قرآن مجید، کتاب هدایت است و روایات ائمه معصومین علیهم السلام شرح آن و عالمان و عاملان واقعى به کتاب و سنت، راهبران انسانها به سوى حق هستند که مىفرمایند:
بدان که روح انسانى از عالم امر است و به حضرت عزّت اختصاص قربتى دارد که هیچ موجودى ندارد.
و عالم امر عبارت از عالمى است که مقدار و کمّیّت و قسمت و مساحت نپذیرد و اسم امر بر این عالم از جهت آن است که به اشاره «کن» ظاهر شد بىتوقف زمانى و بىواسطه ماده.
اگر چه عالم خلق هم به اشاره پدید آمد، اما بواسطه مواد و امتداد ایام که:
[خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ فِی سِتَّةِ أَیَّامٍ] «1».
اوست که آسمان ها و زمین را در شش روز آفرید.
در این اشاره که مىفرماید:
[قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّی] «2».
بگو: روح از امر پروردگار من است.
از منشأ خطاب «کن» برخاسته.
ولى ماده و هیولاى حیات از صفت هوالحى یافته، قائم به صفت قیومى گشته و مادّه عالم ارواح آمده و عالم ارواح منشأ عالم ملکوت شده و عالم ملکوت مصدر عالم ملک بوده، جملگى عالم ملک به ملکوت قائم و ملکوت به ارواح قائم و ارواح به روح انسانى قائم و روح انسانى به صفت قیومى حق قائم:
[فَسُبْحانَ الَّذِی بِیَدِهِ مَلَکُوتُ کُلِّ شَیْءٍ وَ إِلَیْهِ تُرْجَعُونَ] «3».
بنابراین [از هر عیب و نقصى] منزّه است خدایى که مالکیّت و فرمانروایى همه چیز به دست اوست، و به سوى او بازگردانده مىشوید.
و هر چه در عالم ملک و ملکوت پدید آید همگى به واسطه آید، الّا وجود انسانى که ابتدا روح او به اشارت «کن» پدید آمد بىواسطه و صورت قالب او تخمیر بىواسطه یافت کما قال:
خَمَرْتُ طینَةَ آدَمَ بِیَدى أرْبَعینَ صَباحاً «4».
گِل آدم رابا قدرت خود در چهل روز سرشتم.
در وقت ازدواج روح و قالب تشریف:
[وَ نَفَخْتُ فِیهِ] «5».
و از روح خود در او بدمم.
بىواسطه ارزانى داشت و اختصاص اضافت: «من روحى» کرامت فرمود، پس کمال مرتبه روح در تجلیه او آمد به صفات ربوبیت تا خلافت آن حضرت را شاید.
و در این معنى مذاهب مختلفه است:
جمعى را رأى آن است که تا تزکیه نفس حاصل نشود، تجلیه روح ممکن نگردد و طایفهاى دیگر بر آنند که اگر مدت عمر در تزکیه نفس به سر برند تمام مزکّى نگردد و کس به تجلیه روح نپردازد، ولکن چون اوّل نفس را به قید شرع محکم کنند و روى به تصفیه دل و تجلیه روح آورند بر قضیه:
مَنْ تَقَرّبّ الَىَّ شِبْراً تَقَرَّبْتُ الَیْهِ ذِراعاً «6».
کسى که یک وجب به من نزدیک شود یک ذراع به سوى او نزدیک مىشوم.
الطاف خداوندى به استقبال آید و تصرفات جذبات عنایت و فیض فضل الوهیت متواتر گردد، دل را به یک ساعت چندان تزکیه نفس حاصل شود که به مجاهدت همه عمر حاصل نشدى که:
جَذْبَةٌ مِنْ جَذَباتِ الْحَقِ توازى عَمَلَ الثَّقَلَیْنِ «7».
جاذبهاى از جاذبههاى حق برابر با عمل جن و انس است.
