»» عروس سامرا
مرد عرب بىاعتنا به آنچه در اطرافش مىگذشت، دوان دوان کوچه پس کوچههاى شهر را پشتسر مىگذاشت. مسافت زیادى طى کرده بود. اما پیدا کردن خانه بشیر، برده فروش معروف سامرى چندان سخت نبود. کمتر کسى بود که او را نشناسد.
صداى کوبه در، برده فروش را به خود آورد. بىدرنگ جواب داد:
- کیستى و چه مىخواهى؟
- منم، کافور، در را بازکن!
- نام کافور براى بشیر بن سلیمان که عمرى خود و پدرانش ریزخوار خوان علىبنابىطالب و فرزندانش بودند، آشنا بود. اما، به چه قصدى او را مىخواند؟ شاید که ...؟
نمىتوانستحدس بزند. بىدرنگ در را گشود
- سلام علیکم
- علیکمالسلام ، چه شده ؟ چرا داخل نمىشوى ؟
- نه ، نمىتوانم. وقت زیادى ندارم ، مولایم تو را مىخواند ، عجله کن!
لحظهاى بعد دو مرد عرب شانه به شانه هم کوچههاى خاکى شهر را پشتسر مىنهادند. یکى شادمان از اینکه موفق شده بود پیغام مولایش را به موقع برساند و دیگرى متفکر وحیران هجوم سؤالات گیجش کرده بود.
با خود مىگفت: چه اتفاقى افتاده که امام هادى(ع)مرا احضار نمودهاند؟ نکند خطایى مرتکب شدهام؟ نکند کسى شکایتى کرده؟ نکند ...
و چون جوابى براى سؤالاتش نیافتبر سرعتگامهایش افزود تا مقابل در خانه کوچکى که اقامتگاه امام هادى(ع) بود رسیدند.
در میانه غوغاى جنگ رومیان و مسلمانان، متوکل خلیفه عباسى امام هادى(ع) را به دلیل مخالفتبا اعمال خود وادار به اقامت اجبارى در سامره کرده بود تا به دور از مرکز تجمع هواداران او را تحت نظر داشته باشد.
بشیر بن سلیمان از سالها پیش با خانواده امام در رفت و آمد بود. او از فرزندان ابوایوب انصارى و از شیعیان خاص امام علىالنقى و امام حسن عسکرى(ع) بود که به پیشه بردهفروشى اشتغال داشت.
اندکى بعد کافور که خبر آمدن بشیر را خدمت امام عرض کرده بود او را به درون اطاق هدایت کرد. بشیر باصدایى مضطرب گفت:
- درود بر تو مولاى من! چه تقصیرى از من سرزده که مرا احضار فرمودهاید؟
صداى دلنشین امام او را آرام کرد:
- بشیر دوستى تو و پدرانت که از انصار بودند، پیوسته با ما برقرار بوده، تو نیز مانند آنها مورد اطمینان مایى، ترا خواندم تا رازى را به تو در میان نهم. رازى که مایه سبقت تو بر سایرین خواهد بود.
این سخنان بشیر را بىتابتر از پیش مىساخت. چشم به دهان مولایش دوخت. امام نامه زیبایى را که با خط رومى نگاشته شده بود مهر کرد و همراه با دویست و بیست اشرفى که درون کیسه زردرنگ زیبایى قرار داشت مقابل بشیر نهاد و فرمود:
- بشیر! به بغداد برو و بر سر پل فرات منتظر بمان تا کشتى حامل اسیران رومى به بغداد رسد. آنگاه فرستادگان اشراف عباسى و دیگر جوانان عرب را خواهى دید که به هواى خریدن کنیزان کشتى را دوره خواهند کرد. عمر بن زید را دریاب. او صاحب کنیزکى است که خود را از خریداران پوشیده مىدارد. ناله او را خواهى شنید که از دورى خویشان و نجبىحرمتى مردمان مىگرید. این نامه و اشرفىها را به او بده و کنیزک را بدین جا بیاور!
فرمایشات امام همه پردههاى ابهام را از دیدگان بشیر به کنارى افکند. ماموریتخود را یافته بود. به راه افتاد تا بار سفر بسته و راهى بغداد شود...
