فرزندى عطا کن .
6. تا از من و از خاندان یعقوب ارث ببرد و - پروردگارا - او را پسندیده گردان .
7. (پس بدو گفتیم :) اى زکریا، ما به تو مژده پسرى مى دهیم که نامش یحیى است و از پیش همنامى براى وى قرار نداده ایم .
8. گفت : پروردگارا، چگونه باشد مرا پسرى با اینکه همسرم نازاست و خودم از پیرى به فرتوتى رسیده ام ؟
9. (حامل پیام به وى ) گفت : پروردگار تو چنین است و همو فرموده که این بر من آسان است ، از پیش نیز تو را که چیزى نبودى ، خلق کرده ام .
10. گفت : پروردگارا، براى من علامتى بگذار. گفت : نشانه ات این باشد که سه شب تمام با مردم سخن گفتن نتوانى .
11. پس ، از عبادتگاه نزد قوم خود شد و با اشاره به آنان دستور داد که صبح و شام خدا را تسبیح گویید.
12. (ما گفتیم :) اى یحیى ، این کتاب را به جد و جهد تمام بگیر. و در طفولیت او را حکمت و فرزانگى دادیم .
13. و به او رحمت و محبت از ناحیه خود و پاکى (روح و عمل ) بخشیدیم ، و او پرهیزکار بود.
14. و با پدر و مادرش نیکوکار بود و سرکش و نافرمان نبود.
15. درود بر وى روزى که تولد یافت و روزى که مى میرد و روزى که زنده برانگیخته مى شود.
(از سوره مبارکه مریم )
گفتارى پیرامون داستان زکریا و یحیى (ع )
1. ستایش قرآن کریم از زکریا (ع )
خداى تعالى زکریا (علیه السلام ) را در کلام خود به صفت نبوت و وحى توصیف نموده ، و نیز در اول سوره مریم او را به عبودیت و در سوره انعام در عداد انبیایش شمرده ، و از صالحینش و از مجتبینش خوانده ، که عبارتند از مخلصون و همچنین از مهدیونش دانسته است .
2. تاریخ زندگیش
قرآن کریم از تاریخ زندگى آن جناب غیر از دعاى او در طلب فرزند و استجابت دعایش و تولد فرزندش یحیى چیزى نیاورده ، و این قسمت از زندگى آن جناب را بعد از نقل سرگذشتش با مریم که چگونه عبادت مى کند و چگونه خدا کرامتها را به او داده نقل کرده است .
آرى در این قسمت فرموده زکریا متکفل امر مریم شد، چون مریم پدرش ‍ عمران را از دست داده بود، و چون بزرگ شد از مردم کناره گیرى کرد، و در محرابى که در مسجد به خود اختصاص داده بود مشغول عبادت شد، و تنها زکریا به او سر مى زد، و هر وقت به محراب او مى رفت مى دید نزد او رزقى آماده است ، مى پرسید این غذا را چه کسى برایت آورده ؟ مى گفت : این از ناحیه خداى تعالى است که خداى تعالى به هر که بخواهد بدون حساب روزى مى دهد.
در اینجا طمع زکریا به رحمت خدا تحریک شد، خداى خود را خواند، و از او فرزندى از همسرش درخواست نمود، و ذریه طیبه اى مساءلت کرد، و با اینکه او خودش مردى سالخورده ، و همسرش زنى نازا بود، دعایش ‍ مستجاب شد، و در حالى که در محراب خود به نماز ایستاده بود ملائکه ندایش دادند: اى زکریا خداى تعالى تو را به فرزندى که اسمش یحیى است بشارت مى دهد، زکریا براى اینکه قلبش اطمینان یابد و بفهمد این ندا از ناحیه خدا بوده و یا از جاى دیگر، پرسید پروردگارا آیتى به من بده که بفهمم این ندا از تو بود، خطاب آمد آیت و نشانه تو این است که سه روز زبانت از تکلم با مردم بسته مى شود، و سه روز جز با اشاره و رمز نمى توانى سخن بگوئى ، و همینطور هم شد، از محراب خود بیرون شده نزد مردم آمد، و به ایشان اشاره کرد که صبح و شام تسبیح خدا گوئید، و خدا همسر او را اصلاح نموده یحیى را بزائید (سوره آل عمران ، آیات 37 - 41، سوره مریم ، آیات 2 - 11، سوره انبیاء آیات 89 - 90).
قرآن کریم درباره سرانجام و مال امر او و چگونگى درگذشتش چیزى نفرموده ، ولى در اخبار بسیارى از طرق شیعه و سنى آمده که قومش او را به قتل رساندند، بدین صورت که وقتى تصمیم گرفتند او را بکشند او فرار کرده و به درخت پناهنده شد، درخت شکافته شد و او در داخل درخت قرار گرفته درخت به حال اولش برگشت ، شیطان ایشان را به نهانگاه وى خبر داد، و گفت که باید درخت را اره کنید، ایشان همین کار را کردند و آن جناب را با اره دو نیم نمودند، و به این وسیله از دنیا رفت .
در بعضى از روایات آمده که سبب کشتن وى این بود که او را متهم کردند که با حضرت مریم عمل منافى عفت انجام داده و از این راه مریم به عیسى (علیهماالسلام ) حامله شده و دلیلشان این بود که غیر از زکریا کسى به مریم سر نمى زد، جهات دیگرى نیز روایت شده .
ادب زکریا (ع ) در دعا براى درخواست فرزند از پروردگار
و از آن جمله دعائى است که از حضرت زکریا نقل کرده و فرموده :
((ذکر رحمه ربک عبده زکریا. اذ نادى ربه نداء خفیا. قال رب انى وهن العظم منى و اشتعل الراس شیبا و لم اکن بدعائک رب شقیا. و انى خفت الموالى من ورائى و کانت امراتى عاقرا فهب لى من لدنک ولیا. یرتنى و یرث من آل یعقوب و اجعله رب رضیا)).
تنها چیزى که آن جناب را وادار و ترغیب کرد که چنین دعائى کند و از پروردگار خود فرزندى بخواهد، مشاهده داستان مریم دختر عمران و زهد و عبادت او بود، و ادب عبودیتى بود که خداوند به وى کرامت کرده و رزق غیبى آسمانى بود که از ناحیه خود ارزانیش داشته بود، و قرآن این داستان را چنین شرح مى دهد:
((و کفلها زکریا کلما دخل علیها زکریا المحراب وجد عندها رزقا قال یا مریم انى لک هذا قالت هو من عندالله ان الله یرزق من یشاء بغیر حساب . هنالک دعا زکریا ربه قال رب هب لى من لدنک ذریه طیبه انک سمیع الدعاء)).
از دیدن آن عنایاتى که به مریم داشت آتش شوق به داشتن فرزندى طیب و صالح در دلش زبانه کشید، فرزندى که از او ارث ببرد و پروردگار او را به طور مرضى عبادت کند، همانطورى که مریم وارث عمران شد و جد و جهدش ‍ در عبادت پروردگارش به نهایت رسید و از ناحیه مقدسه اش به آن کرامتها نائل آمد، چیزى که هست خود را پیر مردى مى دید که قوایش همه از دست رفته و همچنین از همسرش هم مایوس بود، زیرا او زنى نازاى مادر زاد بود، از این نظر حسرتى از محرومیت از فرزندى طیب ومرضى داشت که خدا مى داند و بس و لیکن در عین حال از طرفى هم غیرتى نسبت به پروردگار خود داشت و مى خواست از پروردگارش که چنین عزتى (اولاد دار شدن در پیرى ) به وى بدهد. این درخواست ، او را بر آن مى داشت که به درگاه او رجوع نموده و تضرعى پیش آورد که باعث برانگیختن لطف و ترحم او باشد، و آن این بود که خاطرات خود را از این درگاه بدین تفصیل معروض ‍ دارد که از دوران جوانى تا امروز که استخوانهایش سست و سرش سفید شده دائما معتکف و گداى این درگاه بوده و هیچ وقت ناامید و تهى دست بر نگشته است ، و او خداى سبحان را خدائى شنواى دعا یافته است . این نحو تضرع ، خود باعث مى شده که خدا این دعایش را نیز شنیده و او را وارثى پسندیده ، ارزانى دارد. و دلیل بر اینکه گفتیم هیجان غم و اندوه مسلط بر نفس زکریا شده و آن جناب را وادار به چنین درخواستى نمود، این است که پروردگار متعال بعد از اینکه به وحى ، استجابت دعایش را اعلام مى کند از قول آن جناب چنین حکایت مى فرماید:
((قال رب انى یکون لى غلام و کانت امراتى عاقرا و قد بلغت من الکبر عتیا. قال کذلک قال ربک هو على هین و قد خلقتک من قبل و لم تک شیئا)).