ولکن روح در بدایت حال طفل صفت است، او را تربیتى باید تا مستحق تجلیه شود؛ زیرا که روح تا در اماکن روحانى بود و هنوز به جسم انسانى تعلق نگرفته، بر مثال طفل بود در رحم مادر که در آنجا غذاى مناسب آن مکان یابد و او را علو و شناختى باشد لایق آن مقام، ولکن از غذاهاى متنوع و علوم و معارف مختلف که بعد از ولادت تواند یافت محروم و بىخبر باشد.
هم چنین روح را در عالم ارواح از حضرت جلّ و علا غذایى که ممدّ حیات او گردد مىبود، مناسب حوصله و همّت او در آن مقام و بر کلیات علوم و معارف اطلاع روحانى داشت.
ولکن از معارف و علوم جزئیات که به واسطه آلات حواس انسانى و قواى بشرى و صفات نفسانى حاصل توان کرد بىخبر بود و در آن وقت که به قالب پیوست چون طفلى بود که در رحم بود به مهد پیوست.
اگرپرورش به وجه خوشى نیابد، زود هلاک شود، پس مادر او را زود در گهواره نهد و دست و پاى او را دربندد تا حرکات طبیعى نکند که دست و پاى خود را بشکند یا کج کند، او را از غذاهاى این عالم که او هنوز غریب آن است نگاهدارد؛ زیرا که معده او هنوز قوه هضم غذاى این عالم نیافته است، او را هم به غذایى بپروراند که از آن عالم باشد که او نه ماه در آن بوده است و با غذاى آنها خو کرده و آن شیر است که هم از آن عالم است، تا چون مدتى برآید و با هواى این عالم خو گیرد به تدریج او را به غذاهاى لطیف این عالم پرورش دهند تا معده او بدین غذاها قوت یابد، آن که غذاى کثیف را مستعد شود که حرکت و قوت و کارهاى عنیف را مدد از آن بود.
هم چنین طفل، روح چون به مهد قالب پیوست، تمام دست و پاى تصرفات او را به تدبیر اوامر و نواهى شرع بباید بست، تا حرکات به مقتضاى طبع نکند که خود را هلاک کند، یا دست و پاى صفت روحانى شکسته و کج شود، یعنى مبدل کند به صفات ذمیمه نفسانى و او را از پستان حقیقت و طریقت شیر تصفیه و تجلیه مىباید داد که آن هم غذاى آن عالم است که او چندین هزار سال مقیم آنجا بوده و از آن نوع غذا پرورش یافته، تا دل او که به مثابت معده است مر طفل را بدان قوت یابد و مستعد آن گردد که اگر در عالم شهادت از غذاهاى مختلف معاملات خلافت که:
[ثُمَّ جَعَلْناکُمْ خَلائِفَ فِی الْأَرْضِ] «8».
سپس شما را بعد از آنان در زمین جانشین قرار دادیم.
تناول کند، بلکه مقوى او گردد، چه قوّت برداشتن امانت بدان غذاى توان یافت. و چنان که آنجا آن طفل، شیر از پستان مادر خورد و یا از پستان دایه خود، پرورش به واسطه ایشان یابد و الا هلاک گردد، اینجا طفل روح شیر طریقت و حقیقت از سر پستان مادر نبوّت تواند خورد و یا پرورش از دایه ولایت که قائم مقام اوست تواند گرفت و الّا هلاک شود.
آنچه گفتیم طفل چون به مهد قالب تواند پیوست، تمام این تمامى آن است که به وقت حاصل آید که وقت ظهور آثار عقل است و روح از حینى که به وقت تصرف حق در شکم مادر به طفل مىپیوندد، تا به وقت طفلى، آن نسبت دارد که طفل را وقت ولادت بعضى اعضا بیرون آمده باشد و بعضى نیامده، تا آن که اعضا طفل تمام از مشیمه بیرون آید و به دست قابله رسد؛ زیرا که روح را تعلق با قالب به تدریج پدید مىآید، تا قالب در رحم باشد تعلّق روح با او به حیات بود که حرکت نتیجه آن است و تعلق او با حواس هنوز تمام پدید نیامده است که بدین چشم بیند و بدین گوش شنود، چون از رحم بیرون آید، تعلق او با حواس تمام پدید مىآید، اما با قواى بشرى به تدریج پدید مىآید.