آفتاب کاملا بالا آمده بود که کشتى در کناره فرات پهلو گرفت و خیل خریداران مشتاق و حریص کشتى را احاطه کردند.
شکست رومیان طى جنگهاى چندین ساله با مسلمانان موجب رواج کالاهاى چشمگیر و پر زرق و برق رومى و خیل کنیزان زیباروى در میان اعراب گردیده بود. برده فروشان طماع کنیزکان زیباى رومى را با لباسهاى زربفتبه معرض فروش گذاشته و غوغایى بر پا کرده بودند.
بشیر به سختى از میان انبوه خریداران گذشت و پرسان پرسان عمر بن زید را که مشغول چانهزدن با خریداران بود یافت.
خریدارى سمج اصرار در خرید کنیزى داشت که به هیچ روى مایل نبود بیگانهاى او را ببیند. - عمر! عفت و پاکى این کنیز رومى مرا بر خریداریش مشتاقتر مىکند او را به سیصددینار خریدارم . براى عمر پیشنهاد خوبى بود ، اما، چه مىتوانستبکند با دوشیزهاى که حشمتسلیمان را هم به هیچ مىگرفت.
- آخر راهى بنما! من ناگزیر به فروختن توام . تا به امروز کنیزى چون تو ندیده بودم .
- شتاب مکن عمر! بگذار تا خریدارى پیدا شود که اعتمادم را جلب کند و وفایش امیدوارم سازد. این گفت و شنود، بشیر را حیرتزده کرد. سخنانى مىشنید که پیشاپیش آن همه را مولایش بازگو کرده بود. بىدرنگ به سوى عمر بن زید شتافت .
- عمر! نامهاى از یکى از بزرگان برایت دارم. نامه به خط رومى است. محبتى کن و آن را به کنیزک نشان بده شاید که با خواندنش راضى شود و بتوانم او را براى مولایم خریدارى کنم .
عمر بن زید که از خودرایى کنیزک و امتناع او به ستوه آمده بود و بدنبال راه چارهاى مىگشتبا خوشحالى نامه را گرفت و به کنیزک سپرد.
کنیزک با دستى لرزان نامه را گشود و با دیدن خط رومى زیبایى آن چشمانش مملو از اشک شد. روى به عمر کرد و گفت:
- مرا به او بفروش و گر نه به هیچ کس دیگرى راضى نخواهم شد.
برده فروش چارهاى جز تسلیم نداشت . اشرفىها را گرفت و در حالى که دهانش از فرط حیرت بازمانده بود کنیزک را به بشیر سپرد.
بهت و حیرت بشیر نیز دست کمى از او نداشت. بىتاب بود و مىخواست هر چه زودتر او را بشناسد. حیرتش دو چندان شد آنگاه که دید کنیزک با اشتیاق نامه را مىبوسد و مىبوید.
- بانوى من! تو صاحب این نامه را که مولاى من است نمىشناسى پس چرا چنین بىتاب دیدار اویى؟
- تو گفتى صاحب این نامه مولاى توست. تو چرا مولایت آنگونه که در خور است نمىشناسى؟
- حق با شماستبانوى من! مرا ببخشید، تقاضایى دارم.
- بگو!
- راستش، من شما را هم نمىشناسم. این چه رازى است؟ شما کیستید؟
- حال که مىخواهى بدانى پس گوش فرا ده!
- من ملیکهام، دختر یشوعا، پسر قیصر روم. نسبم از جانب مادر به شمعون وصى امین حضرت عیسى(ع) مىرسد. آنگاه که سیزدهسالم بود جدم قیصر تصمیم گرفت مرا به عقد برادرزادهاش در آورد. مجلس بزرگى آراستند و در آن مجلس سیصد نفر از رهبانان و کشیشان نصارى و هفتصدتن از اعیان و اشراف و چهار هزار نفر از امراء و فرماندهان لشکر گرد آمدند. تختى آراسته به جواهرات بر چهل پایه نصب کردند تا قیصر برادرزادهاش را بر تختبنشاند و مرا به عنوان ملکه روم به عقد ازدواج او درآورد . اما هنوز مراسم شروع نشده بود که صلیبها فرو ریخت و پایههاى تخت درهم شکست. پسر عمویم بیهوش از تخت فرو غلتید و کشیشان حیران برجاى ماندند. در میان کشیشان آنکه از همه برتر بود روى به قیصر کرد و گفت: آنچه روى داد نشانههاى نحوست و بدبیارى است. ما را از این کار معاف کنید. اما پدربزرگم همچنان اصرار مىورزید.