و وجه دلالت این آیه بر مدعاى ما روشن است ، زیرا آیه شریفه ظهور در این دارد که وقتى زکریا مژده استجابت دعایش را شنیده از خود بیخود شده و از غرابت درخواستى که کرده بوده و جوابى که شنیده به حیرت فرو رفته تا حدى که به صورت استبعاد از این استجابت پرسش نموده و براى اطمینان خاطر درخواست نشانه و دلیلى بر آن نموده است و این درخواستش هم به اجابت رسیده .
به هر حال ادبى را که آن حضرت در دعاى خود به کار برده ، همان بیان حالى است که از اندوه درونیش و حزنى که عنان از کفش ربوده ، کرده است ، و براى اینکه در موقفى قرار دهد که هر بیننده دلسوزى بر او رقت کند مقدم بر دعا این جهت را ذکر کرد که حالش در راه عبادت پروردگارش بکجا انجامیده ، و چطور تمامى عمر خود را در سلوک طریقه انابه و مسئلت سپرى کرده است ، آنگاه درخواست فرزند نمود و آنرا به اینکه پروردگارش ‍ شنواى دعا است موجه و معلل کرد، غرضش از مقدمه دعایش این بود نه اینکه خواسته باشد با عبادتهاى سالیان دراز خود بر پروردگار خود منتى گذاشته باشد - حاشا از مقام نبوت او - پس معنى گفتار او - بنابر آنچه که در سوره آل عمران است - که گفت : ((رب هب لى من لدنک ذریه طیبه انک سمیع الدعاء)) این است که پروردگارا! اگر من از تو این درخواست را کردم نه از این جهت بود که براى عبودیت (دعا)ى چندین ساله ام ارزشى در نزد تو قائلم یا در آن منتى بر تو دارم ، بلکه از این جهت بود که تو را شنواى دعاى بندگانت و پذیراى دعوت سائلین مضطرب ، یافتم ، و اینک از ترس خویشاوندان باز مانده ام و همچنین علاقه شدیدم به داشتن ذریه اى طیب که تو را بندگى کند مرا به چنین درخواستى وا داشت .
در سابق هم گذشت که ادب دیگرى که آن جناب در کلام خود به کار برده این بود که دنبال ترس از خویشاوندان گفت : ((و اجعله رب رضیا)) و کلمه ((رضى )) گر چه به حسب طبع هیاءت و صیغه دلالت مى کند بر ثبوت رضا براى موصوف (یحیى ) و به حسب اطلاق شامل مى شود هم رضاى خدا را و هم رضاى زکریا را و هم رضاى یحیى را، لیکن اینکه در سوره آل عمران گف ت : ((ذریه طیبه )) از آنجائى که داراى چنان اطلاقى نیست دلالت مى کند بر اینکه مقصود به رضا، رضاى زکریا است و اما اینکه چطور داراى چنان اطلاقى نیست ؟ براى اینکه ذریه وقتى طیب است که براى صاحبش باشد نه براى غیر.
داستان یحیى (ع ) در قرآن
1. ستایش قرآن کریم از یحیى (ع )
خداى عزوجل آن جناب را در چند جاى قرآن یاد کرده و او را به ثناى جمیلى ستوده ، از آن جمله او را تصدیق کننده کلمه اى از خدا (یعنى نبوت مسیح ) خوانده و او را سید و مایه آبروى قومش و حصور (بى زن ) خوانده ، و پیغمبرى از صالحین نامیده ، ((سوره آل عمران ، آیه 39)). و نیز از مجتبین یعنى مخلصین و راه یافتگان خوانده (سوره انعام ، آیه 85 تا 87) و نام او را خودش نهاده ، و او را یحیى نامیده ، که قبل از وى هیچ کس بدین نام مسمى نشده ، و او را ماءمور به اخذ کتاب به قوت نموده ، و او را در کودکى حکم داده ، و بر او در سه روز زندگیش سلام فرستاده ، روزى که متولد شد، و روزى که از دنیا مى رود و روزى که دوباره زنده مى شود (سوره مریم ، آیات 2 - 15) و به طور کلى دودمان زکریا را مدح کرده و فرموده ((انّهم کانوا یسارعون فى الخیرات و یدعوننا رغبا و رهبا و کانوا لنا خاشعین )) اینان مردمى بودند که در خیرات ساعى و کوشا بودند و ما را به رغبت و از رهبت و خشوع مى خواندند ((سوره انبیاء، آیه 90)) و مقصود از کلمه اینان یحیى و پدر و مادر او است .
2. تاریخ زندگیش
یحیى (علیه السلام ) به طور معجره آسا و خارق العاده براى پدر و مادرش ‍ متولد شد، چون پدرش پیرى فرتوت و مادرش زنى نازا بود، و هر دو از فرزنددار شدن ماءیوس بودند، در چنین حالى خداى تعالى یحیى را به ایشان ارزانى داشت ، و یحیى (علیه السلام ) از همان کودکى مشغول عبادت شد خداى تعالى از کودکى او را حکمت داده بود، او تمام عمر را به زهد و انقطاع گذرانید، و هرگز با زنان نیامیخت و هیچ یک از لذائذ دنیا او را از خدا به خود مشغول نساخت .
یحیى (علیه السلام ) معاصر عیسى بن مریم (علیهماالسلام ) بود و نبوت او را تصدیق کرد و او در میان قوم خود سید و شریف بود به طورى که دلها همه به او توجه مى نمود و به سویش میل مى کرد، مردم پیرامونش جمع مى شدند، و او ایشان را موعظه مى کرد، و به توبه از گناهان دعوت مى نمود، و به تقوى دستور مى داد تا روزى که کشته شد.
و در قرآن کریم درباره کشته شدنش چیزى نیامده ، ولى در اخبار آمده که سبب شهادتش این بود که زنى زناکار در عهد او مى زیسته و پادشاه بنى اسرائیل مفتون او شد، و با او مراوده کرد یحیى (علیه السلام ) وى را از این کار نهى مى نمود و ملامتش مى کرد، و چون در قلب پادشاه عظیم و محترم بود لذا پادشاه از اطاعتش ناگزیر بود، این معنا باعث شد که زن زانیه نسبت به آن جناب کینه توزى کند، از آن به بعد به پادشاه دست نمى داد مگر بعد از آنکه سر یحیى را از بدنش جدا نموده برایش هدیه بفرستد، پادشاه نیز چنین کرد آن جناب را به قتل رسانده و سر مقدسش را براى زن زانیه هدیه فرستاد.
و در بعضى از اخبار دیگر آمده که سبب قتلش این بود که پادشاه عاشق برادرزاده خود شد، و مى خواست با او ازدواج کند یحیى (علیه السلام ) او را نهى مى کرد و مخالفت مى نمود، تا آنکه وقتى همسر برادرش دختر را آن چنان آرایش کرد که تمام قلب شاه را مسخر کند، با چنین وضعى دخترش را نزد پادشاه فرستاد، و به او گفته بود که چون خواست از تو کام بگیرد مخالفت کن ، و بگو شرطش این است که سر یحیى را برایم حاضر کنى ، او نیز بلادرنگ سر یحیى را از بدن جدا نموده در طشتى طلا گذاشت ، و براى دختر برادر حاضر ساخت .
و در روایات ، احادیث بسیارى درباره زهد و عبادت و گریه او از ترس خدا و درباره مواعظ و حکمتهاى او وارد شده .
داستان زکریا و یحیى (ع ) در انجیل
در انجیل آمده است : در ایام سلطنت هیرودس پادشاه یهودیان ، کاهنى بود به نام زکریا و از فرقه ابیا، همسر او زنى بود از دختران هارون به نام الیصابات این زن و شوهر هر دو نسبت به خداى تعالى فرمانبردار و هر دو اهل عبادت و عمل به سفارشات رب و احکام او بودند، و در عبادت خدا گوش به ملامتهاى مردم نمى دادند، و از فرزند محروم بودند چون الیصابات زنى نازا بود علاوه بر اینکه عمرى طولانى پشت سر گذاشته بودند.
روزى در بینى که سرگرم که انت براى فرقه خود بود بر حسب عادت کاهنان قرعه به نامش اصابت کرد که آن روز بخور دادن هیکل رب (کلیسا) را عهده بگیرد، رسم مردم این بود که در موقع بخور دادن تمامى نمازگزاران از هیکل بیرون مى آمدند، وقتى زکریا داخل هیکل شد فرشته پروردگار در حالى که طرف دست راست قربانگاه بخور ایستاده بود برایش ظاهر شد، زکریا از دیدن او وحشت کرد و مضطرب شد فرشته گفت اى زکریا نترس من خواهش تو را و همسرت الیصابات را شنیدم به زودى فرزندى برایت مى آورد و باید او را یوحنا بنامى ، از ولادت او فرحى و مسرتى به تو دست مى دهد، و بسیارى از ولادت او خوشحال مى شوند، زیرا او در برابر پروردگار مردى عظیم خواهد بود، نه خمرى مى نوشد، و نه مسکرى ، از همان شکم مادر پر از روح القدس به دنیا مى آید، و بسیارى از بنى اسرائیل را به درگاه رب معبودشان برمى گرداند، پیشاپیش او روح ایلیا و نیروى او در حرکت است تا دلهاى پدران را به فرزندان و عاصیان را به فکرت ابرار و نیکان برگرداند، تا حزبى مستعد و قوى براى رب فراهم شود، زکریا با فرشته گفت چگونه به این اطمینان پیدا کنم ؟ چون من مردى سالخورده و همسرم زنى نازا و پیر است ، فرشته پاسخش داد که من جبرئیلم که همواره در برابر خدا گوش بفرمانم ، خدا مرا فرستاده تا با تو گفتگو کنم ، و تو را به این مژده نوید دهم ، و تو از همین الان لال مى شوى و تا روزى که این فرزند متولد شود نمى توانى با کسى سخن گوئى ، و این شکنجه به خاطر این است که تو کلام مرا که بزودى صورت مى بندد تصدیق ننمودى .