هم چنین به هر موضع از قالب که محل صفتى از صفات انسانیت است، تعلق تمام نگیرد الا بعد از کمالیت آن محل، چنان که حرص و غضب و شهوت و دیگر صفات هر یک در موضع و محل معین است، تا آن محل کامل نگردد و آن صفت در آن محل ظاهر نشود، روح را بدان محل تعلّق تمام پدید نیاید.
آخرین صفتى که انسان را حاصل شود، تا او مکلّف و مخاطب تواند بود شهوت است، چون شهوت ظاهر گشت و روح بدان صفت و آن محل تعلّق گرفت، از مشیمه غیب تمام شهادت بیرون آید، اگر صاحب سعادت است در حال به دست قابله نبوت رسد، او را به مهد شریعت نهد و دست و پاى او را به اوامر و نواهى بربندد و به پستان طریقت و حقیقت مىپرورد. و پرورش او در آن است که هر تعلّق که روح از ازدواج قالب با موجودات یافته است، به واسطه حواس و قواى بشرى و دیگر آلات انسانى جمله به تدریج باطل کند؛ زیرا که هر یک او را واسطه حجابى و بعدى شده است و سلسله گردن او آمده و وحشتى با حق پدید آورده و از ذوق شهود آن جمال و جلال بازمانده، چون هر یک از آن تعلّقات باطل کند، حجابى و بندى و غلى از او برمىخیزد و قربتى پدید مىآید و نسیم صباى سعادت بوى انس حضرت به مشام جانش مىرسد، فریاد در نهاد روح مىافتد و آن در سروى مىگوید:
باد آمد و بوى زلف جانان آورد |
و آن عشق کهن ناشده ما نو کرد |
|
اى باد تو بوى آشنایى دارى |
زنهار به گِرد هیچ بیگانه نگرد |
|
اینجا طفل روح پرورده دو مادر شود، از یک جانب از پستان طریقت شیر قطع تعلقات و مألوفات طبع مىخورد و از یک جانب از پستان حقیقت شیر واردات غیبى و لوایح و لوامع انوار حضرت مىخورد از این روضه و غدیر، تا آن که به تصرفات واردات و تجلّىهاى انوار، روح از بند تعلّقات جسمانى آزاد شود و از حبس صفات بشرى خلاص یابد و به سر حد نظر اولى رسد و باز مستحق خطاب:
[أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ] «9».
آیا من پروردگار شما نیستم؟
گردد و بر جواب بَلى قیام نماید.
و در اینجا چون روح از لباس بشریت بیرون آید و آفت تصرف وهم و خیال از او منقطع شد، هر چه از ملک و ملکوت بدو عرضه دارند، تا در ذات آفاق و آیینه انفس جمله آیات بینات حق مطالعه کند، در این حالت اگر به دریچه حواس، بیرون گردد در هیچ چیز نظر نکند مگر آثار آیات حق در او مشاهده کند و از اینجا فرمودهاند:
ما نَظَرْتُ فى شَىءٍ إلّاوَرَأیْتُ اللّهَ فیهِ «10».
نظر نکردم در چیزى، مگر این که خدا را در آن دیدم.
اینجا عشق صافى گردد و از حجاب عین و شین و قاف بیرون آید، هم عشق به روح درآویزد و هم روح به عشق درآویزد و از میان عشق و روح دو راه برخیزد و یگانگى پدید آید، هر چند خود را طلبد عشق را یابد.
