»» دعا...
دیروز کنفرانس تمام شد. از هر گوشه و کنار دنیا میهمانان آمده بودند. ستاره شب های ما مصطفی بود که پس از شام داستان های زندگی اش را تعریف می کرد. مصطفی نوجوانی از یک خانواده کلیمی بوده است که سیر و سلوکش را از همان جوانی آغاز کرده است. گفتم مصطفی تو یکی از بهترین داستان گویان جهانی! یاد بازار قصه خوانی پیشاور افتادم و نقش قصه گویان در زندگی مردم... نقش نقال های شاهنامه در فرهنگ خودمان.... اگر قرار باشد در دنیای امروز برای این شعر مولوی مصداق یکه ای پیدا کرد، مصطفاست! پس به هر جمعیتی نالان شدم
جفت خوش حالان و بدحالان شدم
مصطفی کتابچه ای همراه داشت، با مخمل سیاه جلدش را پوشانده بود. گفت یک یادگاری در کنار صفحه ای بنویسم. کتاب را ورق زدم، دیدم دیوان شیخ محمد بن حبیب مغربی است. گفتم مصطفی این کتاب را امشب امانت بده! تردید در چشمانش درخشید و گفت ولی بیش از سی سال است که این کتاب از من جدا نشده. گفتم بسیار خوب من شب می آیم پیش تو. تو بخواب من هم کتابت را نگاه می کنم. رضایت داد که کتاب را به امانت بدهد.
از اتاقم آسمان آبی پیدا بود و ستاره های نقره ای و قوی سیاهی که از نهری که درست از جلوی اتاقم عبور می کند، مثل کشتی پر طمانینه ای می گذرد. شاید شما قوی سیاه ندیده باشید. اگر به جای من بودید و زیر آبشار تند مهتاب در سایه روشن سپید و خاکستری نهر قوی سیاه را می دیدید، مثل من انگار نفس تان می گرفت. به ویژه وقتی رسیده بودید به <شعر رائیه غیبیه> ابن حبیب:
انما الکون معان
قائمات بالصور
کل من یدرک هذه
کان من اهل العبر
برای من معنای شگفت انگیزی در پیکر قوی سیاه متجلی شده بود. کدام معنا؟ نمی دانستم اما به نظرم می رسید که همین قوی سیاه به تنهایی بسنده است تا نشان دهد که هستی بی معنی نیست.
حافظ گفته است:
بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین
کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس!
اگر گذار قوی سیاه را در این نهر می دید، اگر از همین جا به افق نگاه می کرد و سایه لاجوردی تپه ای را زیر نور ماه می دید، همان تپه سبز آفریقای همینگوی! چه تصویری از او بر جای می ماند؟
در صحبتی در کنفرانس گفتم:
دکارت گفته است من می اندیشم پس هستم...
پیش از او هم مولوی سروده است: تو همه اندیشه ای.
اما می توان تعبیری فراتر یافت. پای بر کرسی اندیشه گذاشت و تعریفی نو از انسان به دست داد. من دعا می کنم پس هستم!
ما غیر از دعا به تعبیر امام علی علیه السلام چیزی در کف نداریم.
< اغفر لمن لایملک الاالدعا>
دعا پلی است که ما را به گوهر هستی پیوند می دهد. زندگی ما معنا پیدا می کند. همه عمر ما میقات می شود و تمام کارمان نمازی دائمی... الذین هم فی صلاتهم دائمون...
دعا اوج می گیرد و معنای دیگری پیدا می کند. دیگر ادعیه مشهور درباره درد دندان و بیماری ها و نیازهای مادی و این جهانی و نظر بندی و... نیست. دعا آهنگ خواست عروج به قله است. هر واژه دعا پله نردبانی تا آسمان...
مرحوم استاد مطهری در حماسه حسینی در نقد روضه هایی نوشته است که چهره امام حسین علیه السلام و خاندان او و کربلاو عاشورا را وارونه نشان می دهند... به نظرم آنچه بر سر دعا آمده است، همان است که بر سر عاشورا آمد... دعانویس ها یادتان هست. در دوران کودکی نسل ما، بچه که مریض می شد اول سر دعا برایش باز می کردند و خانه دعانویسان همیشه غلغله بود. آن بساط برچیده شده اما هنوز تا حقیقت دعا فاصله ای بسیار داریم. تا این حقیقت که دعا روی دیگر سکه وجود انسان است. دعا مساوی و مساوق با هستی اوست...
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( شنبه 87/12/24 :: ساعت 1:27 عصر )
»» یک پرسش
در شهر <راسلو> در نزدیکی ژوهانسبورگ، مرکز پژوهشی وجود دارد به نام <رسولیسنتر>، کنفرانس دعا از سوی همین مرکز برگزار شده بود...
سرمایهگذار و بانی اصلی این مرکز یک بازرگان فرش است به نام ابراهیم. ابراهیم 75 ساله به نظر میرسید. با نگاهی دقیق و برنده و صدایی بسیار آرام و خوشطنین. بیش از پنجاه سال است که با بازرگانان ایرانی داد و ستد دارد.
در دفتر ابراهیم برای صرف چای رفته بودیم. یک فرش ابریشم کاشان دویست ساله آورد. بر فرش عباراتی از نهج البلاغه نقش شده بود. فرش انگار بوی بهشت میداد! خواب رنگها و لطافت ابریشم حیرتآور بود. ابراهیم گفت من یک سوال دارم. گفتم بفرمایید! گفت: <پیش از انقلاب که با بازرگانان ایرانی کار میکردم، خیلی کارم راحت بود چون به حرف آنها اعتماد میکردم. وقتی میگفتند فرش رنگ نمیدهد، واقعا رنگ نمیداد. هر مشخصهای را که درباره فرش میگفتند، همان بود. اما حالا همان نیست>!
