پیامبر بزرگوار اسلام صلى الله علیه و آله از یاران و اصحابش عیادت مىکرد و جویاى احوال آنان بود چنان که آنان او را عیادت مىکردند و جویاى حال او بودند.
او هنگام جدا شدن از آنان وداعشان مىکرد چنان که آنان او را وداع مىکردند و هنگام برخورد با آنان به آغوششان مىگرفت چنان که آنان او را به آغوش مىگرفتند و رویشان را بوسه مىداد چنان که رویش را بوسه مىدادند و به آنان مىگفت: پدر و مادرم فدایتان! چنان که آنان به او مىگفتند پدران و مادرانمان فدایت.
اگر او را نیمه شب به میهمانى مىخواندند اجابت مىکرد. چون بر مرکب مىنشست نمىگذاشت کسى پیاده در خدمتش باشد، اگر مىتوانست او را در ردیف خود سوار مىکرد و اگر نمىتوانست به او مىگفت: تو پیشتر به فلان موضع که وعدهگاه ماست برو من هم به دنبال مىرسم. چون بر کودکان مىگذشت به آنان سلام مىکرد «1».
رفع مشکل فراق
در روایت است که بردگانى از بحرین به محضر پیامبر صلى الله علیه و آله آمده، در مقابل او صف کشیده بودند. پیامبر در میانشان زنى را دید که مىگریست. فرمود:
چرا گریه مىکنى؟ گفت: پسرى داشتم که به بنىعبس فروختند، پیامبر صلى الله علیه و آله گفت: چه کسى او را فروخته؟ زن گفت: ابو أُسید انصارى.
پیامبر صلى الله علیه و آله به خشم آمده، [به ابو أُسید انصارى] گفت: سواره مىروى و چنانکه او را فروختى، باز مىگردانى! ابو أُسید به مرکب سوار شد و او را باز آورد «2».
پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: هر که میان مادر و فرزند جدایى اندازد، خداى تعالى در بهشت او را از دوستانش جدا کند «3».
باز فرموده بود: شب بر سر مرغان نروید و آنها را از آشیانه مرانید که شب براى آنها وقت امان و استراحت است.
اوج نرمى و خوش خلقى
ابن عباس مىگوید: اخلاق خوش پیامبر صلى الله علیه و آله در مرتبهاى قرار داشت که روزى در مسجد نشسته بود و اصحاب و یاران آماده به خدمت در حضورش بودند.
در این هنگام مردى بیابانى از در مسجد در آمد در حالى که شمشیرى حمایل داشت و سوسمارى در دامن، فریاد زد: اى محمّد! تو جادوگرى دروغگو! یاران در صدد برآمدند که او را به قتل رسانند. حضرت آنان را از این کار باز داشت و به آن بیابانى فرمود: برادر عرب که را مىخواهى؟ گفت:
محمّد جادوگر و دروغگو را! فرمود: محمّد منم ولى نه جادوگرم نه دروغگو بلکه فرستاده خدایم.
عرب گفت: سوگند به بت که اگر مسأله شخصیت و منزلتت در کار نبود این شمشیر را از خونت سیراب مىکردم و سوگند به لات تا این سوسمار به تو ایمان نیاورد، من به تو ایمان نمىآورم! آنگاه سوسمار را رها کرد.
رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود: اى سوسمار! پاسخ داد: لبیک! فرمود: من کیستم؟ گفت: تو فرستاده خدایى.
با این پیش آمد دل مرد بیابانى به نور معرفت گشاده شد و با نیتى صادقانه به وحدانیت خدا و رسالت پیامبر صلى الله علیه و آله اقرار کرده، گفت: یا رسول اللّه! از در این مسجد درآمدم در حالى که در همه جهان هیچ کس نسبت به تو دشمنتر از من نبود، اکنون مىروم در حالى که هیچ کس را از خود به تو عاشقتر نمىیابم «4».
تحمل مشقت و کشیدن بار امت
در روایت است: روزى پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله با یکى از یارانش به صحراى مدینه مىگذشت، دید پیرزنى بر سر چاه آبى آمده، مىخواهد آب بردارد ولى نمىتواند، حضرت نزد وى رفته، فرمود: پیرزن مىخواهى برایت از این چاه آب بکشم؟ پاسخ داد:
«إِنْ أَحْسَنْتُمْ أَحْسَنْتُمْ لِأَنْفُسِکُمْ...» «5».