تا اکنون زندگى عشق به روح بود، در این مقام عشق قائم مقام روح گردد و در قالب نیابت او برمىدارد و روح پروانه شمع جمال صمدیت مىشود و گِرد سرادقات شمع احدیت پرواز مىکند و هم چو عاشقان سرمست نعرهزنان و فریاد کنان به زبان حال مىسراید:
شمع است رخ خوب تو پروانه منم |
دل خویش غم تو است بیگانه منم |
|
زنجیر سر زلف که در گردن توست |
بر گردن بنده نه که دیوانه منم |
|
در این مقام الطاف ربوبیّت بر قضیّه:
مَنْ تَقَرَّبَ إلَىَّ شِبْراً تَقَرَّبْتُ إلَیْهِ ذِراعاً «11».
کسى که یک وجب به من نزدیک شود یک ذراع به سوى او نزدیک مىشوم.
استقبال کند و روح را بر بساط انبساط راه دهد و ملاطفت و معاشقه:
[یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ] «12».
آنان را دوست دارد، و آنان هم خدا را دوست دارند.
در میان آرد و مخاطبات و مکالمات عاشقانه آغاز نهد و مورد این خطاب مىگردد:
اى عاشق اگر بکوى ما گام زنى |
هر دم باید که ننگ بر نام زنى |
|
سر رشته روشنى به دست تو دهند |
چون شمع گر آتشى تو در کام زنى |
|
چون رطلهاى گران شراب معاتبات:
[إِنَّا سَنُلْقِی عَلَیْکَ قَوْلًا ثَقِیلًا] «13».
به یقین ما به زودى گفتارى سنگین [چون آیات قرآن] به تو القا خواهیم کرد.
به کام روح رسد و تأثیر او به اجزاى وجود تاختن گیرد، از سطوت آن شراب هستى، روح روى در نیستى آرد و از آزادى وجود روى در خرابى فنا گیرد.
روح را یک چند در این منزل اعراف صفت که میان عالم صفات خداوندى است و دوزخ عالم صفات هستى بدارند و به سراب شهود بقاى صفات وجود از او محو مىکنند و در این حال انواع کرامات بر ظاهر و باطن پدیدآمدن گیرد، اگر رونده در این مقام بدین نعمتها باز نگردد به چشم خوش آمد، از حضرت منعم باز ماند و بسا مغروران که از این مقام:
[نَکَصَ عَلى عَقِبَیْهِ] «14».
به عقب برگشت.
بازگشتند.
این همه عتبه است که خون صدهزار صدیق بر خاک امتحان ریخته است.
پس روندگان صادق و طالبان عاشق که در خرابات به جام کرامات مست شدند و ذوق شهود بازیافتند و در مستى عجب و غرور افتادند و هرگز روى هشیارى و بیدارى ندیدندى و در حجب کرامات:
أصْحابُ الْکِراماتِ کُلُّهُمْ مَحْجُوبُونَ «15».
بماندند و آن کرامات را تب وقت خویش ساختند و زنّار خوش آمد آن بربستند و روى از حق بگردانیدند و به خلق روى آوردند.
کیست انسان آن که انسش با خداست |
که دوایش درد و درد او دواست |
|
هر دلى کاو نیست دائم دردناک |
نیست واصل نیست داخل نیست پاک |
|
هر وصالى کش فراقى در پى است |
لایق عقل و دل و دانا کى است |
|
وصل خواهى از خدا غایب مباش |
شه نبینى غایب از نایب مباش |
|
هر دلى کاو درد عشقش حاصل است |
واصل است و واصل است و واصل است |
|
هستى بنده حجاب بنده است |
ورنه مهر دوست خوش رخشنده است |
|
خودشکن شو خودشکن شو خودشکن |
تا رهى از نقصهاى ما و من |
|
و برخى دیگر در نعمت کرامات نظر بر منعم نهند نه بر نعمت و اداى شکر نعمت به دیدار منعم گذراند تا بر قضیّه:
[لَئِنْ شَکَرْتُمْ لَأَزِیدَنَّکُمْ] «16».