پرسید چرا اینطور شده است؟ پاسخش را میدانستم اما در جستوجوی زبانی یا واژگانی بودم که بتوانم برایش درست توضیح بدهم. گفتم: <اولا پس از انقلاب افرادی وارد این صنعت شدند که تجربهای و سابقهای و نام و نشانی در فرش نداشتند. شاید گمان میکردند که مدتی در صنعت فرش میمانند و بار خود را میبندند. گره جفتی و تقلبی را همین جماعت تشویق کردند و ضربهای کاری به اعتبار فرش ما زدند. ابراهیم گفت: <یک نکته تازه برایت بگویم. در مواردی با گره جفت و نیمی هم روبهرو شدهام. شش تار نخ را در یک گره به هم تاباندهاند. فرش دیگر مثل مقوای خیس میخواهد فرو بریزد.>
گفتم: <اما دلیل دوم مهمتر است. انقلاب وقتی ماهیت اعتقادی و ایدئولوژیک پیدا میکند، کسانی که ارزشها و رویکرد انقلابی را نمیپذیرند و از سویی هم نمیخواهند وجهه مخالف یا معارض پیدا کنند، نقاب دیگری بر چهره میزنند. آنچه مینمایند و میگویند نیستند. این رویه در گذار سالها تبدیل به نوعی رفتار غالب یا ملکه میشود. ملکه ذهنی و رفتاری، آن وقت اگر بازرگان فرش هم باشد، به ناگزیر چنان رفتار و منشی در کارش تاثیر میگذارد.>
ابراهیم گفت: <درست است پیش از این در بازار فرش محبت و اعتماد حاکم بود. الان فقط پول حرف اول را میزند.> صدای اذان نماز بلند شد و صدایی خوش از مسجدی که معماریش انسان را گویی به مسجد و مدرسه و زاویه غزالی پرواز میدهد. امام جماعت نامش نعیم بود با صدایی بسیار لطیفتر از سدیس
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( شنبه 87/12/24 :: ساعت 1:17 عصر )
»» همه کس آزاد است حق را بجوید؟
یکی از مدعیان فلسفه و از فروشندگان حکمت به قدرت, سالها پیش در یک روزنامه معروف بعد از ظهر سخنی نوشت که به شدت مورد تحسین و تصویب گردانندگان روزنامه قرار گرفت. او گفته بود "همه کس آزاد است که حق را بگوید"، ظاهر آزادیخواهانه این سخن, چنان بود که دهان همه آزادیخواهان را میبست و آنان را خلع سلاح میکرد اما باطن مزورانه آن, همان بود که به کار این روزنامه آمد و ستایش آنان را برمیانگیخت.
بلی همه کس آزاد است که حق را بگوید, خدا را شکر که همین قدر را دست کم قبول دارند و حقیقت را خاموش و مرده نمیخواهند اما همه سخن در این است که حقیقت چیست و کجاست و نزد کیست؟ اگر حقیقت آشکار بود, این همه نزاع دینی و فلسفی وجود نداشت, و میان هفتاد و دو ملت جنگ در نمیگرفت, و جهود و مسلمان نزاع نمیکردند و هر کسی از ظن خود یار آن نمیشد، نکند منظورشان این باشد که حق آن است که نزد ماست و همه کس آزاد است که حرفهای ما را بزند و اگر جز این بگوید لایق آزادی نیست. بلی منظور آن مدعی هم جز این نبود و ستایشگران او هم سم قاتل نهفته در آن جمله را خوب میشناختند و به جا تحسین میکردند.
شما هیچ آزادیستیزی را پیدا نمیکنید که با آن سخن ظاهرفریب مخالف باشد، به شما اجازه و آزادی میدهد که حق را بگویید و بجوئید، اما معیار و مصداق حق بودن را خودش معین میکند و شعاع دایره آزادی را به پرگار حقیقت خودبافته تقدیر میکند.
تصویر آزادی
از آن تزویر آزادیکش بگذریم و تصویر وفادارتری از آزادی را ترسیم کنیم. چه طور است بگوییم همه کس آزاد است حق را بجوید؟ این بسی صادقانهتر و کارسازتر است. در جستجوی حقیقت روان شدن, مسبوق به این فرض است که حقیقت روشن نیست و چه اعتراف عزیز و عظیمی است این اعتراف! و چه فروتنی حکیمانه و سقراطواری در آن موج میزند.
بلی آنچه مطلوب ماست، آزادی در جستجوی حقیقت است، نوبت بیان حقیقت بعدا فرا میرسد. برای این کار دو راه بیشتر وجود ندارد؛ یکی تقلید و دیگری تحقیق. کسانی هستند که به گمان خود حقیقتطلبند اما همه حقیقت را فقط از مرجع و منبع خاصی طلب میکنند و به آن خرسند هستند. این کار, معنایی جز تقلید ندارد و برابر با فروختن عقل خود و به دنبال آن آزادی خود به دیگری و آسوده از زحمت تحقیق نشستن است. مقلدان هم نه صوره نه ماده، نه ظاهرا نه باطنا خواهان آزادی نیستند و ندای آزادیخواهی سر نمیدهند و چنین مقولهای برایشان از بن ناآشناست.
اما رها کردن تقلید و حقیقتجویی مجدانه, آزادی را با تمام قامت در دستور کار قرار میدهد. یک محقق راستین به جز دلی حقیقتجو و روشی کارساز و آزادیی سخاوتمندانه چه لازم دارد؟ نیت پاک و ذهن بیغرض کافی نیست, روشمندی و روششناسی هم لازم است اما هر دو بدون آزادی به کاری نمیآیند و گوهر ناب حقیقت را از دریای واقعیت صید نمیکنند . ذهن به فرض، چون لوح سپید کاغذ است و روششناسی چون قلم, اما بدون مرکب آزادی, این صفحه همچنان سپید باقی خواهد ماند.
پس، آزادی و حقیقت هم عنان هستند و یکدیگر را صدا میزنند و روز و شب چون روز و شب, به دنبال هم میدوند.
آنکه گذشتگان میگفتند "حقیقت ما را آزاد خواهد کرد" سخن باطل نبود اما ناتمام بود. وقتی آن سخن کامل خواهد شد که بر آن بیفزاییم و آزادی ما را به حقیقت خواهد رساند.
