غریبانه ترین غروب، غروب پرتوآفرین مردانی است که در دشت وسیع هستی طلوع می کنند و بی آن که دیگران به عظمت وجود ایشان پی برند، بساط نور خویش جمع کرده و به دیار ابدی می شتابند.
غروب، برای کسانی که تن به حرارت خورشید ساییده و دیده در اشعه آن گرفته اند، همواره غم انگیز است. اما برای کسانی که چون خفاش در پس سیاهی خودخواهی، چشم انتظار هجرت خورشیدند، شادی آفرین است.
در آن غروب، این خورشید بود که غمناک ترین شیوه رفتن را در تاریخ ثبت می کرد. چه این که مردمان بر او جز رسم بی وفایی روا نداشتند. او با این که می رفت تا از مدار زمینیان خارج شده، طواف عرش آغاز کند، باز در غم فرشیان می سوخت.
در آن غروب، هیچ نشانی از جنبش، حیات و زندگی نبود، زمان نیز از بیهودگی مردم خسته شده و توان حرکت نداشت و در انتظار سکوتی ابدی بود. مردم نیز با لب های خشکیده و چهره های غم بار و غبارگرفته، هر یک در پی آن بودند تا پیش از غروب آفتاب، خود را به خانه رسانند. تا شاید طلوعی دیگر را نظاره گر باشند. چشم انداز دیدگان، جز سکوتی مرگبار نبود، گویی مردمان از همدیگر با اضطراب و وحشت فرار می کنند، در پنهانی قدم می زدند. همه در این اندیشه بودند که سخنان آن پیر در این اواخر بوی غروب می داد.
کلام او با قبل بسیار متفاوت بود، دیگر از آن ملامت ها خبری نبود، آن طوفان های سهمگین به نسیمی آرام مبدل شده بود که تنها نوازشگر یتیم بچگان کوفه بود و بس.
گویا همین هفته قبل بود که در میانه روز مردم را جمع کرده بر فراز منبری از سنگ خطبه ای ایراد کرد.
او را می دیدی با این که بیش از شصت پاییز از عمرش گذشته بود، ولی همچنان با طراوت و سرسبز روح بلند او قله نشین کوه معرفت بود.
بیان رسای او آبشار بلندی را می ماند که همچنان جمعیت را می شکافت و به پهنه دل ها فرود می آمد و خبر از واقعه ای دردناک می داد...
... بعد از سفارش مردم به تقوا با آه سردی که از عمق جان کشید، نسیم آسا گوشه ای از پرده اسرار باطن را کنار زده چنین فرمود: «کجا هستید برادران من! همان ها که سواره به راه می افتادند و در راه حق قدم برمی دارند، کجاست عمار؟ در حالی که اشک در چشمانش حلقه می زد ادامه داد، کجاست ابن تیهان؟ و کجاست ذوالشهادتین (1) ؟ و کجایند کسانی که پیمان جانبازی بستند و سرهای آن ها برای ستمگران فرستاده شد؟!» به اینجا که رسید بغض گلوی او را فشرد. اشک از دیدگانش جاری شد. دستان مبارک به محاسن شریف زد و بسیار گریست. آن گاه در حالی که سخن گفتن برای او بسیار سخت بود ادامه داد: «آه برادرانم آنانی که قرآن تلاوت می کردند و به کار می بستند، در فرایض دقت می کردند و به پا می داشتند، سنت ها را زنده می کردند و بدعت ها را از بین می برند، دعوت به جهاد را می پذیرفتند و به رهبر خود اطمینان داشتند و صمیمانه از او پیروی می کردند.» در این هنگام بود که مردم به همدیگر نگاهی کردند و سر به زیر انداخته شرمساری خود را پنهان می نمودند.