مردم بیرون هیکل منتظر آمدن زکریا بودند و از دیر کردنش تعجب مى کردند، و وقتى بیرون آمد دیدند که نمى تواند حرف بزند، فهمیدند که در هیکل خوابش برده ، و خوابى دیده است ، زکریا با اشاره با ایشان حرف مى زد و همچنین ساکت بود.
پس از آنکه ایام خدمتش در هیکل تمام شد، و به خانه اش رفت ، چیزى نگذشت که همسرش الیصابات حامله شد، و مدت پنج ماه خود را پنهان مى کرد، و با خود مى گفت پروردگار من اینطور با من رفتار کرد، و در ایامى که نظرى به من داشت مرا از عار و ننگ که در مردم داشتم نجات داد.
انجیل سپس مى گوید: مدت حمل الیصابات تمام شد، و پسرى آورد، همسایگان و خویشان وقتى شنیدند که خدا رحمتش را نسبت به او فراوان کرده با او در مسرت شرکت کردند، و در همان روز دلاک آوردند تا او را ختنه کند، و او را به اسم پدرش زکریا نامیدند، ولى مادرش قبول نکرد، و گفت ، نه ، باید یوحنا نامیده شود، گفتند در میان قبیله و عشیره تو چنین نامى نیست ، لذا از پدرش زکریا پرسیدند میل دارد چه اسمى بر او بگذارند، او که تا آن روز، قادر بر حرف زدن نبود لوحى خواست تا در آن بنویسد لوح را آوردند در آن نوشت یوحنا، همه تعجب کردند، و در همان حال زبان زکریا باز شد، و خداى را شکر گفت ، همسایگان همه و همه دچار دهشت و ترس ‍ شدند وهمه عجائبى را که دیده بودند به یکدیگر مى گفتند، تا در تمامى کوههاى یهودى نشین پر شد، و همه در دل مى گفتند تا ببینى عاقبت این بچه چه باشد، و قطعا دست پروردگار با او است ، چون پدرش زکریا هم پر از روح القدس بود و ادعاى نبوت مى کرد ...
و باز در انجیل آمده که در سال پانزدهم از سلطنت طیباریوس قیصر که بیلاطس نبطى والى بر یهودیان و هیرودس رئیس بر ربع جلیل و فیلبس ‍ برادرش رئیس بر ربع ایطوریه و کوره تراخوتینس و لیسانیوس رئیس بر ربع ابلیه بودند در ایام ریاست حنان و قیافا بر کاهنان کلمه خدا بر یوحنا فرزند زکریا در صحرا صورت گرفت .
و به همین مناسبت فرمانى به تمامى شهرهاى پیرامون اردن رسید که مردم معمودیه توبه و مغفرت گناهان را انجام دهند، و این قصه در سفر اقوال اشعیاى پیغمبر نیز آمده که : ((آوازى از صحرا بر آمد که آماده راه خدا باشید، و راه او را هموار سازید، بدانید که همه بیابانها پر مى شود و همه کوهها و تلها به فرمان در مى آید، و همه کجى ها راست مى شود، و همه دره ها، راه هموار مى گردد و بشر خلاصى خداى را به چشم مى بیند.
و شنیدند که به مردمى که براى تعمید از آن بیرون شده بودند مى گفت اى فرزندان افعى ها چه کسى به شما یاد داد که از غضب آینده فرار کنید؟ باید که میوه هائى که سزاوار توبه باشد درست کنید، و هرگز درباره خود نگوئید که ما پدرى چون ابراهیم داریم ، چون به شما مى گویم که خدا قادر است از این سنگها فرزندانى براى ابراهیم درست کند، و الان تبر بر ریشه درختان گذاشته شده هر درختى که بار نمى دهد از ریشه بریده مى شود و در آتش ‍ مى سوزد.
جمعیت پرسیدند پس چکار کنیم ؟ جواب داد هرکس دو دست لباس دارد یک دست آن را به کسى بدهد که برهنه است ، و همچنین هرکس طعام اضافه دارد به کسى بدهد که ندارد، مالیات بگیران آمدند که تعمید شوند، پرسیدند اى معلم ما چگونه تعمید کنیم ؟ گفت : بیش از آنچه که حق شما است نگیرید، لشگریان هم آمدند و پرسیدند ما چه کنیم گف ت شما به کسى ظلم نکنید و افتراء نبندید و به مواجب خود اکتفاء کنید.
در همان موقعى که مردم منتظر و همه در دلهایشان درباره یوحنا فکر مى کردند که نکند او همان مسیح باشد یوحنا به همه چنین جواب گفت : من شما را به آب تعمید مى دهم ، و لیکن بعد از من کسى نزد شما مى آید که از من قوى تر است ، کسى است که من خود را قابل آن نمى دانم که بند کفشش ‍ را باز کنم ، او به زودى شما را به روح القدس و آتش غسل خواهد داد که طبقش در دست او است و به زودى خرمن خود را پاکیره کرده گندمها را در انبار خود جمع نموده ، کاه را به آتشى که هرگز خاموش نشود و به چیرهاى بسیارى دیگر آتش مى زند، و همینطور مردم را موعظه مى کرد و بشارت مى داد.
و اما هیرودس رئیس ربع به خاطر اینکه آبرویش در میان مردم در مساءله هیرود یا همسر برادرش فیلبس و نیز به خاطر شرارت هائى که داشت به مخاطره افتاده بود، یک خطائى بزرگتر از همه مرتکب شد و آن این بود که یوحنا را به زندان افکند.
و در انجیل آمده که هیرودس خودش به دست خود یوحنا را به زندان مى برد و بند بر او مى نهاد و این کار را به خاطر هیرودیا همسر برادرش ‍ قیلبس مى کرد، چون خودش با او ازدواج کرده بود، و یوحنا با این عمل وى مخالفت مى کرد، که ازدواج تو با همسر برادرت حلال نیست ، و از همین روى هیرودیا کینه او را در دل داشت ، مى خواست او را بکشد، نمى توانست ، چون هیرودس از یوحنا حساب مى برد و مى دانست که او مردى نکوکار و مقدس است ، و همواره او را محافظت مى کرد کلامش را شنیده اعمال بسیارى به جا مى آورد و سخنش را به خوشى مى شنید تا آنکه روزى چنین اتفاق افتاد که هیرودس براى جشن میلادش شامى تهیه کرده ، بزرگان مملکت و افسران ارتش و هزاره هاى لشگر را دعوت کرده بود، موقعى که همه جمع شده بودند دختر هیرودیا وارد شده در مجلس ‍ رقصى کرد که هیرودس و کرسى نشینان او همه خوشحال شدند، شاه بدو گفت : هر چه مى خواهى بخواه تا به تو بدهم و سوگند یاد کرد که هر چه از من بخواهى مى دهم هر چند نصف مملکتم باشد، دختر برون شده به مادرش بگفت و پرسید که چه بخواهم ؟ گفت سر بریده یوحنا معمدان را بخواه ، دختر در همان لحظه و به سرعت نزد شاه رفت و گفت : مى خواهم همین الان سر بریده یوحنا معمدان را در طبقى برایم حاضر کنى ، شاه در اندوه شد، چون از یک سو نمى خواست چنین کارى بکند و از سوى دیگر جلو کرسى نشینان خود سوگند یاد کرده بود و لذا جلادى را فرستاد تا سر از بدن او جدا کرده بیاورد، او هم رفت و در زندان سر از بدن یوحنا جدا نموده ، در طبقى گذاشت و آورده نزد دختر نهاد دختر هم آن را به مادرش ‍ داد، شاگردان یوحنا چون این بشنیدند آمدند و بدن بى سر او را برداشته دفن کردند.
این بود آنچه که در انجیل آمده البته در اناجیل اخبار دیگرى نیز راجع به یحیى (علیه السلام ) است که از حدود آنچه ما در اینجا آوردیم تجاوز نمى کند، خواننده متدبّر و گوهر شناس مى تواند گفته هاى ما را، که از انجیل ها نقل کردیم ، با آنچه قبلا آوردیم تطبیق کند و موارد اختلاف را به دست آورد.


نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( یکشنبه 89/7/4 :: ساعت 12:47 عصر )
»» داستان قارون

إِنَّ قَرُونَ کانَ مِن قَوْمِ مُوسى فَبَغَى عَلَیْهِمْ وَ ءَاتَیْنَهُ مِنَ الْکُنُوزِ مَا إِنَّ مَفَاتحَهُ لَتَنُوأُ بِالْعُصبَةِ أُولى الْقُوَّةِ إِذْ قَالَ لَهُ قَوْمُهُ لا تَفْرَحْ إِنَّ اللَّهَ لا یحِب الْفَرِحِینَ(76)
وَ ابْتَغ فِیمَا ءَاتَاک اللَّهُ الدَّارَ الاَخِرَةَ وَ لا تَنس نَصِیبَک مِنَ الدُّنْیَا وَ أَحْسِن کمَا أَحْسنَ اللَّهُ إِلَیْک وَ لا تَبْغ الْفَسادَ فى الاَرْضِ إِنَّ اللَّهَ لا یحِب الْمُفْسِدِینَ(77)
قَالَ إِنَّمَا أُوتِیتُهُ عَلى عِلْمٍ عِندِى أَ وَ لَمْ یَعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ قَدْ أَهْلَک مِن قَبْلِهِ مِنَ القُرُونِ مَنْ هُوَ أَشدُّ مِنْهُ قُوَّةً وَ أَکثرُ جَمْعاً وَ لا یُسئَلُ عَن ذُنُوبِهِمُ الْمُجْرِمُونَ(78)
فَخَرَجَ عَلى قَوْمِهِ فى زِینَتِهِ قَالَ الَّذِینَ یُرِیدُونَ الْحَیَوةَ الدُّنْیَا یَلَیْت لَنَا مِثْلَ مَا أُوتىَ قَرُونُ إِنَّهُ لَذُو حَظٍ عَظِیمٍ(79)
وَ قَالَ الَّذِینَ أُوتُوا الْعِلْمَ وَیْلَکمْ ثَوَاب اللَّهِ خَیرٌ لِّمَنْ ءَامَنَ وَ عَمِلَ صلِحاً وَ لا یُلَقَّاهَا إِلا الصبرُونَ(80)
فخَسفْنَا بِهِ وَ بِدَارِهِ الاَرْض فَمَا کانَ لَهُ مِن فِئَةٍ یَنصرُونَهُ مِن دُونِ اللَّهِ وَ مَا کانَ مِنَ الْمُنتَصِرِینَ(81)
وَ أَصبَحَ الَّذِینَ تَمَنَّوْا مَکانَهُ بِالاَمْسِ یَقُولُونَ وَیْکَأَنَّ اللَّهَ یَبْسط الرِّزْقَ لِمَن یَشاءُ مِنْ عِبَادِهِ وَ یَقْدِرُ لَوْ لا أَن مَّنَّ اللَّهُ عَلَیْنَا لَخَسف بِنَا وَیْکَأَنَّهُ لا یُفْلِحُ الْکَفِرُونَ(82)
تِلْک الدَّارُ الاَخِرَةُ نجْعَلُهَا لِلَّذِینَ لا یُرِیدُونَ عُلُوًّا فى الاَرْضِ وَ لا فَساداً وَ الْعَقِبَةُ لِلْمُتَّقِینَ(83)
مَن جَاءَ بِالحَْسنَةِ فَلَهُ خَیرٌ مِّنهَا وَ مَن جَاءَ بِالسیِّئَةِ فَلا یجْزَى الَّذِینَ عَمِلُوا السیِّئَاتِ إِلا مَا کانُوا یَعْمَلُونَ(84)
76. بدرستى که قارون که از قوم موسى بود، پس بر آنان طغیان کرد. ما به وى از گنجینه ها آن قدر داده بودیم که تنها کلید آنها مردانى نیرومند را خسته مى کرد. مردمش به او گفتند: این قدر شادى مکن ، که خدا خوشحالان را دوست نمى دارد.
77. و بجو در آنچه خدا به تو داده خانه آخرتت را بهره ات از دنیا را فراموش مکن و همان طور که خدا به تو احسان کرده ، تو نیز احسان کن و در پى فسادانگیزى در زمین نباش ، که خدا مفسدان را دوست نمى دارد.
78. او در جواب مى گفت : آنچه برایم فراهم شده ، با علم خودم فراهم شده ، آیا نمى داند که خدا قبل از او از قرنها کسانى را هلاک کرده که از او نیرومندتر و ثروت اندوزتر بودند؟ و مجرمان از جرمشان پرسش نمى شوند (چون به سیما شناخته مى شوند.)
79. قارون غرق در زینتش به سوى قومش بیرون شد. آنهایى که هدفشان زندگى دنیا بود، گفتند: اى کاش ما نیز مى داشتیم مثل آنچه را که قارون دارد، که او بهره عظیمى دارد.
80. و کسانى که داراى علم بودند، به ایشان گفتند: واى بر شما! پاداش خدا بهتر است براى آن کس که ایمان آورد و عمل صالح کند. و این سخن را فرانگیرند مگر خویشتن داران .
81. پس ما او و خانه اش را در زمین فرو بردیم . هیچ کس را نداشت که او را یارى کند، چون غیر از خدا یاورى نیست و خودش هم از ممتنعین نبود.
82. کسانى که دیروز آرزو مى کردند که به جاى او باشند، امروز مى گفتند: واه ، گویى خداست که رزق را براى هر کس از بندگانش بخواهد، وسعت مى دهد و براى هر که بخواهد، تنگ مى گیرد. اگر خدا بر ما منت ننهاده بود، ما را هم در زمین فرو مى برد. واى گویى که کافران رستگار نمى شوند.
83. (آرى ) این خانه آخرت را به کسانى اختصاص مى دهیم که نمى خواهند در زمین برترى نمایند و فساد انگیزى کنند. و سرانجام خاص متقین است .
84. هر که نیکویى کند، جزایى بهتر از آن دارد و هر که بدى کند، آنان که بدى مى کنند، جز خود آن عمل کیفرى ندارند.
(از سوره مبارکه قصص )
روایاتى درباره داستان قارون
در الدر المنثور است که ابن ابى شیبه در کتاب مصنف و ابن منذر، ابن ابى حاتم ، حاکم - وى حدیث راصحیح دانسته - و ابن مردویه ، از ابن عباس ‍ روایت آورده اند که گفت : قارون مردى از قوم موسى (علیه السلام )، و پسر عموى آن جناب بود، و همواره در جستجوى علم بود، تا آنکه علم بسیارى جمع آورى نمود، و همچنان به کار خود ادامه داد تا روزى که بر موسى (علیه السلام ) طغیان کرد، و به وى حسد ورزید.
موسى (علیه السلام ) به او فرمود: خداى تعالى به من دستور داده که از بندگانش زکات بگیرم ، تو هم باید زکات مالت را بدهى ، قارون از اطاعت این دستور سرباز زد، و به مردم گفت : موسى (علیه السلام ) مى خواهد مال مردم را بخورد، اول دم از نماز زد، شما اطاعتش کردید، و دستورهایى دیگر داد همه را اطاعت کردید، آیا باز او را اطاعت مى کنید و اموالتان را به او مى دهید، مردم گفتند: نه ما نمى خواهیم به این کار تن در دهیم ، ولى چه چاره اى داریم ؟ گفت : من نظرم این است که بفرستم به سراغ یکى از زنان فاحشه بنى اسرائیل ، و وقتى آمد او را تحریک کنیم ، و به سر وقت موسى بفرستیم که او را متهم کند به اینکه خواسته اى با من زنا کنى .
مردم این نظریه را پسندیده ، شخصى نزد آن زن فاحشه فرستادند و بدو گفتند: اگر شهادت دهى که موسى با تو زنا کرده است هر چه بخواهى به تو مى دهیم ، زن پذیرفت .
قارون نزد موسى (علیه السلام ) آمد، و گفت : دستور بده بنى اسرائیل جمع شوند، و آنان را به آنچه خدایت فرموده آگاه کن ، موسى (علیه السلام ) قبول کرد، و بنى اسرائیل را جمع کرد، و به ایشان فرمود: شما را جمع کرده ام تا به اطلاعتان برسانم که پروردگارم چه دستوراتى داده ، بنى اسرائیل گفتند: چه دستور داده ؟ فرمود: مرا دستور داده تا به شما بگویم تنها خدا را بپرستید، و چیزى را شریک او مگیرید، و صله رحم کنید، و چه و چه کنید، تا آنکه فرمود: و اینکه اگر کسى زنا کرد در صورتى که زن داشته باشد سنگسارش ‍ کنید، گفتند: هر چند که خودت باشى ؟ فرمود بله اگر خودم نیز زنا کنم باید سنگسار شوم ، گفتند: خوب تو زنا کرده اى ، و باید سنگسار شوى ، موسى (علیه السلام ) با تعجب پرسید: من زنا کرده ام ؟
اطرافیان قارون فرستادند نزد آن زن که بیا و شهادت بده ، چون آمد، پرسیدند درباره موسى (علیه السلام ) چه شهادت مى دهى ؟ موسى (علیه السلام ) از او پرسید تو را به خدا سوگند راست بگو، زن گفت : چون مرا به خدا سوگند مى دهى (راستش را مى گویم ) این مردم مرا خواستند و مزدى برایم مقرر کردند تا در برابرش من تو را متهم به زناى با خود کنم ، و اینک شهادت مى دهم تو از این تهمت برى هستى ، و نیز شهادت مى دهم بر اینکه تو رسول خدایى .
موسى با چشم گریان به سجده افتاد، خداى تعالى به وى وحى فرستاد


نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( یکشنبه 89/7/4 :: ساعت 12:46 عصر )
»» داستان یونس علیه السلام

وَ إِنَّ یُونُس لَمِنَ الْمُرْسلِینَ(139)
إِذْ أَبَقَ إِلى الْفُلْکِ الْمَشحُونِ(140)
فَساهَمَ فَکانَ مِنَ الْمُدْحَضِینَ(141)
فَالْتَقَمَهُ الحُْوت وَ هُوَ مُلِیمٌ(142)
فَلَوْ لا أَنَّهُ کانَ مِنَ الْمُسبِّحِینَ(143)
لَلَبِث فى بَطنِهِ إِلى یَوْمِ یُبْعَثُونَ(144)
فَنَبَذْنَهُ بِالْعَرَاءِ وَ هُوَ سقِیمٌ(145)
وَ أَنبَتْنَا عَلَیْهِ شجَرَةً مِّن یَقْطِینٍ(146)
وَ أَرْسلْنَهُ إِلى مِائَةِ أَلْفٍ أَوْ یَزِیدُونَ(147)
فَئَامَنُوا فَمَتَّعْنَهُمْ إِلى حِینٍ(148)
139. و یونس هم از پیامبران بود.
140. به یادش آور که به طرف یک کشتى پر بگریخت .
141. پس قرعه انداختند و او از مغلوبین شد.
142. پس ماهى او را بلعید در حالى که خودش و یا مردم ملامتش مى کردند.
143.و اگر او از تسبیح گویان نمى بود،
144. حتما در شکم ماهى تا روزى که مبعوث شوند باقى مى ماند.
145. ولى چون از تسبیح گویان بود ما او را به خشکى پرتاب کردیم در حالى که مریض ‍ بود.
146. و بر بالاى سرش بوته اى از کدو رویاندیم .
147. و او را به سوى شهرى که صد هزار نفر و بلکه بیشتر بودند فرستادیم .
148. پس ایمان آوردند، ما هم به نعمت خود تا هنگامى معین (مدت عمر آن قوم ) بهره مندشان گردانیدیم .
(از سوره مبارکه صافات )
سرگذشت یونس (ع )