حال اگر درست است که "همه کس آزاد است که حق را بجوید" و حق در رحم آزادی پرورش مییابد، آن گاه به حکم منطق و به طریق اولی این هم درست است که بگوییم: همه کس آزاد است که خطا کند". چون در جستجو افت و خیز هست, کمال و نقصان هست, راه و چاه هست, خستگی و نشاط هست و هزار نکته باریکتر از مو هست و هیچ آفریده مصون از خطا نیست پس جواز و رخصت حقیقتطلبی, عین جواز و رخصت لغزش کاری است. لغزشها در صراط حقیقتها نقدی مهم هستند که جوابها و هزیمتها به قدر ظفرها ارزش دارند و نقش و سود و زیان در این راه یکی است و در این جاست که هم نوا با "حافظ", به جرات میتوان گفت "که مستحق کرامت گناه کارانند" و آنکه میخواهد گناه و خطا نکند, به کرامت حقیقت و فضیلت ظفر نخواهد یافت و به قول "مولانا"
تاجر ترسنده طبع شیشه جان
در طلب نه سود بیند نه زیان
بل زیان بیند که محروم است و خوار
نور او نو شد که باشد شعلهخوار
به سراغ دانشگاه میآییم نمیگویم دانشگاه, خانه و مخزن حقیقت است و نمیگویم که دانشگاه مسجد و معبد حقیقت است, هیچ کدام از اینها نیست و نباید باشد، دانش نه خازن میخواهد نه عابد, دانشگاه, جستجوگاه حقیقت است, و چون چنین است و چون حقیقت جویی با آزادی ملازمه دارد، اگر یک جا و آزادی آکادمیک معنایی مبنایی جز این ندارد، اگر آزادی را از حقیقتجویان دانشگاه بگیرند، آن را بدل به قربانگاه دانش کردهاند. آزادیستیزان را به درستی باید حقیقتستیزان خواند، چون آزادی معبر حقیقت است و بستن راه آزادی, بریدن نفس حقیقت است.
دانشگاهیان اگر آزادانه و حقیقتجویانه و با آگاهی از احتمال لغزیدن, بحث و جدال دینی و فلسفی و سیاسی نکنند, و در افت و خیزها, راه کمال نپیمایند و از اشتباهاتشان درس نگیرند و جرات خطا کردن پیدا نکنند, چگونه جرات دانستن و فرصت دانستن پیدا خواهند کرد؟
خندهدارتر از این چیزی نیست که کسانی اینک از حوزه به دانشگاه میآیند تا به خیال خود, حقایق کشفشده و ثابتشده و انبارشده در جای دیگر را برای دانشگاهیان به ارمغان بیاورند و از آنان تسلیم و تعبد بطلبند, دانشگاهیان باید این خرمن تعبد و تسلیم را به صاعقه سوال بسوزانند. شعار دانشطلبانه و حقیقتجویانه دانشگاهیان همواره همین خواهد بود که:
جرات دانستن داشته باش
آزادی ما را به حقیقت خواهد رساند
همه آزادیستیزی عین حقیقتستیزی است
نقد کردن مهمترین راه فهمیدن.
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( شنبه 87/12/24 :: ساعت 1:15 عصر )
»» ویلچر
در مراسم سوگند وفاداری باراک حسین اوباما چند نکته شایسته توجه دیده می شد. دیک چنی معمار جنگ روی ویلچر نشسته بود. غریب بود و دیدنی. کسی که نماد قدرت در سازمان حکومت بوش بود . پاول به دلیل نا همخوانی با جنگ طلبی های او به حاشیه رانده شد . برای این که بوش کمتر آسیب ببیند و عدم تسلطش در اندیشه و حتی زبان انگلیسی بروز نکند. دیک چنی بیشتر در پس پرده بود و گاه به ضرورت سخنی می گفت. در باره ایران هم، همو دنبال تغییر نظام و حمله به ایران بود. جان بولتون که این روز ها از محو مساله فلسطین سخن می گوید و باور دارد که غزه را به مصر بدهید و کرانه غربی را به اردن، محبوبترین چهره برای چنی بود...وقتی روی ویلچر می آمد، بهتر از این نمی شد ناتوانی را تصویر کرد.
بوش مات و منگ جلوه می کرد. درست روی نقطه صفر بود. دیگر اگر با شتاب چوب شور بخورد و چوب شور در گلویش گیر کند و بمیرد ، خبر اول نخواهد شد.یک بار در دوران ریاست جمهوری با شتاب چوب شور می خورد؛ توی گلویش گیر کرد و بیهوش شد!
وقتی به تگزاس رسید، عده ای به استقبال بوش رفته بودند. گفت من غروب تگزاس را از همه چیز بیشتر دوست دارم!
این غروب نشانه ای از غروب قدرت او و هم فکرانش هم هست. اوباما در سخنرانی پس از مراسم تحلیف، البته با احترام ، دیگر ناسزایی نمانده بود که نثار بوش نکرده باشد. بی مسئولیتی، وعده های پوچ؛ دگم های مندرس ؛ حاکمیت ترس و طرد، جنگ طلبی و ... این ها نشان هایی بود که در آن احتماع عظیم بر سینه بوش نصب شد.
اگر بخواهیم دوران بوش را در دو جمله خلاصه کنیم. به این نکته توجه داشته باشیم که سازمان ده حکومت او دیک چنی بود. آن دو جمله این هاست:
اول: امریکا یک ابر امپراتوری است، و باید ارزش ها و اراده خود را بر جهان حاکم کند.
دوم: اجرا و انجام امپراتوری آمریکا در جهان یک ماموریت الاهی است.
در این باره بعدا برایتان بیشتر می نویسم. امروز به این نکته اکتفا می کنم که خداوند، که به باور بوش به او ماموریت الاهی داده بود، در روزی که تمام چشم ها در جهان به مراسم اوباما بود، دیک چنی را روی ویلچر نشاند.، تا همه دنیا ببینند که معمار جنگ نمی تواند، روی پای خودش بایستد. به تعبیر مرحوم فخرالدین حجازی:
موز را قدرتی اگر می بود
کمر خویش راست می فرمود!
این همه ادعا و حادثه ای ساده که می شود نماد فرو ریزی یک اندیشه ؛ آن سوی دیگر آمریکا، جرج بوش از غروب آفتاب می گوید. یادتان هست. هفت سال پیش همین بوش با لهجه تگزاسی درست مثل جان وین، در فیلم های وسترن، گفت: " من بن لادن را می خواهم مرده یا زنده!"