اگر نیکى کنید به خود نیکى کردهاید...
پیامبر صلى الله علیه و آله بر سر چاه آمد، دلو را کشید، مشک او را پر کرده، بر دوش خود نهاد و به پیرزن فرمود: پیش برو و راه خیمهات را به من بنماى.
شخصى که همراه حضرت بود هرچه خواست مشک سنگین پر آب را از حضرت بگیرد و تا خیمه پیرزن بیاورد، حضرت نپذیرفت و فرمود: من به کشیدن بار امت و تحمل مشقت سزاوارترم.
پیرزن از پیش مىرفت و پیامبر صلى الله علیه و آله به دنبالش مشک آب را بر دوش مىکشید و به سوى خیمه مىآورد تا به در خیمه رسیدند، مشک را بر زمین نهاد و راه مدینه را در پیش گرفت.
پیرزن وارد خیمه شد و به فرزندانش گفت: برخیزید و این مشک را به درون خیمه آورید، گفتند: مادر! این مشک سنگین را چگونه به اینجا آوردى؟ گفت: جوانمردى شیرین سخن، زیباروى، خوش خوى، نسبت به من بسیار مهربانى فرمود و این مشک را به دوش گرفت و به اینجا آورد.
گفتند: کجا رفت؟ گفت: همان است که در آن راه مىرود.
فرزندان دنبال آن بزرگوار رفتند، چون حضرت را شناختند به سوى خیمه دویده، گفتند: اى مادر! این جوانمرد همان کسى است که تو به او ایمان آوردهاى و شب و روز مشتاق دیدار او هستى و پیوسته لاف محبّتش را مىزنى!!
پیرزن از خیمه بیرون دوید و فرزندانش نیز از پى او دویدند تا به حضرت رسیدند، به دست و پاى آن بزرگوار افتادند، پیرزن در حالى که به شدّت مىگریست گفت: یا رسول اللّه! تو را نشناختم که گستاخى کردم و نسبت به تو جسارت روا داشتم! چگونه از عهده این عذر برآیم؟ حضرت او را دلدارى داد و درباره او و فرزندانش دعاى خیر کرد و آنان را به مهربانى باز گرداند «6»!
هرگز سبب کدورت میان مردم نشوید
در روایت است که: روزى بدن مبارک پیامبر صلى الله علیه و آله را تب گرفت و آن روز نوبت قرار داشتن آن حضرت نزد حفصه بود.
عایشه قدحى از آش جو به کنیزکى داد و براى آن حضرت فرستاد. کنیزک هنگامى که قدح را به خانه حفصه آورد حفصه پرسید چیست؟ کنیزک گفت: آش جوى است که عایشه براى پیامبر صلى الله علیه و آله فرستاده است. حفصه به شدّت برآشفت و گفت عایشه به حق من تجاوز کرده است مگر پختن آش جو از من برنمىآید؟ یا محبت من نسبت به پیامبر کمتر از اوست؟
سپس قدح را از کنیزک گرفته، بر زمین زد به طورى که قدح شکست و آش بر زمین ریخت.
پیامبر صلى الله علیه و آله پارهاى از قدح را که اندکى از آش جو در آن بود برداشت و تناول فرمود و به دنبال کنیزک آمد و گفت: اى کنیز! اگر عایشه پرسید پیامبر از این آش خورد بگو آرى و آنچه از حفصه دیدى و شنیدى به او مگو که سبب نزاع شود و کدورتى میان آن دو پدید آید که من دوست ندارم غبار ملالى به خاطر کسى بنشیند.
و بعد از این حادثه بود که آیه شریفه.
«وَ إِنَّکَ لَعَلى خُلُقٍ عَظِیمٍ» «7».
«و یقیناً تو بر بلنداى سجایاى اخلاقى عظیمى قرار دارى».
نازل شد «8».
بزرگوارى و کرامت
روایت است که عکرمه فرزند ابوجهل روز فتح مکه به سوى یمن گریخت. جماعتى او را از کرم و بزرگوارى رسول خدا صلى الله علیه و آله و اینکه حضرت کسى را بر گذشتهاش سرزنش نمىکند و نیز بر گناه و جرم گذشته کسى مؤاخذه نمىنماید خبر دادند؛ عکرمه بازگشت و ترسان به مسجد الحرام آمد.