1. قرآن و سرگذشت یونس (ع )

قرآن کریم از سرگذشت این پیامبر و قوم او جز قسمتى را متعرض نشده . در سوره صافات این مقدار را متعرض شده که آن جناب به سوى قومى فرستاده شد و از بین مردم فرار کرده و به کشتى سوار شد و در آخر نهنگ او را بلعید. و سپس نجات داده شده و بار دیگر به سوى آن قوم فرستاده شد و مردم به وى ایمان آوردند. اینک آیات آن سوره از نظر خواننده مى گذرد.
((و ان یونس لمن المرسلین اذ ابق الى الفلک المشحون فساهم فکان من المدحضین فالتقمه الحوت و هو ملیم فلو لا انه کان من المسبحین للبث فى بطنه الى یوم یبعثون فنبذناه بالعراء و هو سقیم و انبتنا علیه شجرة من یقطین و ارسلناه الى مائة الف او یزیدون فامنوا فمتعناهم الى حین )).
و در سوره انبیاء متعرض تسبیح گویى او در شکم ماهى شده که علت نجاتش از آن بلیه شد، مى فرماید:
((و ذا النون اذ ذهب مغاضبا فظن ان لن نقدر علیه فنادى فى الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک انى کنت من الظالمین فاستجبنا له و نجیناه من الغم و کذلک ننجى المؤ منین )).
و در سوره قلم متعرض ناله اندوهگین او در شکم ماهى شده و سپس بیرون شدنش و رسیدن به مقام اجتباء را آورده ، مى فرماید:
((فاصبر لحکم ربک و لا تکن کصاحب الحوت اذ نادى و هو مکظوم لو لا ان تدارکه نعمة من ربه لنبذ بالعراء و هو مذموم فاجتباه ربه فجعله من الصالحین )).
و در سوره یونس متعرض ایمان آوردن قومش و بر طرف شدن عذاب از ایشان شده ، مى فرماید:
((فلو لا کانت قریة آمنت فنفعها ایمانها الا قوم یونس لما آمنوا کشفنا عنهم عذاب الخزى فى الحیوة الدنیا و متعناهم الى حین )).
خلاصه آنچه از مجموع آیات قرآنى استفاده مى شود، با کمک قرائن موجود در اطراف این داستان این است که : یونس (علیه السلام ) یکى از پیامبران بوده که خدا وى را به سوى مردمى گسیل داشته که جمعیت بسیارى بوده اند، یعنى آمارشان از صد هزار نفر تجاوز مى کرده و آن قوم دعوت وى را اجابت نکردند و به غیر از تکذیب عکس العملى نشان ندادند، تا آنکه عذابى که یونس (علیه السلام ) با آن تهدیدشان مى کرد فرا رسید. و یونس ‍ (علیه السلام ) خودش از میان قوم بیرون رفت .
همین که عذاب نزدیک ایشان رسید و با چشم خود آن را دیدند، همگى به خدا ایمان آورده و توبه کردند خدا هم آن عذاب را که در دنیا خوارشان مى ساخت ، از ایشان برداشت .
و اما یونس (علیه السلام ) وقتى خبردار شد که آن عذابى که خبر داده بود از ایشان برداشته شده ، و گویا متوجه نشده که قوم او ایمان آورده و توبه کرده اند، لذا دیگر به سوى ایشان برنگشت در حالى که از آنان خشمگین و ناراحت بود. همچنان پیش رفت ، در نتیجه ظاهر حالش حال کسى بود که از خدا فرار مى کند و به عنوان قهر کردن از اینکه چرا خدا او را نزد این مردم خوار کرد دور مى شود، و نیز در حالى مى رفت که گمان مى کرد دست ما به او نمى رسد، پس سوار کشتى پر از جمعیت شد و رفت .
در بین راه نهنگى بر سر راه کشتى آمد، چاره اى ندیدند جز اینکه یک نفر را نزد آن بیندازند، تا سرگرم خوردن او شود و از سر راه کشتى به کنارى رود، به این منظور قرعه انداختند و قرعه به نام یونس درآمد، او را در دریا انداختند، نهنگ او را بلعید و کشتى نجات یافت .
آنگاه خداى سبحان او را در شکم ماهى چند شبانه روز زنده نگه داشت ، و حفظ کرد یونس (علیه السلام ) فهمید که این جریان یک بلا و آزمایشى است که خدا وى را بدان مبتلا کرده و این مؤ اخذه اى است از خدا در برابر رفتارى که او با قوم خود کرد، لذا از همان تاریکى شکم ماهى فریادش بلند شد به اینکه : ((لا اله الا انت سبحانک انى کنت من الظالمین )).
خداى سبحان این ناله او را پاسخ گفت و به نهنگ دستور داد تا یونس را بالاى آب و کنار دریا بیفکند. نهنگ چنین کرد. یونس وقتى به زمین افتاد مریض بود. خداى تعالى بوته کدویى بالاى سرش رویانید، تا بر او سایه بیفکند.
پس همین که حالش جا آمد، و مثل اولش شد خدا او را به سوى قومش ‍ فرستاد، و قوم هم دعوت او را پذیرفتند و به وى ایمان آوردند، در نتیجه با اینکه أ جلشان رسیده بود، خداوند تا یک مدت معین عمرشان داد.
و روایاتى که از طرق امامان اهل بیت (علیهم السلام ) در تفسیر این آیات وارد شده ، با اینکه بسیار زیاد است و نیز بعضى از روایاتى که از طرق اهل سنت آمده ، هر دو در این قسمت شریکند که بیش از آنچه از آیات استفاده مى شود چیزى ندارند، البته با مختصر اختلافى که در بعضى از خصوصیات دارند، و ما هم به همین جهت از نقل آنها صرف نظر کردیم ، هم به دلیلى که گفتیم و هم به این دلیل که یک یک آن احادیث خبر واحدند و خبر واحد تنها در احکام حجت است ، نه در مثال مقام ما که مقام تاریخ و سرگذشت است ، علاوه بر این ، وضع آن روایات طورى است که اگر مراجعه کنى ، خواهى دید نمى توان خصوصیات آنها را به وسیله آیات قرآنى تصحیح کرد، حرفهایى دارد که قابل تصحیح نیست .