بن لادن زنده است. زندگی او نشانه ای است که ابر قدرت آمریکا هفت سال جستجو کرد و او را نیافت.آن که دیگر زنده و مرده اش تفاوتی ندارد بوش است.
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( دوشنبه 87/12/19 :: ساعت 2:58 عصر )
»» تواضع و دقّت علمی
شاید شما هم به این نکته برخورده باشید، افرادی که اهل دانش و داناییاند و در موضوعی کاملا اندیشیده و پژوهش کردهاند، در همان مورد هم بسیار با احتیاط و تواضع سخن میگویند. برعکس کسانی که درباره موضوعی اطلاعاتی عمومی و سردستی پیدا کردهاند با قطعیت و جزم سخن میگویند. شاخههای بیمیوه را دیدهاید که چگونه راست و سر به هوا ایستادهاند؟ و شاخههای پرمیوه که سر خم کردهاند و:
تواضع کند هوشمند گزین/ نهد شاخه پرمیوه سر بر زمین!
تازگی کتاب جدید دکتر محمد عابد جابری را میخواندم. این کتاب پس از مجموعه کتاب درجه اولی است که ایشان درباره <نقد عقل عربی> در دو دهه نوشتند. در سال 1982 جلد نخست این مجموعه با عنوان <تکوین العقل العربی> منتشر شد و در سال 2001 <العقل الاخلاقی العربی> جلد آخری بود که آن مجموعه را کامل کرد. ایشان چند سالی است که درباره قرآن مجید پژوهش میکنند. جلد نخست پژوهش ایشان، دو سال پیش منتشر شده است. عنوان کلی پژوهش ایشان <مدخل الی القرآن الکریم> است. جلد نخست این مجموعه به تعریف قرآن مجید اختصاص دارد <فی التعریف بالقرآن.> نکته مورد توجهم این است که نوآوری در اندیشه، ضرورت ندارد به تخریب مبانی دینی و ایمانی بینجامد. از این رو در پژوهش دکتر جابری نه سخنی از این است که قرآن مجید کلام پیامبر است و نه سخن از راه یافتن خطا در آیات مبین قرآن مجید است. علاوه بر آن شاهد تواضع نویسنده در ارائه نقد و نظر او هستیم. در همان آغاز کتاب نوشته است: <ما در سیر دیرپای فرهنگ خویش به یک نکته مهم دست یافتهایم و از آن بهره میبریم. هر گاه در این مسیر ما گامی به پیش میگذاریم، از ژرفا و گستره جهلمان بیشتر آگاه میشویم! ما به خواننده وعده نمیدهیم که بیش از پاسخهایی که نه قطعی هستند و نه نهایی چیزی عایدش شود. او با پرسشهایی مواجه میشود که ما بر اساس پیشینه تاریخی چنان پرسشهایی را مطرح کردهایم؛ پرسشهایی که بسیاری از آنها را گذشتگان ما درباره <ظاهر قرآن> مطرح کردهاند.( >ص: 23) در صفحه آخر کتاب همین تواضع جلوه دیگری پیدا کرده است. <در آغاز این بخش گفتم که آنچه وجه امتیاز پیامبر اسلام و کتاب (قرآن مجید) است، این است که معرفت دینی مبتنیبر اموری فراعقلانی و رازآمیز نیست. اما در اینجا میخواهم اعتراف کنم که رازی وجود دارد که عقل من نمیتواند ژرفای آن را درک کند. آن راز همان چگونگی نسبت شورانگیز و صمیمانه بین پیامبر محمدبن عبدالله و قرآن حکیم است.( >ص: 433) وقتی به همین عبارت که ترجمهاش را خواندید رسیدم، با خودم گفتم کاش فیلسوفان و متفکران ما هم که به مراتب در درجهای پایینتر از عابدجابری هستند! نه مثل او فلسفه غرب را میشناسند و نه فلسفه اسلامی را و نه مثل او به زبانهای متعدد تسلط کامل دارند، گوشه چشمی به تواضع و احتیاط او در بحث پیرامون قرآن مجید داشتند، تا سخنشان به تعبیر آیتالله منتظری در کتاب <سفیر حق و صفیر وحی>، <بهطور کلی درباره وحی که پایه ادیان الهی است هرگونه بیانی که از آن برداشت نادرستی شود- اگرچه چنان برداشتی مقصود صاحب آن بیان نباشد- برای برداشتکننده لغزشی را فراهم میآورد که یا به آن برداشت غلط معتقد میشود، آن را میپذیرد یا او را به کفر و فسق و مانند آن متهم مینماید و هر دو امری نامطلوب میباشد.( >ص: 19 و20) امیدوارم کتاب عابدجابری به دست صاحبنظران رسیده باشد و مهمتر از آن کتاب ترجمه شود تا پژوهشگران و دانشجویان ما ببینند که متفکرانی که آوازه جهانی دارند، درباره قرآن مجید و وحی با چه دقت و امانت و پشتوانه علمی و پژوهشی استواری سخن گفتهاند؛ سخنی که در نهایت شعله ایمان نسبت به پیامبر و قرآن را در جان ما فروزانتر میکند..
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( دوشنبه 87/12/19 :: ساعت 2:56 عصر )
»» مهندس بازرگان
غوغای عام و ستاره خاص
زمان ناقد بصیری ست! شاید از همین روست که تاریخنگاران باور دارند تا از حادثه ای دست کم دو نسل سپری نشود، به دشواری می توان در باره آن درست و دقیق نوشت...
در باره اشخاص شاید اندکی آسانتر باشد. به گمانم می توان اشخاص را به دوگروه تقسیم کرد. مرادمان اشخاصی است که در زندگی اجتماعی و سیاسی نقش داشته اند. پس از گذار سال ها برخی چهره ها از آن چه از آن ها نموده می شد، فاصله می گیرند. غبار ها زدوده می شود و خدشه ها محو. چهره انان روز به روز روشن تر و درخشنده تر و جذاب تر می شود.
چهره هایی هم هستند و بوده اند که گذر زمانه آن ها را تاریک و تیره می کند. شاید تاریخ از انانی که به داوری تاریخ اعتقاد ندارند، به شیوه خود انتقام می گیرد.