سپس با صدای بلند فریاد زد: «بندگان خدا جهاد... جهاد.... آگاه باشید من امروز لشگر به سوی اردوگاه حرکت می دهم، آن کس که اراده کرده به سوی خدا کوچ کند همراه ما خارج شود.» (2)
با اتمام کلام او، مردم پراکنده شده، عده ای رفتند تا آماده کارزار شوند و عده ای همچنان سر بر زانوی تامل داشتند، آنان با شنیدن این سخنان چیز دیگری یافتند و آن هم غروب و کوچ بود. کوچی که آن پیر سال ها در انتظارش روزشماری می کرد، از آن زمانی که مرادش به دیدار حق شتافت و او که تنها در میان دنیاپرستان، ضامن حیات نهالی بود که آن پیرمراد غرس کرده بود. تا آن هنگام که یادگار آن باغبان نخستین را به فراق و سوگ نشست و همواره تنها مرهم همه این زخم ها بقای آن نهال بود.
او که سیمای نورانی اش سرشار از آثار جراحت جنگ هاست، زیر لب می گوید: «.. بار الها! از بس نصیحت کردم و اندرز دادم آنان را خسته و ناراحت ساختم، آنان نیز مرا خسته کردند، من آنان را ملول، آنان نیز مرا رنجیده خاطر ساختند. به جای اینها افرادی بهتر به من مرحمت کن و به جای من بدتر از من بر آن ها مسلط کن. خداوندا! دل های آنان را آب کن. همان طوری که نمک در آب حل می شود...» (3)
اما دریغ که زمانه گوش مردم را کر و چشمشان را کور کرده بود. چه رنج ها که نمی برد آن زمانی که بهانه جویی تنها جوابی بود که می شنید. هنوز گوش جان، زمزمه های همراه با سوز او را فراموش نکرده است که فرمود: «شگفتا! شگفتا! به خدا سوگند این حقیقت دل را می میراند و غم و اندوه می آفریند که آن ها در مسیر باطل خود چنین متحدند و شما در راه حق این چنین پراکنده و متفرق؟! روی شما زشت باد و همواره غم و غصه قرینتان باد... هرگاه در ایام تابستان فرمان حرکت به سوی دشمن دادم گفتید: اندکی ما را مهلت ده تا سوز گرما فرو نشیند و اگر در سرمای زمستان این دستور را به شما دادم گفتید: اکنون هوا بسیار سرد است، بگذار سوز سرما آرام گیرد! همه این ها بهانه برای فرار از سرما و گرما بود! شما که از سرما و گرما وحشت دارید و فرار می کنید به خدا سوگند از شمشیر بیش تر فرار خواهید کرد ای کسانی که به مردان می مانید ولی مرد نیستید... چقدر دوست داشتم که هرگز شما را نمی دیدم و نمی شناختم... خدا شما را بکشد که این قدر خون به دل من کردید و سینه مرا مملو از خشم نمودید و کاسه های غم و اندوه را جرعه جرعه به من نوشاندید.» (4)
این لحظات سنگین به یاد می آورد که روزهایی را این کوه استقامت و صبر زبان به شکوه و نفرین گشوده فرمود: «نفرین بر شما! از بس شما را سرزنش کردم خسته شدم (5) چه دردی دارید؟ دوای شما چیست؟ طب شما کدام است؟» (6)
با این همه، طبیبی دلسوز بود و در هر فرصت مناسب مردم را از آشوب ها برحذر داشته و می فرمود: «... فتنه هایی هست همچون پاره های شب که هیچ کس نمی تواند در برابر آن بپا خیزد...» (7) اما هر چه او بیش تر می گفت; آنان کمتر گوش می دادند. تا زمانی که بی توجهی آنان را می دید از روی خشم می فرمود: «شما را چه می شود؟ مگر لال هستید؟ چرا سخن نمی گویید؟» (8)
زمان، آن چنان مبهوت حادثه بود که گویی فراموش کرده بود بگذرد، همه جا خاموش بود و بی صدا، تاریک بود و وحشتناک و پر اضطراب. همه در خواب بودند و ظلمت تنها چراغ روشن، در خانه دختر می سوخت، و دختر را هم بی خوابی پدر بی تاب کرده بود. پدر را می دید که همواره بیرون می رود و به آسمان نظر می افکند، دست به محاسن می کشد و کلماتی را زمزمه می کند. هر لحظه که می گذشت نورانیت سیمای او برافروخته تر می شد، کم کم زردی چهره با سرخی اضطراب درهم می آمیخت و نشان از پایان انتظار می داد. کم کم خود را آماده می کرد تا برای آخرین بار، در بین خاکیان پذیرای افلاکیان باشد که «انا انزلناه فی لیلة القدر...»