اگر سپاس گزارى کنید، قطعاً [نعمتِ] خود را بر شما مىافزایم.
مستحق نعمت وجود منعم گردند و وظیفه عبودیت روح در این مقام آن است که ملازمت این عتبه نماید و از جمله اغیار دامن همت در کشد و سه طلاق بر چهار گوشه دنیا و آخرت دهد و به درجات علیا و نعیم هشت بهشت سر فرود نیاورد.
تا بر سر ما سایه شاهنشه ماست |
کونین غلام و چاکر درگه ماست |
|
گلزار بهشت و حور خاک ره ماست |
زیرا که برون زکون منزلگه ماست «17» |
|
اگر هزار بار خطاب رسد که اى بنده! چه خواهى؟ گویند: بنده را خواست نباشد؛ زیرا که خواست روى در هستى دارد و ما درِ نیستى مىزنیم و اگر هزار سال بر این آستانه ملتفت بماند، باید که ملول نگردد و روى از این درگاه نتابد و پاى از این کوى باز نکشد.
جملگى انبیا و اولیا در این مقام عاجز و متحیّر شوند که از اینجا به قدم انسانیّت راه نمىتوان سپرد، در این مقام چون هر تیر جدّ که در جعبه جهد بندگى انداخته شد، هیچ بر نشانه قبول بر نیامد.
اینجا چون گُل سپر بباید انداخت و چون چنار دست به دعا باید برداشت و چون سوسن با ده زبان خاموش باید بود و چون نرگس چشم بر هم باید نهاد و چون بنفشه به عجز سرافکنده باید بود، اینجا مقام ناز معشوق و کمال نیاز عاشق است.
تا این غایت روح با هر چه پیوند داشت، همه در ششدر عشق مىباخت، چون مفلس و بیچاره گشت اکنون جان مىباید باخت.
هر وقت که نسیم نفحات الطاف حق از موهبت عنایت به مشام روح مىرسد، یعقوبوار با دل گرم و دم سرد مىگوید:
[إِنِّی لَأَجِدُ رِیحَ یُوسُفَ] «18».
بىتردید، بوى یوسف را مىیابم.
چندان غلبات شوق و قلق عشق روح را پدید آید که، از خودى ملول گردد، از وجود سیر آید و در هلاکت خویش کوشد و حسینوار فریاد مىزند و مىگوید:
اقْتُلونى اقْتُلونى یا ثِقات |
انَّ فى قَتْلى حَیاتاً فى حَیات «19» |
|
در این مدت که روح را بر آستانه حضرت عزّت باز دارند و به شکنجه فراق و درد اشتیاق مبتلا کنند دیوانگى در او پدید آید، عقل و صبر پشت به هزیمت نهند، در این اضطرار روح از خود و از معامله خود مأیوس گردد، خود را بیندازد و بدو نالد، چون ناله آن سوخته در مقام اضطرار به حضرت رحیم باز رسد بر قضیّه:
[أَمَّنْ یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ] «20».
یا آن که وقتى درماندهاى او را بخواند اجابت مىکند و آسیب و گرفتاریش را دفع مىنماید.
تتق «21» عزت از پیش جمال صمدیت پرده براندازد، عاشق سوخته خود را به هزار لطف بنوازد، چون شمع جمال صمدیت در تجلى آید، روح پروانه صفت پر و بال بگشاید، جذبات اشعه شمع هستى پروانه را برباید، پرتو نور تجلى وجود پروانه را به تجلیه صفات شمعى بیاراید، زبانه شمع جلال احدیت چون شعله برآرد، یک کاه در خرمن وجود پروانه روح نگذارد.
اینجا نور جمال صمدى روح روح گردد.
[أُولئِکَ کَتَبَ فِی قُلُوبِهِمُ الْإِیمانَ وَ أَیَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ] «22».