مهندس بازرگان از زمره گروه نخست است. چهارده سالی که از درگذشت او می گذرد، هر سالی که گذشت سیمای بازرگان روشنتر و درخشانتر شد...اکنون در جمع های دوستانه هر گاه نام او به میان می آید. دریغ بر زبان ها شعله می کشد. چه گوهری را داشتیم و قدرش را ندانستیم و حتی آزارش دادیم و او با چشم هایی مهربان صبور وخاموش نگاه کرد.
مهندس بازرگان از زمره آنانی بود که گناهش دیدن افقی بود که دیگران آن افق را نمی دیدند.چنین انسان هایی در روزگار التهاب هر انقلابی تنها می مانند. آن ها از سطح و افق روزگار خود فراترند و باید عذاب بچشند و آزار ببینند.
گه دهری و گه کافر و ملحد باشد / گه دشمن خلق و فتنه پرور باشد
باید بچشد عذاب تنهایی را / مردی که ز عصر خود فراتر باشد
شاید هم این افراد به تعبیر امام علی علیه السلام میوه های نارس زمانه خویشند. که نمی توان از چنان میوه ای نا به هنگام بهره برد.
"چیننده میوه در زمان نامناسب، مثل کشاورزی ست که زمین ندارد."
اما زمان که گذشت آن میوه ها در ذهن جامعه می پرورند و می رسند و حسرتی ماندگار در ذهنیت جامعه بر جای می ماند. مثل حسرت ما وقتی نام مهندس بازرگان را می شنویم و به یاد می آوریم که در غوغای عام او ستاره ای خاص بود.
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( دوشنبه 87/12/19 :: ساعت 2:55 عصر )
»» غزه و مسیح...
به دوستی که در قطار با او آشنا شده بودم زنگ زدم. همان که هر دهه از گذران عمرش را در سرزمینی گذرانده بود... شش دهه در شش گوشه جهان...بهانه مناسبی هم پیش آمده بود. میلاد مسیح...از سویی می خواستم ببینم به غزه چگونه نگاه می کند؟
میلاد مسیح و آغاز سال نو میلادی و بمباران غزه و دهه نخست محرم در هم آمیخته شده است....
جوانان فلسطینی که در شیلی زندگی می کنند، در برابر سفارت اسراییل جمع شده بودند. با شعار برای غزه و نیز صدای طبل ها. ریتم تند رپ رپ طبل ها. و اشکی که از چشمان جوانان می جوشید و صدای آوار بمب ها بر غزه و کودکی که در آغوش پدر به بیمارستانش می برند. وقتی کودک چهار پنج ساله را روی برانکارد می خوابانند، پرستار پلک چشم کودک را باز می کند و رها می کند . تمام کرده است. تمام؟ کودک را در پارچه سفیدی می پیچانند. سهم او از زندگی همین بود...
به دوستم گفتم امروز من تلخم. ببین در برابر چشم دنیا چگونه غزّه دارد بمباران می شود. آن وقت وزیر خارجه اسراییل با کت سفید که لابد نشانه صلح است می گوید؛ در غزه هیچ مشکل و مساله انسانی وجود ندارد.
جان لبخند زد! گفت: گلی به جمال همین خانم! یادت هست رایس می گفت بمباران های لبنان صدای تولد کودک خاورمیانه جدیدست! نکته ای برایت بگویم. بگذار متن کتاب را نشانت بدهم. در گوشه کتابخانه بزرگ جان نشسته ایم. سالن کتابخانه مثل سالن یک قصر است. چیزی شبیه کتابخانه و دفتر کار ابراهیم گلستان. یک نیم دایره با هفت پنجره، در میان پنجره ها قفسه های کتاب، چوب بلوط...کتاب ها به زبان های اروپایی و عربی و فارسی و اردو و سانسکریت...
" تو کتاب تربلینکا را خوانده ای؟"
در ذهنم خاطره ای درخشید...مهتابی اتاقمان در خوابگاه همدانیان در اصفهان و کتاب تربلینکا که فریدون مختاریان داده بود بخوانم. گفته بود: این کتاب به روح انسان شلاق می زند... تا صبح با عدنان کتاب را می خواندیم...عدنان آن شب دو بسته سیگارش را تمام کرد.
گفتم خیلی سال پیش کتاب را دیده ام. گفت منظورم مقدمه ای است که سیمون دو بوار بر کتاب نوشته. به یک موضوع خیلی مهمی اشاره کرده است. یهودیانی که در اردوگاه های مرگ کشته می شدند. مرگ خود را پذیرفته بودند. علاوه بر آن، در کشتن یک دیگر سهیم بودند. با خود می گفتند اگر ما این کار را نکنیم دیگری انجام می دهد. شاید هم گمان می کردند آن چه بر سرشان آمده قضای آسمانی است.
اسراییلی ها گویی هنوز نفهمیده اند که نگاه مسلمانان به مرگ متفاوت است. کسی که نگاهش به مرگ متفاوت باشد. به زندگی هم نگاه متفاوتی دارد. یهودیان در برابر اقتدار آهنین ارتش آلمان و شیوه رفتار اس اس ها و پلیس گشتاپو مثل بره ای در برابر گرگی گرسنه بودند. فلسطینی ها این گونه نیستند. چرا اسراییلی ها نمی فهمند. دیشب دیدم زنی فلسطینی با یک نظامی اسراییلی گلاویز شده بود. لوله مسلسل را گرفته بود و فریاد می زد. با انسان هایی که از مرگ نمی ترسند نمی توان با زبان رعب سخن گفت.
جان کتاب تربلینکا را ورق زد. ببین این نخستین عبارت سیمون دو بوار است. جان متن را به فرانسه خواند: "چرا یهودیان اجازه دادند آن ها را مثل گوسفند به مسلخ ببرند؟"
این پرسش بسیار مهم است. البته اشتاینر در این کتاب کوشیده نشانه هایی از مقاومت را معرفی کند. اما همو هم می گوید جریان غالب تسلیم در برابر واقعیت بود. در جنگ سال 1967 اسراییل ارتش مصر و سوریه و اردن را در ظرف شش روز شکست داد و شد ارتش افسانه ای. حالا شش روز است دارد شب و روز غزه را بمباران می کند. تازه دارند از آتش بس حرف می زنند. دارد می شود مثل جنگ تابستان 2006 لبنان...لبخند و زد و گفت: می گویند ایرانی ها هم دست دارند!