2. ستایش خداى تعالى از یونس (ع )
خداى تعالى در چند مورد از قرآن کریم یونس علیه السلام را ستایش کرده . و در سوره انبیاء آیه 88 او را از مؤ منین خوانده ، و در سوره القلم آیه 50 فرموده او را ((اجتناء)) کرده - و ((اجتباء)) به این است که خداوند بنده اى را خالص براى خود کند - و نیز او را از صالحان خوانده ، و در سوره انعام ، آیه ((87)) در زمره انبیاء شمرده ، و فرموده که او را بر عالمیان برترى داده ، و او و سایر انبیاء را به سوى صراط مستقیم هدایت کرده .



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( یکشنبه 89/7/4 :: ساعت 12:44 عصر )
<   <<   6   7      
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

مرنجان و مرنج
عزاداری از سنت های پیامبر اکرم (ص) است
سعادت ابدی در گرو اشک و عزاداری بر سیدالشهدا علیه السلام
سبک زندگی قرآنی امام حسین (علیه السلام)
یاران امام حسین (ع) الگوی یاران امام مهدی (عج)
آیا شیطان به دست حضرت مهدی علیه السلام کشته خواهد شد؟
ارزش اشک و عزا بر مصائب اهل بیت علیهم السلام
پیوستگان و رهاکنندگان امام حسین علیه السلام
امام حسین علیه السلام در آیینه زیارت
پیروان مسیح بر قوم یهود تا روز قیامت برترند!
نگاهی به شخصیت جهانی امام حسین «علیه السلام»
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 382
>> بازدید دیروز: 651
>> مجموع بازدیدها: 1356938
» درباره من

بشنو این نی چون حکایت می کند

» فهرست موضوعی یادداشت ها
دینی و مذهبی[871] . عشق[360] . آشنایی با عرفا[116] . جدایی از فرهنگ[114] . موسیقی[66] . داستانک[2] . موعود . واژگان کلیدی: بیت المال . صحابی . عدالت . جزیه . جنایات جنگ . حقوق بشردوستانه . حکومت . خراج . علی علیه‏السلام . لبنان . مالیات . مصرف . مقاله . منّ و فداء . ادیان . اسرای جنگی . اعلان جنگ . انصاری . ایران . تقریب مذاهب . جابر .
» آرشیو مطالب
نوشته های شهریور85
نوشته های مهر 85
نوشته زمستان85
نوشته های بهار 86
نوشته های تابستان 86
نوشته های پاییز 86
نوشته های زمستان 86
نوشته های بهار87
نوشته های تابستان 87
نوشته های پاییز 87
نوشته های زمستان87
نوشته های بهار88
نوشته های پاییز88
متفرقه
نوشته های بهار89
نوشته های تابستان 89
مرداد 1389
نوشته های شهریور 89
نوشته های مهر 89
آبان 89
آذر 89
نوشته های دی 89
نوشته های بهمن 89
نوشته های اسفند 89
نوشته های اردیبهشت 90
نوشته های خرداد90
نوشته های تیر 90
نوشته های مرداد90
نوشته های شهریور90
نوشته های مهر 90
نوشته های تیر 90
نوشته های مرداد 90
نوشته های مهر 90
نوشته های آبان 90
نوشته های آذر 90
نوشته های دی 90
نوشته های بهمن 90
نوشته های اسفند90
نوشته های فروردین 91
نوشته های اردیبهشت91
نوشته های خرداد91
نوشته های تیرماه 91
نوشته های مرداد ماه 91
نوشته های شهریور ماه91
نوشته های مهر91
نوشته های آبان 91
نوشته های آذرماه91
نوشته های دی ماه 91
نوشته های بهمن ماه91
نوشته های بهار92
نوشته های تیر92
نوشته های مرداد92
نوشته های شهریور92
نوشته های مهر92
نوشته های آبان92
نوشته های آذر92
نوشته های دی ماه92
نوشته های بهمن ماه92
نوشته های فروردین ماه 93
نوشته های اردیبهشت ماه 93
نوشته های خردادماه 93
نوشته های تیر ماه 93
نوشته های مرداد ماه 93
نوشته های شهریورماه93
نوشته های مهرماه 93
نوشته های آبان ماه 93
نوشته های آذرماه 93
نوشته های دیماه 93
نوشته های بهمن ماه 93
نوشته های اسفند ماه 93
نوشته های فروردین ماه 94
نوشته های اردیبهشت ماه94
نوشته های خرداد ماه 94
نوشته های تیرماه 94
نوشته های مرداد ماه 94
نوشته های شهریورماه94
نوشته های مهرماه94
نوشته های آبان ماه94