لیلة القدر از فراز جایگاه بلند خود به جهان رخ نمود تا سال جدیدی را در زندگی اسلام به مردم اعلام کند.
«گردش سپهر به شیوه رفتار نخستین خود بازگشت تا با روان و خرد و عاطفه، برای زادروز دیگری از زایش روشنایی، به همه بشر تحیت و خجسته باد گوید.
هنوز آن روز مبارک از ماه رمضان، گونه خود را به رنگ شفق گلگون نکرده بود و هنوز تیرگی «غسق » را در صحنه افق خود به مشایعت نرفته بود و بالاخره، هنوز شب آن روز، سحر لیلة القدر را نزائیده بود» (9) که...
او با قدم هایی کوتاه ولی مطمئن راه خانه تا مسجد را پیمود، خوب می دانست که آخرین لحظات فراق است که سپری می شود، و ماندگار.
زحمت صحبت با خاکیان تا چندی دیگر به عیش وصال افلاکیان می انجامد. قدم های او به رفتن، زبانش به ذکر، دل در شوق دیدار یار بود، تا این که به مسجد رسید، مسجد تاریک بود و خاموش. عده ای در نماز و عده ای هم در خواب آرام گرفته بودند. قدم از صحن به شبستان مسجد نهاد، خفتگان بودند که یکی پس از دیگری با ترنم «الصلاة » او بیدار می شدند...
در میان تاریکی چشمانی ناپاک و خون گرفته، نگاه او را ربود، غریبه ای غبارآلود، اما، نه، غریبه غریبه هم نبود، قبلا او را زیاد دیده بود...
تا این که وارد محراب شد. مشغول نافله شد، آن شب نمازگزاران بیش از همیشه بودند; چرا که ندای اذان او به همه خانه های کوفه سرکشیده بود.
مردم یکی پس از دیگری مهیای نماز شدند، صف ها مرتب شد، آن غریبه به زحمت خود را در صف اول پشت سر امام جای داد...
... و اینک مردم در میانه محراب شاهد شق القمری دوباره بودند...
گرچه از جهش برق شمشیر تا فرود تقدیر، دیری نپایید، ولی روزگارانی دراز در مقابل آن، چشم بر هم زدنی بیش نبود.
در آن هنگامه بود که زمان جامد شد، و فیض وجود از حرکت ایستاد، قلب ها از ضجه و فریاد لبریز گشت، گوش ها غرق در شیون، گویی محشر کبری به پا شده بود. نفس های قطع شده با بی تابی به هم می آمیخت. گویی همه فریاد شده بودند و تنها او بود که می رفت تا برای همیشه سکوت کند و جهانی را از فیض حضور خود محروم سازد. اما پیش از آن، چشمان خون آلود خود را نیمه باز به سوی آسمان گشود و زمزمه کرد:
«بسم الله و بالله و علی ملة رسول الله
فزت و رب الکعبه » و سپس در جوار جاویدان یار برای همیشه آرمید و...
پی نوشت ها:
1. منظور حضرت خزیمة بن ثابت انصاری بود.
2الی 8. نهج البلاغه، خطبه 181 / خطبه 25 / خطبه 27/ خطبه 34/ خطبه 29 / خطبه 102 / خطبه 119
9. عبدالفتاح عبدالمقصود، الامام علی (ع)، ص 320