به گزارش همیلتون- بیکر در باره عراق اشاره کردم و گفتم: در آن گزارش آمده است هر سنگی را که تکان بدهید از زیر سنگ ایرانی می جوشد! جان گزارش را نخوانده بود.
گفتم: مسیح که متولد شده بود. پیش از همه چند روحانی زرتشتی ایرانی- مغان- به خانه مریم رفتند و تهنیت گفتند :" کجاست آن مولود که پادشاه یهود است که ستاره او را در مشرق دیده ایم!" و هدایای خود را طلا و کندر و مرّ نثار مسیح کردند...
جان باب دوم متی را از حفظ خواند. پرسید: باید دید این بار هم ایرانیان در ستاره ای که از شرق طلوع می کند چه دیده اند!
گفتم این شعر سمیح القاسم را شنیده ای:
قتلونی و انتحلوا
وجهی مرارا
مرا کشتند و چهره ام را بارها پوشانیدند.
اکنون آن چهره بر آفتاب افتاده است. دیگر کسی نمی تواند صدای غزه را انکار کند. حتی اگر مهمترین خبر تلویزیون در غرب این باشد که دوقلوهای سیاه و سفید به دنیا آمدند...
صدای بمباران غزه، در رپ رپ طبل ها در سانتیاگو به گوش می رسد.
پرسیدم اگر مسیح همین روز ها در فلسطین ظهور کند؟
گفت:" بار دیگر او را به صلیب می کشند. اما این بار...جان مکث کرد و ناگاه به فارسی تکه ای از شعر شاملو را خواند:
اکنون
هر زن
مریمی است
و هر مریم را
عیسایی بر صلیب است
بی تاج خار و صلیب و جل جتا
بی پیلات و قاضیان و دیوان عدالت...
گفتم: این بار فلسطینی ها سلاح آبائی را صیقل داده اند...موقع خداحافظی جان گفت: جمعه ها خانه ما، این هم کتابخانه تو...
سال ها پیش از مادر بزرگ پدری ام شنیده بودم: که هر لقمه نام و نشانی دارد، که روزی چه کسی است. او می خواند:
بر سر هر لقمه نوشته ست عیان
که بود مال فلان بن فلان
حالا دیگر تردیدی ندارم که در گذار زندگی آشنایی با برخی انگار در سرنوشت ما رقم خورده است. انسان هایی که به تعبیر شریف رضی از زمان و زمین فراترند.
...
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( دوشنبه 87/12/19 :: ساعت 2:53 عصر )
»» به حقیقت پیامبر قسم!
قرآن مجید تاکید تمام دارد که پیامبر اسلام بشر بود.(فصلت/41) مثل مردم زندگی می کرد، می خورد و می آشامید و زیست و زندگی می کرد. مثل سایر انسان ها از مرگ گریزی نداشت و در گذشت. انک میت و انهم میتون(زمر/30)
از روزگار پیامبر اسلام تا به امروز شاهد دو گرایش فکری و یا پژوهشی هستیم که هر دو در داوری در باره پیامبر اسلام به
افراط و تفریط گراییده اند.
شاید نفطه آغاز یک گرایش هنگاهی بود که عمر بن خطاب که از یاران و اصحاب پیامبر بود؛ در حادثه مرگ پیامبر فریاد زد که: محمد(ص) نمرده است! ابوبکر صحابی دیگر پیامبر به همین آیه شماره 30 سوره زمر اشاره کرد و عمر ساکت شد.( النکت و العیون، ماوردی)
در واقع عمر می خواست وجه بشری پیامبر را انکار کند که با یادآوری آیه قرآنی متوجه خطای داوری اش شد.
گرایش دیگر می خواهد همان وجه الهی و معنوی پیامبر را که با وحی محقق شده است، انسانی و این جهانی جلوه دهد. گرایش اول وجه انسانی و بشری را انکار می کرد؛ مثل داوری غالیان در باره امام علی(ع) ؛ گرایش دوم از وجه الهی و رسالت و نبوت تفسیری انسانی و تجربی و این جهانی به دست می دهد.
گرایش دوم گمان می کندکه می خواهد نقش پیامبر اسلام را در اسلام پررنگ کند و به پیامبر نقشی مرکزی اختصاص دهد.
اسلام آیینی است که مرکزیت آن قرآن مجید است. از این رو اسلام با آیین یهود که مرکزیتش قوم یهود( بنی اسراییل) و آیین مسیحیت که مرکزیت آن شخصیت مسیح است متفاوت است.
موارد متعددی که در حقیقت نقد روش و یا هشدار شدید به پیامبر اسلام است و در قرآن به صراحت ذکر شده است، نشانه روشنی است که پیامبر به عنوان نبی، برای مردم زمانه خود و همه زمان ها پیامی را از سوی خداوند آورده است. رسول یعنی فرستاده خداوند است تا آن پیام را به مردم ابلاغ کند.
گرایشی که شخصیت پیامبر را از بعد الهی و ظرفیت دریافت وحی خداوند منفک می کند ؛ در حقیقت پیوند میان آسمان و زمین و باطن و ظاهر و معنویت و ماده را قطع می کند.
این گرایش گاه آن چنان دچار افراط می شود که برای موجه نشان دادن نظر خویش- آن چه تا به حال در این باره مطرح شده است، یک نظر است و نه نظریه- در جستجوی خطا در متن قرآن مجید و زندگی پیامبر هم برآمده اند.
محصول چنین گرایشی تخریب ایمان مومنان به الهی بودن کلام خداوند و نیز عصمت و قدسیت شخصیت پیامبر است.
تردیدی نیست که نمی توان در باره انگیزه ها و یا انگیخته های نظر پردازان داوری کرد، اما می توان آثار چنان مطالب یا مفاهیمی را مشاهده کرد. گفته اند می توان درخت را از میوه اش شناسایی کرد. باید دید نظری که تقدس را از متن آیات قرآنی و شخصیت پیامبر اسلام حذف می کند، چه محصولی دارد؟
نتیجه این رویکرد عشق و ایمان بیشتر و ژرفتر به قرآن و پیامبر است، یا برعکس تردید و تزلزل در اندیشه ها و ایمان ها ایجاد می کند. حتما برخی با شنیدن چنین شبه هایی در صدد اندیشه و پژوهش بر می آیند و اندیشه دینی و ایمان آنان توان و بالندگی بیشتری پیدا می کند و البته برخی یا بسیاری نیز آسیب می بینند.