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان
کنج دل🩶
همراه با چهارده معصوم (علیهم السلام )ویاران-پارسی بلاگ
پیام شهید -وبگاه شهید سید علی سعادت میرقدیم
دانشجو
(( همیشه با تو ))
بر بلندای کوه بیل
گل رازقی
نقاشخونه
قعله
hamidsportcars
ir-software
آشفته حال
بوستــــــان ادب و عرفــان قـــــــرآن
سرباز ولایت
مهندس محی الدین اله دادی
گل باغ آشنایی
...عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
وبلاگ عقل وعاقل شمارادعوت میکند(بخوانیدوبحث کنیدانگاه قبول کنید)
بهارانه
*تنهایی من*
بلوچستان
تیشرت و شلوارک لاغری
اقلیم شناسی دربرنامه ریزی محیطی
کشکول
قدم بر چشم
سه ثانیه سکوت
نگارستان خیال
گنجدونی
بهارانه
جریان شناسی سیاسی - محمد علی لیالی
نگاهی نو به مشاوره
طب سنتی@
سرچشمـــه فضیـلـــت ها ؛ امـــام مهــدی علیــه السلام
اکبر پایندان
Mystery
ermia............
پلاک آسمانی،دل نوشته شهدا،اهل بیت ،و ...
اسیرعشق
چشمـــه ســـار رحمــت
||*^ــــ^*|| diafeh ||*^ــــ^ *||
کلّنا عبّاسُکِ یا زَینب
جلال حاتمی - حسابداری و حسابرسی
بهانه
صراط مستقیم
تــپــش ِ یکــ رویا
ماییم ونوای بینوایی.....بسم الله اگرحریف مایی
سلحشوران
گیاه پزشکی 92
مقبلی جیرفتی
تنهایی افتاب
طراوت باران
تنهایی......!!!!!!
تنهای93
سارا احمدی
فروشگاه جهیزیه و لوازم آشپزخانه فدک1
.: شهر عشق :.
تا شقایق هست زندگی اجبار است .
ماتاآخرایستاده ایم
هدهد
گیسو کمند
.-~·*’?¨¯`·¸ دوازده امام طزرجان¸·`¯¨?’*·~-.
صحبت دل ودیده
دانلود فایل های فارسی
محقق دانشگاه
ارمغان تنهایی
* مالک *
******ali pishtaz******
فرشته پاک دل
شهیدباکری میاندوآب
محمدمبین احسانی نیا
کوثر ولایت
سرزمین رویا
دل نوشته
فرمانده آسمانی من
ایران
یاس دانلود
من.تو.خدا
محمدرضا جعفربگلو
سه قدم مانده به....
راز نوشته بی نشانه
یامهدی
#*ReZa GhOcCh AnN eJhAd*#(گوچـی جـــون )
امام خمینی(ره)وجوان امروز
فیلم و مردم
پیکو پیکس | منبع عکس
پلاک صفر
قـــ❤ــلـــــب هـــــای آبـــــی انــ❤ـــاری
اسیرعشق
دل پرخاطره
* عاشقانه ای برای تو *
farajbabaii
ارواحنا فداک یا زینب
مشکات نور الله
دار funny....
mystery
انجام پروژه های دانشجویی برای دانشجویان کنترل
گل یا پوچ؟2
پسران علوی - دختران فاطمی
تلخی روزگار....
اصلاحات
گل خشک
نت سرای الماس
دنیا
دل پر خاطره
عمو همه چی دان
هرکس منتظر است...
سلام محب برمحبان حسین (ع)
ادامس خسته من elahe
دهکده کوچک ما
love
تقدیم به کسی که باور نکرد دوستش دارم
گروه اینترنتی جرقه داتکو
مدوزیبایی
من،منم.من مثل هیچکس نیستم
Tarranome Ziba
پاتوق دختر و پسرای ایرونی
اسرا
راه زنده،راه عشق
وبلاگ رسمی محسن نصیری(هامون)(شاعر و نویسنده)
وب سایت شخصی یاسین گمرکی
حسام الدین شفیعیان
عکسهای سریال افسانه دونگ یی
ܓ✿ دنـیــــاﮮ مـــــــن
Hunter
حسام الدین شفیعیان
دهکده علم و فناوری
اسیرعشق
دختر باحال
*دلم برای چمران تنگ شده.*
♥تاریکی♡
به یادتم
باز باران با محرم
تنهایی ..............
دوستانه
هرچه می خواهد دل تنگم میذارم
زندگی
نیلوفر مرداب
فقط طنزوخنده
تینا!!!!
شیاطین سرخ
my love#me
سرزمین خنگا
احکام تقلید
•.ღ♥ فرشتــ ـــ ـه تنهــ ــ ــایی ♥ღ.•
فوتسال بخش جنت (جنت شهر )
حقیقت صراط
...دیگه حسی نمونده
زیر اسمان غربت
شهید علی محسنی وطن
سکوت(فریاد)
عاشقانه ها
خودمو خدا تنها
دانستنی های جالب
ermia............
حجاب ایرانی
عرفان وادب
دل خسته
عاشقانه های من ومحمد
هر چه میخواهد دله تنگت بگو . . .
sharareh atashin
mehrabani
khoshbakhti
______>>>>_____همیشگی هااا____»»»»»_____>>>>
دخترونه
قلبی خسته ازتپیدن
عشـ۩ـق یـ۩ـعنی یـ۩ـه پــ۩ـلاک......
تینا
مذهب عشق
مناجات با عشق
داستان زندگی من
دهاتی
دکتر علی حاجی ستوده
عاشق فوتبال
کشکول
حاج آقا مسئلةٌ
صدا آشنا
کد بانوی ایرانی
اموزش . ترفند . مقاله . نرم افزار
« یا مهدی ادرکنی »
وبلاگ تخصصی کامپیوتر - شبکه - نرم افزار
::::: نـو ر و ز :::::
توکای شهر خاموش

.: اخـبـار فـنـاوری .:
Biology Home
شــــــــــــــهــــدای هــــــــــــــســـتــه ایـــــــــــــ
مثبت گرا
تک آندروید
امروز
دانستنی / سرگرمی / دانلود
°°FoReVEr••
مطلع الفجر
سنگر بندگی
تعصبی ام به نام علی .ع.
تنهایی.......
دلـــــــشــــــــکســـــته
عاشقانه
nilo
هر چی هر چی
vida
دلمه پیچ, دستگاه دلمه پیچ Dolmer
هسته گیر آلبالو
آرایشگری و زیبایی و بهداشت پوست
عکس های جالب و متحرک
مرکز استثنایی متوسطه حرفه ای تلاشگران بیرجند
دیجی بازار
نمونه سوالات متوسطه و پیش دانشگاهی و کارشناسی ارشد
bakhtiyari20
زنگ تفریح
گلچین اینترنتی
روستای اصفهانکلاته
پایه عکاسی مونوپاد و ریموت شاتر بلوتوث
سرور
عاطفانه
سلام
بخور زار
اشک شور
منتظران

» صفحات اختصاصی

» لوگوی لینک دوستان





































































































» وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
» طراح قالب