اینانند که خدا ایمان را در دلهایشان ثابت و پایدار کرده، و به روحى از جانب خود نیرومندشان ساخته.
اینجا عتبه عالم فناست و سر حد بقا، بعد از این کار تربیت روح به تجلیه جذبات الوهیت مبدل شد اکنون هر نفسى از انفاس او به معامله ثقلین برآید.
جَذْبَةُ مِنْ جَذَباتِ الْحَقِّ تُوازى عَمَلَ الثَّقَلَیْنِ «23».
جاذبهاى از جاذبههاى حق برابر با عمل جن و انس است.
زان گونه پیامها که او پنهان داد |
یک نکته به صد هزار جان نتوان داد |
|
آرى، چون روح از تربیت انبیا و اولیا اثر گیرد و نفس از آلودگىها برهد و قلب پروانه شمع جمال حضرت حق شود نه اثرى از نفاق بلکه اثرى از هیچ گناه باطنى و ظاهرى در انسان نخواهد ماند، آن وقت است که انسان به حقیقت انسان است و براى او در این عرصه حیات محورى جز عشق به محبوب باقى نمىماند و بر اثر این محبت و عشق است که با مرکب عمل صالح به عالىترین مقام که مقام فناى در او بقاى به اوست مىرسد.
به قول عارف جامع امیر حسین حسینى هروى:
اى پرده نشین این گذرگاه |
بىعشق به سر نمىرسد راه |
|
اول قدمى که عشق دارد |
ابرى است که جمله کفر بارد |
|
آنان که زجام عشق مستند |
حق را زبراى حق پرستند |
|
دل حق طلبید و نفس باطل |
این عربده نیست سخت مشکل |
|
چون در نظر تو ما و من نیست |
او باشد و او دگر سخن نیست |
|
مىبین و مپرس تا بدانى |
مىدان و مگوى تا نمانى |
|
سر بر قدم و قدم به سر نه |
وانگه قدم از قدم به در نه |
|
بىنام و نشان شو و نشان کن |
بىکام و بیان شو و بیان کن |
|
تو جام جهان نماى خویشى |
از هر چه قیاس توست پیشى |
|
همان علایمى که در قرآن مجید براى منافق بیان شده، در روایات هم همان علایم تفسیر و تشریح شده، از این جهت در این زمینه باب جداگانهاى تحت عنوان نفاق و روایات لازم نبود، اگر متن روایات این باب را خواستید به «بحار الأنوار» مراجعه کنید «24».
پی نوشت ها:
______________________________
(1)- حدید (57): 4.
(2)- اسراء (17): 85.
(3)- یس (36): 83.
(4)- مرصاد العباد: 28.
(5)- حجر (15): 29.
(6)- عوالى اللآلى: 1/ 56، حدیث 81؛ بحار الأنوار: 84/ 189، باب 11.
(7)- خواجه ایوب آن را مطابق متن حدیث نبوى شمرده و غزالى در احیاء العلوم 4/ 56 بدون انتساب به قائلى آورده است.
(8)- یونس (10): 14.
(9)- اعراف (7): 172.
(10)- این سخن منسوب است به محمد بن واسع.
(11)- عوالى اللآلى: 1/ 56، حدیث 81؛ بحار الأنوار: 84/ 189، باب 11.
(12)- مائده (5): 54.
(13)- مزمل (73): 5.
(14)- انفال (8): 48.
(15)- همه یاران و اصحاب با کرامت پردهنشین هستند. مرصاد العباد: 123. (16)- ابراهیم (14): 7.
(17)- شاه نعمت اللّه ولى.
(18)- یوسف (12): 94.
(19)- مولوى.
(20)- تتق: چادر، پرده بزرگ.
(21)- نمل (27): 62.
(22)- مجادله (58): 22.
(23)- مراحل السالکین: 71- 79.
(24)- بحار الأنوار: 72/ 202.