دکتر ابراهیمی دینانی در گفتگوهای جذابی که با پژوهشگر جوان و هوشمند اقای کریم فیضی داشته اند، به همین موضوع پرداخته اند. چنان که می دانیم رسم متفکران و فیلسوفان این نیست که برای اندیشه و نظر خود سوگند یاد کنند. دکتر دینانی در این کتاب- البته فقط در این کتاب!- در بحث پیامبر اسلام و مقوله وحی قسم خورده اند. در قسم ایشان سوز و صمیمیتی بود که دریغم آمد شما آن را نخوانید:
"می خواهم یک جواب صریح و رک و مقداری تند به شما بدهم. به حقیقت خود پیغمبر قسم! وحی زبان پیغمبر است ولی زبان پیغمبر به خدا قسم زبان خداست...به صورت مستقیم زبان خداست، بدون مجاز خداوند اگر بخواهد حرف بزند، به زبان حضرت ختمی مرتبت حرف می زند."(1)
1)-سرشت و سرنوشت،گفتگو با دکتر دینانی، انتشارات اطلاعات ص:209 و 210)
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( دوشنبه 87/12/19 :: ساعت 2:50 عصر )
»» تصمیم درست
گیرت ویلدرز رییس حزب آزادی در مجلس هلند است. حزب او دارای 9 کرسی از 120 کرسی مجلس است. شهرت ویلدرز نه به خاطر این است که رهبر حزب است و نه این که او نماینده پارلمان است. او فیلمی را از طریق اینترنت منتشر کرد تا نشان دهد کتاب آسمانی مسلمانان قرآن مجید به تعبیر او یک کتاب فاشیستی است و ریشه همه خشونت ها. او یک بار هم درخواست کرد که انتشار قرآن مجید و توزیع آن در هلند و اروپا ممنوع شود. یادمان باشد که رییس حزب آزادی از موضع دفاع از آزادی طرفدار ممنوعیت انتشار قران مجید شده بود.
تهاجم به قرآن مجید بیش از بیست سال پیش با کتاب آیات شیطانی رشدی اغاز شد. پیش از رشدی این تهاجم در متون پژوهشی دیده می شد. چنان که رشدی هم یک بار به صراحت اعلام کرد که به عنوان دانشجوی تاریخ، داستان آیات شیطانی را از استادش مونتگمری وات آموخته است.
به هر حال رشدی اهانت به قران مجید و سب پیامبر اسلام و همسر و یاران او را نه در یک مقاله پژوهشی و یک کتاب دانشگاهی ؛ بلکه در یک رمان مطرح کرد. طبیعی بود که چنین اقدامی آثار اجتماعی گسترده و دیرپایی را به همراه خواهد داشت.
غرب به معنای اروپا و آمریکا در باره آیات شیطانی اشتباه مهمی را انجام دادند. به جای این که از رشدی انتقاد کنند که با اهانت به کتاب آسمانی مسلمانان، موجب بحران اجتماعی و فرهنگی شده است ، او را تشویق کردند و انواع و اقسام نشان ها و جایزه ها را به او دادند..
گیرت ویلدرز در حقیقت همان سخن رشدی را با روایتی دیگر از زبان تصویر مطرح کرده است. البته کاری سردستی و کاملا سطحی و شتابزده. دونفر از نمایندگان مجلس اعیان انگلیس از او دعوت کرده بودند که فیلمش را در یکی از اتاق های مجلس اعیان نشان دهد. اتفاق غریبی افتاد! پلیس انگلستان با دستور وزارت کشور، گیرت ویلدرز را در فرودگاه بازداشت کردند و او را به هلند باز گرداندند و اعلام کردند که حضور او به امنیت اجتماعی آسیب می زند.
رویتر هم گزارشی منتشر کرد که ویلدرز شهید راه آزادی بیان است یا تهدیدی برای امنیت اجتماعی؟
ویلدرز هم در فرودگاه هیترو لندن با عصبانیت گفت:" گردون براون نخست وزیر انگلستان ترسوترین رهبر اروپایی ست."
برای من این واقعه که در ست همزمان با فتوای امام خمینی، پس از بیست سال اتفاق افتاد، اندیشه برانگیز بود.
به نظرم می رسد نمی توان آزادی را از مفهوم مسئولیت جدا کرد. نمی توان در تقابل آزادی اهانت به امر مقدس، امر مقدس را عادی و عرفی تلقی کرد و آزادی را آن چنان مقدس و مطلق که نتوان بر آن نکته ای گرفت.
از یک سو فردی عصبی که حتی در کنترل رفتار عادی اش هم مشکل دارد و آشفتگی در نگاه و حرکات دست و عضلات چهره اش پیداست، مجاز باشد هر چه خواست به قران مجید که روح جهان اسلام و مرکزیت تمدن و فرهنگ اسلامی است و هر روز میلیون ها نفر سپیده دم خود را با قرائت آن اغاز می کنند، تخته نشان اهانت شود. اما از سوی دیگر به ویلدرز نتوان گفت که حق ندارد وارد انگلستان شود.
تصمیم وزارت کشور انگلستان- البته اگر بر همین رویه بمانند- تصمیمی شجاعانه بود. تصمیمی که نشان داد نمی توان آزادی را از مسئولیت و احترام به باور های دینی دیگران منفک تلقی کرد.
از سوی دیگر این رفتار نشانه ای است که وقتی مسلمانان از ایمان دینی خویش دفاع می کنند و در برابر اهانت به قرآن مجید و پیامبر اسلام بی تفاوت نیستند، می توانند بر رفتار دیگران هم اثر گذار باشند. اگر آن روزی که پاپ در سخنرانی آلمان به پیامبر اسلام اهانت کرد، همه کشور های اسلامی سفرای خود را از واتیکان احضار می کردند و تا پاپ از مسلمانان و پیامبر اسلام عذرخواهی نمی کرد، به رابطه با واتیکان ادامه نمی دادند. شاهد افزایش اهانت ها نبودیم.