پیامبر صلى الله علیه و آله چون او را دید از جاى برخاست و رداى مبارکش را براى او انداخت و میان دو چشمش را بوسه داد.
عکرمه گفت از نزد رسول خدا صلى الله علیه و آله بیرون نرفتم مگر اینکه او را از خود و پدر و فرزندم دوستتر داشتم. عکرمه به دست پیامبر صلى الله علیه و آله مسلمان شد و اسلامش صادقانه بود و در یکى از جنگها شهید شد «9».
درخواست قیمت عادلانه
مردى بادیهنشین خدمت رسول اسلام صلى الله علیه و آله آمده، عرضه داشت که:
شترى چند آوردهام و مىخواهم به فروش رسانم ولى از نرخ آن در بازار مدینه بىخبرم، مىترسم خریداران مرا بفریبند. چه مىشد اگر با من مىآمدى تا این شتران را در سایه بصیرت و آگاهى تو مىفروختم؟
پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود شتران را نزدیک من آر و یک یک را بر من عرضه کن، او چنین کرد و رسول خدا صلى الله علیه و آله هر یک را قیمت گذارى فرمود.
بادیهنشین به بازار رفت و هر شترى را به قیمتى که پیامبر صلى الله علیه و آله فرموده بود فروخت و باز آمد، به پیامبر صلى الله علیه و آله گفت: مرا راهنمایى کردى و بیش از آنچه توقع داشتم سود بردم، اکنون چیزى از من قبول کن و آنچه مىخواهى از این مال من که از فروش شتران است برگیر، پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: من چیزى نمىخواهم، بادیهنشین گفت: هدیهاى از من بپذیر، پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود:
نیازى ندارم، بادیهنشین اصرار ورزید، حضرت فرمود: اکنون که اصرار مىورزى ناقهاى براى من بیاور که شیر دهد به شرطى که او را از بچهاش جدا نکرده باشى «10».
جمع کردن هیزم با من
پیامبر صلى الله علیه و آله با اصحاب در سفرى به سر مىبردند، به آنان فرمود که: براى غذا خوردن بزى را بکشند. مردى گفت: کشتن بز با من، یکى گفت: پوست کندنش با من، دیگرى گفت: پختنش با من، پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله فرمود: هیزم جمع کردنش با من.
یاران گفتند: یا رسول اللّه! شما به خود زحمت ندهید و رنج بر خود روا مدارید، ما هیزم را جمع مىکنیم، حضرت فرمود: مىدانم که شما در کار کردن کوتاهى نمىورزید ولى خداى تعالى از اینکه بندهاش با جمعى باشد و با آنان در کار و فعالیت همراهى ننماید کراهت دارد «11».
جود و سخاوتى کریمانه
در روایت است: روزى رسول خدا صلى الله علیه و آله با جابر بن عبداللّه سوار بر شتر جابر به جایى مىرفتند. رسول خدا صلى الله علیه و آله به جابر فرمود: این شتر را به من بفروش، جابر گفت: پدر و مادرم فدایت شتر از شما، حضرت فرمود: نه، بفروش! جابر گفت: فروختم، رسول خدا صلى الله علیه و آله به بلال فرمود: بهاى شتر را به جابر بپرداز، جابر گفت: یا رسول اللّه! شتر را به که بسپارم؟ حضرت فرمود: شتر و بهایش هر دو ارزانى تو باد و خدا این داد و ستد را بر تو مبارک گرداند «12».
پی نوشت ها:
(1)- شرف النبى: 67.
(2)- دعائم الاسلام: 2/ 60، باب 14، حدیث 162؛ مستدرک الوسائل: 13/ 374، باب 10، حدیث 15639؛ شرف النبى: 68.
(3)- عوالى اللئالى: 2/ 249، باب 20، حدیث 20؛ مستدرک الوسائل: 13/ 375، باب 10، حدیث 15642.
(4)- منهج الصادقین: 9/ 370.
(5)- اسراء (17): 7.
(6)- منهج الصادقین 9/ 370، ذیل آیه شریفه «وَ إِنَّکَ لَعَلى خُلُقٍ عَظِیمٍ» قلم (68): 4.
(7)- قلم (68): 4.
(8)- منهج الصادقین: 9/ 371.
(9)- شرف النبى: 74.
(10)- شرف النبى: 75.
(11)- شرف النبى: 79.
(21)- شرف النبى: 68.