مجلسى دیگر آراستند تا من و پسر عمویم را تزویج کنند. اما، دیگر بار همه چیز در هم ریخت میهمانان پراکنده شدند و قیصر به میان سراپرده رفت.
آن شب خواب عجیبى دیدم . حضرت عیسى(ع)، شمعون و جمعى از حواریون را دیدم که در قصر جمع شده بود. قصرى که در وسط آن به جاى تخت پادشاهى منبرى از نور مىدرخشید.
چیزى نگذشت که حضرت محمد(ص) و داماد و جانشین او همراه با جمعى از فرزندان ایشان وارد قصر شدند. حضرت عیسى(ع) به استقبال شتافت. محمد(ص) آخرین فرستاده خدا روى به حضرت عیسى(ع) کرده و فرمودند:
- یا روحالله! به خواستگارى دختر وصى و جانشین شما شمعون براى فرزندم آمدهام و اشاره به امام حسن عسکرى(ع) کردند.
- حضرت عیسى نگاهى به شمعون کرده فرمود: شرافتبه سوى تو روى آورده. با این وصلت پر میمنت موافقت کن، و او نیز موافقتخود را اعلام کرد.
سپس رسول خدا(ص)بر بلنداى منبر خطبهاى انشاء فرمود و مرا براى فرزندش تزویج کرد.
بشیر، شگفت زده و متحیر او را مىنگریست . باورش نمىشد که این شاهزاده رومى این چنین به عربى فصیح سخن بگوید.
ملیکا که حیرت او را دید گفت:
- پدر بزرگم در تربیت من دقتخاصى داشت. او زنى آشنا به چندین زبان را مامور کرده بود تا زبان عربى به من بیاموزد. اما من تاکنون کسى را از این مساله مطلع نکردهام. تنها وقتى نامم را پرسیدند گفتم نامم «نرجس»است.
بشیر چون خدمتکارى امین از بانوى خود حراست کرد و او را به سامره و به خدمتحضرت امام علىالنقى(ع) برد. دیدار عجیبى بود. گویى همه چیز از قبل فراهم شده بود. صاحب خانه انتظار او را مىکشید. امام روى به «نرجس» کرده فرمودند:
- به میمنت ورودت مىخواهم هدیهاى به تو بدهم مال دنیا مىخواهى یا مژده شرافتى ابدى؟
- من، من خواهان شرافت ابدىام.
- پس ترا مژده تولد فرزندى مىدهم که شرق و غرب عالم ملک او شود و جهان را از عدل و داد پر کند.
- فرزند؟ فرزندى که شرق و غرب عالم ملک او شود و جهان را از عدل و داد پر کند؟ پدرش کیست؟
- جوانى که رسول خدا ترا براى او از پدرت خواستگارى کرد. او را نمىشناسى؟
- چرا، از شبى که به دستبهترین زنان مسلمان شدم، شبى نبوده که او را در رویاهایم نبینم.
سپس امام خواهر خود حکیمهخاتون را طلبید و نرجس را به او سپرد. از آن پس نرجس در محضر حکیمه خاتون آنچه را که لازم بود آموخت. مراسم ازدواج سادهاى برگزار شد و عروس زیباى سامره به خانه بخت رفت.
روزها سپرى شد تا اینکه ...
شب نیمهشعبان سال 255 هجرى فرا رسید. آن شب با همه شبها فرق مىکرد. اهل خانه همگى احساس خوشحالى پنهانى داشتند.
دیر وقتبود حکیمهخاتون به قصد خداحافظى با امام حسن عسکرى(ع) از جاى برخاست
- عمه جان! امشب همین جا بمانید. شب بزرگى است. شب تولد فرزندى که خداوند وعده فرموده است .