هر وقت اسلام و مسلمانان حضوری زنده در تاریخ پیدا کرده اند. اهانت به قرآن و تشکیک در مبانی ان و اهانت به پیامبر اسلام تشدید شده است.
همان خار های تیز و ظریف که بر شاخه های گل روییده است به ما می گوید، نمی توان خرمن گل را در آغوش داشت و بی دفاع بود...
می باش چو خار حربه بر دوش
تا خرمن گل کشی در آغوش
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( یکشنبه 87/12/18 :: ساعت 12:11 عصر )
»» سخن تازه
دوستانی در ایستگاه قطار منتظرم بودند. باران تند و پیوسته میبارید. هوا هم سرد بود و مردم شتاب داشتند. سرما و باران نگذاشت چنانکه باید با دوستان در همان کنج ایستگاه صحبت کنم. بسته کتاب را گرفتم. کتابهای اهدایی استاد بهاءالدین خرمشاهی؛ به تعبیر سیمین بهبهانی: <از خرمیها نمودی، از روشنیها نمادی.> شب پیروزی انقلاب، یعنی شب 22 بهمن را با <شاخههای شوق> گذراندم. کتاب گرانباری که به بهانه بزرگداشت و به عنوان یادگارنامه استاد بهاءالدین خرمشاهی منتشر شده است. شاخههای شوق در دو مجلد و طی 2239 صفحه منتشر شده است. کار بزرگی که به همت علی دهباشی سامان یافته است. چنین کاری تنها از علی دهباشی بر میآمده است. سختکوش و پیگیر و مهربان... مقالات قرآنپژوهی کتاب را خواندم. مقالات قرآنپژوهی هر کدام درخششی داشت. گرچه دو مقاله هاشم جاوید و سیدحسین کمالی درخشندهتر بود؛ هر مقاله پنجرهای بود که افق تازهای را به روی ما میگشود. در این نوشته میخواهم به مطلب دیگری اشاره کنم. به <بازنگاشت مجلس تفسیر> آیتالله دکترمصطفی محققداماد...؛ مقاله ایشان در ده صفحه منتشر شده است. در یک کلام به تعبیر حافظ:
مصلحت دید من آن است که یاران همه کار / بگذارند و سر طره یاری گیرند
به گمانم آقای محقق هر کار دیگری دارد باید بگذارد و همین کار تفسیر قرآن مجید را سامان دهد. بازنویسی کند. این کار، کاری در کنار کارهای دیگر نیست. کار عمر است. درس تفسیر ایشان یک گام به پیش در تفسیر قرآن مجید است.
البته آقای محقق این اقبال بلند را دارد که تفسیر خود را پس از المیزان علامه طباطبایی مینویسد. تفسیر المیزان یک اتفاق است. نه پیش از المیزان چنان تفسیری نوشته شده است و نه پس از آن میتوان انتظار داشت که مفسری بتواند تا سالهای سال گامی از المیزان فراتر بگذارد. در همین مقاله ایشان، حضور و سیطره اندیشه علامه طباطبایی پیدا است اما نکتهای که به نظرم بسیار شایسته توجه میباشد، این است که تفسیر ایشان حتی اگر جامهای نو بر المیزان باشد، یک ضرورت است.
علامه طباطبایی هنگامی المیزان را نوشت که کلام جدید و الهیات جدید مثل روزگار ما چندان به برگ و بار ننشسته بود. به عنوان مثال الوین پلاتینگا (متولد 1932) که امروزه یکی از مهمترین متکلمان و فیلسوفان الهی به شمار میآید و آقای محقق با لطافت تمام بین اندیشه او و علامه طباطبایی پل زده است؛ کارهای تاثیرگذارش مثل <فلسفه دین> و <معرفتشناسی ماوراء الطبیعه> پس از المیزان منتشر شده است. و نیز کار بزرگ و کلاسیک <الهیات سیستماتیک> نوشته پل تیلیخ19655 -1886) نمیتواند توجه مفسر قرآن مجید را جلب نکند. همانگونه که قرآن مجید با اهل کتاب سخن میگوید و نیز به پرسشهای آنان پاسخ میگوید، در روزگار ما هم مفسر قرآن مجید نمیتواند به قلمرو اندیشه در حوزه دیگر ادیان بیتوجه باشد و یا به روایت کهن و سنتی از اندیشه اهل کتاب اکتفا کند. خوشبختانه آقای محقق با این حوزه اندیشه آشنا است و تفسیر ایشان، این ظرفیت را دارد تا مخاطبی جهانی پیدا کند. آشنایی با قلمرو اندیشه الهی در ادیان دیگر، باعث شده که همین مجلس منتشر شده درس تفسیر ایشان، طراوت و جذابیت دیگری داشته باشد. پس از سی سال که از انقلاب گذشته، بسیاری در انتظار هستند که از کشور ما کدام سخن شنیده میشود. سخنانی که در حوزه سیاست مطرح میشود، پایا نیست. مثل مسائل سیاسی مرحلهای است. در تداول است. سخنی که میماند و از عمق انقلاب و ایران را معرفی میکند، سخنی است که در قلمرو اندیشه و فرهنگ، بهویژه در حوزه اندیشه دینی و قرآن مجید مطرح شود. در یک کلام، تفسیر آقای محقق، در حد همین پنجرهای که به روی ما گشوده است، سخنی تازه است، تا دو جهان تازه شود
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( یکشنبه 87/12/18 :: ساعت 12:9 عصر )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ
مرنجان و مرنجعزاداری از سنت های پیامبر اکرم (ص) استسعادت ابدی در گرو اشک و عزاداری بر سیدالشهدا علیه السلامسبک زندگی قرآنی امام حسین (علیه السلام)یاران امام حسین (ع) الگوی یاران امام مهدی (عج)آیا شیطان به دست حضرت مهدی علیه السلام کشته خواهد شد؟ارزش اشک و عزا بر مصائب اهل بیت علیهم السلامپیوستگان و رهاکنندگان امام حسین علیه السلامامام حسین علیه السلام در آیینه زیارتپیروان مسیح بر قوم یهود تا روز قیامت برترند!نگاهی به شخصیت جهانی امام حسین «علیه السلام»[عناوین آرشیوشده]