حکیمه خاتون با حیرت گفت:
- اما من در نرجس اثرى از حمل نمىبینم . این فرزندى که مىگویى مادرش کیست؟
- نرجس! راست مىگویى عمه جان اما، کمى تامل کن! چون صبح شود اثر حمل در او ظاهر مىگردد. نرجس چون مادر موسى است . مادر موسى نیز تا هنگام ولادت فرزند اثرى از حمل در خود نداشت.
حکیمه از جاى برخاست و به سراغ نرجس رفت. از رفتن منصرف شده بود. نمىدانست چه پیش خواهد آمد . اما ، مطمئن بود که حادثه بزرگى در شرف وقوع است.
سحرگاهان که براى نماز برخاست، نرجس را دید که به نماز ایستاده و مشغول راز و نیاز با معبود است. حکیمه چشم از صورت نرجس بر نمىداشت . هرگز چیزى خلاف حقیقت از آن خاندان نشنیده بود.
نشانههاى اضطراب بر سیماى نرجس آشکار شد.
- نرجس! دخترم! چه شده؟
- آنچه مولایم فرموده ظاهر گشته است .
حکیمه به فرموده امام شروع به تلاوت سوره «اناانزلناه فىلیلة القدر» کرد. هیچکس سخنى نمىگفت اما ، صدایى دلنشین حکیمه را در تلاوت سوره همراهى مىکرد .
- تعجب نکن عمهجان! این از قدرت الهى است که طفلان ما را به حکمت گویا مىگرداند.
کلام امام که به پایان رسید; حکیمه پردهاى میان خود و نرجس دید. وحشت زده به سوى امام دوید و طلب یارى کرد.
- برگرد عمه جان! برگرد! نرجس را در جاى خودخواهى یافت
حکیمه بازگشت نورى تابنده مادر را احاطه کرده بود و فرزند رو به قبله به سجده انگشتبه آسمان بلند کرده و مىگفت:
اشهد ان لاالهالاالله وحده لا شریک له و ان جدى رسولالله و ان ابى امیرالمؤمنین وصى رسولالله و سپس همه امامان به حق پیش از خود را برشمرد تا به خود رسید:
اللهم انجزلى وعدى و اتمم لى امرى و ثبت و طاتى و املاء الارض بى عدلا و قسطا
(خداوندا وعده نصرت را که به من فرمودى وفا کن و امر خلافت و امامت مرا تمام کن و استیلا و انتقام مرا از دشمنان ثابت گردان و زمین را به واسطه من از عدل و داد پر کن) .
آنگاه امام حسن عسکرى(ع) فرمود:
- عمه جان! فرزندم را برگیر و نزد من آر!
- حکیمه نوزاد را ختنه شده، ناف بریده و پاک یافت و بر دست راستش عبارت:
جاءالحق و زهقالباطل ان الباطل کان زهوقا امام فرزند را در آغوش گرفت و فرمود:
سخن بگو به قدرت الهى
و آنگاه نوزاد مبارک زبان گشود:
بسم الله الرحمن الرحیم
و نرید ان نمن علىاللذین استضعفوافىالارض و نجعلهم ائمه و نجعلهم الوارثین و یمکن لهم فىالارض و نرى فرعون و هامان و جنودهما منهم ما کانون یحذرون
پاورقیها:
×.با بهرهگیرى از روایات منقول در بحارالانوار
منابع:
- بحارالانوار,علامه مجلسی
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( سه شنبه 87/9/26 :: ساعت 4:7 عصر )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ
مرنجان و مرنجعزاداری از سنت های پیامبر اکرم (ص) استسعادت ابدی در گرو اشک و عزاداری بر سیدالشهدا علیه السلامسبک زندگی قرآنی امام حسین (علیه السلام)یاران امام حسین (ع) الگوی یاران امام مهدی (عج)آیا شیطان به دست حضرت مهدی علیه السلام کشته خواهد شد؟ارزش اشک و عزا بر مصائب اهل بیت علیهم السلامپیوستگان و رهاکنندگان امام حسین علیه السلامامام حسین علیه السلام در آیینه زیارتپیروان مسیح بر قوم یهود تا روز قیامت برترند!نگاهی به شخصیت جهانی امام حسین «علیه السلام»[عناوین آرشیوشده]